منتظر بودم که آقای رسولی تشریف بیاورند. تابلو که آمد بیرون من گرفتم، یک مرتبه ‏‎ ‎‏یادم افتاد که پسر من حسین رفته جبهه. به خودم گفتم: این خبر شهادت حسین است، ‏‎ ‎‏بعد هم خداحافظی کردم امدم. تقریبا یکی دو شب، سه شب به عید نوروز بود، ‏‎ ‎‏نمی‌ دونم چه سالی بود، شب تا صبح بیدار بودم تمام روحم، جسمم، تنم منتظر بود کی ‏‎ ‎‏تلفن می‌کنند و می‌گویند و بر من یقین شده بود. صبح زود بود با زنگ در بیدار شدم و ‏‎ ‎‏در را باز کردم. حاج محمد آقا شیرازی ‌اصل داماد خواهر من بود. گفت: دایی ‌جان ‏‎ ‎‏بچه ها نیستند؟ گفتم: آنها مشرف شدند مشهد. بعد او شروع کرد از جبهه تعریف کردن. ‏‎ ‎‏گفتم: من می‌دونم شما قاصد هستی و پیغام آوردی برای من، می‌خواهی بگویی حسین شهید شده است. تبسم کرد گفت: دایی، از کجا می‌دانی شما. هیچ کسی غیر از من اطلاع نداره. گفتم: نه، من از دیروز صبح منتظر بودم. از دو روز قبل منتظر بودم. چند روز پیش بنده شرفیاب شدم برای زیارت حضرت امام. یکی از اعضای دفتر خدمت ‏‎ ‎‏امام عرض کردند که اسدی آمده اینجا. باز مجددا حضرت امام بنده را خواستند من ‏‎ ‎‏شرفیاب شدم آنجا و ایشان را زیارت کردم. ایشان مجددا به بنده تبریک گفت. دو نفر ‏‎ ‎‏دیگه از دوستان همراه من بودند که آنها اصلا برایشان تعجب آور بود که قضیه چی ‏‎ ‎‏هست که اسدی اینجا آمد و حضرت امام خواستش. آنها هم آمدند. حضرت امام ‏‎ ‎‏(قدس ‌الله نفسه الزکیه) به سر بنده با آن دستهای پر محبت دستی کشیدند.‏

(منبع: امام خمینی و هیات های دینی مبارز؛ ص ۲۳) (خاطرات محمدعلی اسدی)

. انتهای پیام /*