در یکی از همان روزهای اول ورود امام به تهران وقتی امام داشتند از نماز برمی‏ گشتند کنار ایشان بودم و دست مبارکشان در دست من بود. ناگهان ایشان دستشان را از دست من بیرون کشیدند. طوری که حس کردم عمداً دستشان را کشیدند. برای من که عشق عجیبی به امام داشتم این تصور پیش آمد که من چه کار کرده ‏ام که امام با این حالت دستشان را از دستم جدا کردند. حالت گریه به من دست داد و به شدت ناراحت شدم. دیدم نمی‏ توانم تحمل کنم. خدمت جناب حجت‏ الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسن صانعی که پشت در اتاق امام ایستاده بود رسیده و داستان را برای ایشان تعریف کردم که چنین اتفاقی افتاده و من دارم از ناراحتی قبض روح می ‏‏شوم. از آقا بپرسید که آیا از دست من ناراحتی دارند؟ آیا کار بدی کرده‏ ام؟ ایشان به اتاق امام رفته و مطلب را به اطلاع آقا رساندند. آقا فرمودند بیاید تو. رفتم خدمتشان و دستشان را بوسیدم.

فرمودند: گویا شما از دست من ناراحت شدید.

عرض کردم: آقا من فکر کردم شما از من ناراحت شده‏ اید. فرمودند: نه. این جور که آقا گفتند مثل اینکه من دستم را از  دست شما کشیده ‏ام دقت نداشتم، در آن شلوغی متوجه نبودم. حالا به هر صورت اگر دستم را از دست شما کشیدم و شما ناراحت شده ‏اید، از شما می‏‏ خواهم که از من بگذرید.

عرض کردم که نه آقا من بیشتر ناراحت بودم که شاید شما از من ناراحت شده باشید. موقعی که می‏‏ خواستم از خدمتشان مرخص شوم سؤال کردند آیا از من گذشتید؟

منبع: پا به پای آفتاب، ج 3، ص 141.

. انتهای پیام /*