خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : رئیسی، رضا

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

مطالب مرتبط

خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

‏ ‏

مقدمه:

‏خبر رسید دنیا در جنگ‏‎[1]‎‏ است و نیروهای اجنبی‏‎[2]‎‏ به زودی همدان را ‏‎ ‎‏واگیر می‌کنند. رعب و وحشت سراسر شهر را گرفت. مردم به هول و ‏‎ ‎‏ولا افتادند. دمدم‌های غروب، وقتی پدرم از سر کار به خانه برگشت ‏‎ ‎‏چنان نگران و آشفته بود که ما بچه‌ها هم خیلی ترسیدیم. روز بعد ‏‎ ‎‏مقداری از اسباب و اثاثیه از خانه را بار زدیم. با تعدادی از همسایه‌ها ‏‎ ‎‏رفتیم و در باغ‌های اطراف شهر پناه گرفتیم. شب و روز بزرگترها از ‏‎ ‎‏جنگ و اتفاقات ناگواری که ممکن است رخ بدهد حرف می‌زدند. در ‏‎ ‎‏هر باغ، بنایی از خشت و گل ساخته شده بود. شب‌ها را در آنجا سر ‏‎ ‎‏می‌کردیم. مردها پایین، داخل ساختمان می‌خوابیدند. زن‌ها و بچه‌ها، ‏‎ ‎‏روی پشت‌بام. پیش از تاریکی زن‌ها پول و اشیاء گران‌‌قیمت خود را ‏‎ ‎‏می‌بردند و در لانه پرندگان و آشیانه کلاغ‌ها، روی تنه درختان پنهان ‏‎ ‎‏می‌کردند.‏

‏مدتی را در باغ سر کردیم. مردهایی که به شهر رفت و آمد داشتند، ‏‎ ‎‏خبر دادند سربازان اجنبی شهر را قرق کرده‌اند، اما جان و مال مردم در ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 7

‏امان است. اسباب و اثاثیه‌ای که با خود برده بودیم جمع کردیم و همراه ‏‎ ‎‏با بقیه همسایه‌ها به خانه برگشتیم. شهر نسبتاً آرام بود. با وجود این ‏‎ ‎‏خانواده‌ها جرأت نداشتند دور از هم و به تنهایی زندگی کنند. هیچ زنی ‏‎ ‎‏هم در کوچه و خیابان رفت و آمد نداشت و زمانی که سر و کله سربازان ‏‎ ‎‏پیدا می‌شد، بچه‌ها دست از بازی می‌کشیدند و پا به فرار می‌گذاشتند.‏

‏روزها و هفته‌های اول، شهر در دست روس‌ها و نیروهای چک ‏‏ـ ‏‏اُس ‏‎ ‎‏ـ‏‏ لواکی بود. کم‌کم سر و کله انگلیسی‌ها هم پیدا شد. آنها سراسر روز با ‏‎ ‎‏جیپ و کامیون و تفنگ در محله‌ها گشت می‌زدند و اوضاع را زیر نظر ‏‎ ‎‏داشتند. مردم به خودی خود فقیر بودند، اما با حضور نیروهای اشغالگر، ‏‎ ‎‏بیکاری و مصیبت بیشتری پیدا کرده بودند. کار به آنجا رسیده بود که ‏‎ ‎‏بسیاری از خانواده‌ها محتاج یک وعده غذای گرم بودند و چشم به راه ‏‎ ‎‏می‌ماندند تا از طرف انگلیسی‌ها به آنها کمک برسد. سربازهایی که برای ‏‎ ‎‏گشت‌زنی می‌آمدند با خود آب‌نبات، بیسکویت و شکلات داشتند. بچه‌ها ‏‎ ‎‏را صدا می‌زدند و مقداری خوراکی به آنها می‌دادند. بیشتر بچه‌ها ‏‎ ‎‏می‌ترسیدند. من دل و جرأت عجیبی داشتم. وقتی بچه‌ها فرار می‌کردند، ‏‎ ‎‏سر جای خود می‌ماند و از سربازها درخواست آب‌نبات، بیسکویت و ‏‎ ‎‏شکلات می‌کردم. وقتی خوراکی را می‌گرفتم و سربازها از محل دور ‏‎ ‎‏می‌شدند، سر و کله بچه‌ها، به خصوص خواهرم که پنج سال از من ‏‎ ‎‏بزرگتر بود پیدا می‌شد. شکلات‌ها و بیسکویت‌ها را میان آنها تقسیم ‏‎ ‎‏می‌کردم. با این شرط که من رئیس باشم و آنها فرمانبردار. هر چه ‏‎ ‎‏می‌گفتم می‌بایست اطاعت می‌کردند.‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 8

‏یک شب، مادرم ماجرای خوراکی گرفتن مرا از سربازان اجنبی، برای ‏‎ ‎‏پدرم تعریف کرد. پدرم، من و خواهرم را نشاند و خیلی نصیحت کرد. ‏‎ ‎‏آنقدر گفت و گفت تا از کار خودم پشیمان شدم. با این حال وقتی ‏‎ ‎‏سربازان بیگانه به محله ما می‌آمدند، نه فرار می‌کردم و نه کنج در یا ‏‎ ‎‏دیوار قایم می‌شدم. ‏

‏کم‌کم روس‌ها از شهر بیرون رفتند. عده‌ای از چک‌ها ماندند، گروهی ‏‎ ‎‏از مردم هم شهر را ترک کردند. چک‌هایی که مانده بودند وقتی به کشور ‏‎ ‎‏خود می‌رفتند، در برگشت چیزهایی همراه می‌آوردند و به مردم ‏‎ ‎‏می‌فروختند. کم‌کم تعدادی دکان خریدند و در همدان ماندگار شدند. ‏‎ ‎‏بیشتر خانواده‌ها کفش‏‎[3]‎‏ خود را از آنها می‌خریدند. در این بین انگلیسی‌ها ‏‎ ‎‏که به نظر می‌آمد قصد ماندن دائم را دارند، تلاش زیادی می‌کردند تا با ‏‎ ‎‏مردم ارتباط بیشتری داشته باشند و خود را دلسوزتر از روس و چک‌ها ‏‎ ‎‏نشان می‌دادند. گروهی از آنها که لباس غیر نظامی به تن داشتند در صدد ‏‎ ‎‏رفع مشکلات غذایی، بهداشتی و فرهنگی مردم بودند. آنها مدرسه‌ای‏‎[4]‎‏ ‏‎ ‎‏دایر کرده بودند تا بچه‌ها در آنجا درس بخوانند. بسیاری از خانواده‌ها، از ‏‎ ‎‏جمله پدرم که با درس خواندن دخترها مخالف بودند، اجازه نمی‌دادند ‏‎ ‎‏دخترها سر کلاس درس بروند. انگلیسی‌ها آمدند و برای جذب دخترها ‏‎ ‎‏طرحی ریختند و از خانواده‌ها درخواست کردند دخترها را خارج از ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 9

‏ساعت درس به مدرسه بفرستند تا خیاطی، گلدوزی، خط و نقاشی ‏‎ ‎‏بیاموزند. من در آن زمان سن و سالی نداشتم، اما خواهرم اجازه گرفت و ‏‎ ‎‏در کلاس‌ها شرکت کرد.‏

‏مدتی گذشت و ناگهان پدرم پی برد علاوه بر کلاس‌هایی که در ‏‎ ‎‏مدرسه برای دخترها گذاشته‌اند، به آنها خواندن و نوشتن هم یاد ‏‎ ‎‏می‌دهند. پدرم کاغذ و قلم و کتاب را از خواهرم گرفت و رفتن او را به ‏‎ ‎‏مدرسه قدغن کرد. انگلیسی‌ها هم یک سال و نیم ـ دو سال ماندند و ‏‎ ‎‏آرام آرام بساط‌شان را جمع کردند و رفتند.‏

‏قلب من مملو از شیطنت بود و سرکشی. سرشار بودم از رؤیاهای ‏‎ ‎‏کودکانه، پر از آرزوهای عجیب و خیالات غریب، ذهن کوچکم همواره ‏‎ ‎‏در حوادث تلنگر می‌خورد و پرسشی که گاه راه به جایی نمی‌برد، در ‏‎ ‎‏سرم جان می‌گرفت. مادرم می‌گفت: «تو، هم‌سن و سال دختر شاه هستی، ‏‎ ‎‏یعنی هر دو شما در یک روز به دنیا آمده‌اید.»‏‎[5]‎‏ و من دائم میان این دو ‏‎ ‎‏حادثه که یکی در محله فقیرنشین، « چشمه خانم‌دراز » همدان رخ داده ‏‎ ‎‏بود و دیگری در تهران، دنبال رابطه‌ای بودم که پاره‌ای از اوقات مثل ‏‎ ‎‏خوره به جانم می‌افتاد. «چرا او باید دختر شاه باشد؟! چرا او باید آنجا، ‏‎ ‎‏در ناز و نعمت غلت بخورد و من اینجا موقع شستن لباس دست‌هایم از ‏‎ ‎‏سرما یخ بزند؟»‏

‏من بسیار بازیگوش و فعال بودم و بیشتر با پسرهای محله بازی ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 10

‏می‌کردم. آن وقت‌ها هم که پدرم از گرد راه می‌رسید و با توپ و تشر مرا ‏‎ ‎‏از صف بچه‌های محل جدا می‌کرد و به خانه می‌برد با وجود آنکه ‏‎ ‎‏می‌نشست و با زبان خوش هزار صغرا ‏‏ـ‏‏ کبرا می‌چید تا به خیال خودش ‏‎ ‎‏به من بفهماند چون دختر هستم باید ملاحظه کنم و از خط قرمزی که ‏‎ ‎‏حدود آن را سنت، تعصب، عادت و عرف جامعه تعیین می‌کند پا را ‏‎ ‎‏فراتر نگذارم، باز هم این سؤال که چه فرقی میان دختر و پسر است؟ ‏‎ ‎‏چرا پسرها حق دارند هر کجا می‌خواهند سر بکشند؟ یا از صبح تا شب ‏‎ ‎‏در کوچه بمانند و بازی کنند و وقت نماز، روی پشت بام بروند و با ‏‎ ‎‏صدای بلند اذان بخوانند و دخترها اجازه ندارند؟ ذهنم را قلقلک می‌داد. ‏‎ ‎‏کم‌کم میل رسیدن به پاسخ، ناخودآگاه مرا وادار کرد از جلد خودم بیرون ‏‎ ‎‏بیایم و بی‌اعتنا به حرف‌های پدرم، از همراهی با بچه‌های محل و ‏‎ ‎‏کارهایی که پسرها می‌کنند غافل نمانم. دیگر نه توپ و تشر کارساز بود ‏‎ ‎‏و نه تنبیه و تشویق.‏

‏در آن زمان رسم بود اوقات نماز، مردها و پسرها می‌رفتند پشت بام ‏‎ ‎‏و دسته‌جمعی اذان می‌خواندند. ماه رمضان فرصت را غنیمت می‌شمردم. ‏‎ ‎‏بهانه می‌تراشیدم و به خانه عمه‌ام می‌رفتم. وقت سحر و افطار با پسر ‏‎ ‎‏عمه‌ام می‌پریدم پشت بام و با صدای بلند اذان می‌گفتم. در آن زمان شهر ‏‎ ‎‏حال و هوای عجیبی داشت. از چهار طرف صدای اذان به گوش ‏‎ ‎‏می‌رسید و آن لحظات شور و حال عجیبی به من دست می‌داد. دهه ‏‎ ‎‏عاشورا هم حال و هوای من عوض می‌شد. از همان روز اول، بیشتر ‏‎ ‎‏دخترها و پسرهای محل را جمع می‌کردم و دسته سینه‌زنی راه ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 11

‏می‌انداختم. برایشان نوحه می‌خواندم و دسته را در کوچه‌ها می‌گرداندم. ‏‎ ‎‏پسر و دختر، مرا به اسم سردسته قبول داشتند. ‏

‏حتی بعضی از روزها لباس پسرانه به تن می‌کردم و علم و کتل ‏‎ ‎‏می‌گرفتم. این کارها سبب تعجب و گاه اسباب خنده بزرگترها می‌شد. ‏‎ ‎‏کم‌کم به آنجا رسید که قوم و خویش و همسایه‌ها تا به پدرم می‌رسیدند، ‏‎ ‎‏مرا نشان می‌دادند، خنده‌ای می‌کردند و با لحن خاصی می‌گفتند: « خدا ‏‎ ‎‏وکیلی، آقا علی پاشا! این بچه می‌بایس پسر می‌شد... کار و بارش پاک به ‏‎ ‎‏پسرها می‌ره. » پدرم فقط سکوت می‌کرد و با حرص و نگرانی سر تکان ‏‎ ‎‏می‌داد.‏

‏وقتی هفت ساله شدم، پدرم مرا به مکتب‌خانه فرستاد. آقایی به ما ‏‎ ‎‏درس می‌داد که به او «ملا» می‌گفتند. روز اول ملا بین بچه‌ها ورقه‌هایی ‏‎ ‎‏پخش کرد. اما به من و یکی دو تای دیگر نداد. پرسیدیم «چرا؟» ملا ‏‎ ‎‏گفت: «پدر تو و این دو نفر سفارش کرده‌اند، فقط به شما خواندن یاد ‏‎ ‎‏بدهم» بغض گلویم را گرفت. من هم می‌خواستم کتاب و کاغذ و قلم ‏‎ ‎‏داشته باشم. به خانه آمدم، گریه کردم و با پدرم حرف زدم. از او خواستم ‏‎ ‎‏اجازه بدهد، نوشتن را هم یاد بگیرم. اما هر چه گفتم بی‌نتیجه بود. پدرم ‏‎ ‎‏زیر بار نرفت. به ظاهر قانع شدم. خواندن غنیمت است. چندی گذشت، ‏‎ ‎‏ملا رفت و «ملا باجی» آمد. ملا باجی پیرزنی بود که با کمک عروس ‏‎ ‎‏جوانش کلاس را اداره می‌کرد. هر روز ساعت هشت می‌رفتیم و ساعت ‏‎ ‎‏یازده و نیم، کمی قبل از نماز ظهر به خانه می‌آمدیم. نماز می‌خواندیم و ‏‎ ‎‏ناهارمان را می‌خوردیم. بعد از ظهر ساعت دو از نو به مکتب‌خانه ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 12

‏برمی‌گشتیم. در مکتب‌خانه قرآن، نهج البلاغه، بوستان و گلستان سعدی ‏‎ ‎‏و کمی هم حساب یاد می‌گرفتیم. هنگام برگزاری کلاس، من و بچه‌های ‏‎ ‎‏دیگر موظف بودیم، کارهای خانه ملاباجی را هم انجام دهیم. از جارو ‏‎ ‎‏زدن گرفته تا سماور آتش کردن و زغال ریختن در کرسی. ساعاتی هم ‏‎ ‎‏که تعدادی از بچه‌ها تعطیل بودند، دسته‌جمعی می‌نشستیم و برای ‏‎ ‎‏ملاباجی گندم یا سبزی پاک می‌کردیم. ملاباجی در درس دادن و درس ‏‎ ‎‏پرسیدن از بچه‌ها سخت‌گیر بود. توی همدان اسم و رسمی داشت و ‏‎ ‎‏مردم از تربیت صحیح و محکم او تعریف می‌کردند. با همه سختی که ‏‎ ‎‏کلاس درس داشت، عاشق نوشتن بودم و به هر دری می‌زدم تا نوشتن را ‏‎ ‎‏هم بیاموزم. پدرم در صحاف‌خانه همدان کتابفروشی داشت. از این‌رو ‏‎ ‎‏مقداری کاغذ باطله را در زیرزمین خانه گذاشته بود. وقتی از مکتب‌خانه ‏‎ ‎‏برمی‌گشتم کتاب یکی از همکلاسی‌هایم را امانت می‌گرفتم، نیمه شب ‏‎ ‎‏وقتی پدرم و بقیه خواب بودند، آرام از جا بلند می‌شدم. کبریت و چراغ ‏‎ ‎‏فیتیله‌ای و کتاب را برمی‌داشتم و بی‌صدا از پله‌ها به طرف زیرزمین ‏‎ ‎‏می‌رفتم. در زیرزمین، میان یک عالمه اسباب و اثاثیه و خرت و پرت ‏‎ ‎‏می‌نشستم و زیر نور چراغ از روی کتاب رونویسی می‌کردم. خیالم ‏‎ ‎‏آسوده بود هیچ کس به سراغم نمی‌آمد. زیرزمین، دخمه‌ای وحشتناک ‏‎ ‎‏بود. حتی در طول روز، به جز پدرم هیچ کدام از اعضای خانه جرأت ‏‎ ‎‏نداشت تنها وارد آنجا شود. ساعت‌ها در زیرزمین می‌نشستم و تمرین ‏‎ ‎‏می‌کردم. آخر کار هم کاغذهایی را که نوشته بودم، می‌سوزاندم تا آثار ‏‎ ‎‏جرمی به جا نماند.‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 13

‏هر روز که می‌گذشت بیش از پیش شیفته خواندن و نوشتن می‌شدم. ‏‎ ‎‏با این حال هیچ‌گاه از جست و خیز و شیطنت‌های کودکانه‌ام دست ‏‎ ‎‏برنمی‌داشتم. در کلاس درس سر به زیر بودم و در کوچه و خانه آتش ‏‎ ‎‏می‌سوزاندم. در مکتب‌خانه می‌ترسیدم و در کوچه و خانه می‌ترساندم. ‏‎ ‎‏مکتب‌خانه هوای دیگر داشت. دیاری بود بریده از کوچه و بازار شهر. با ‏‎ ‎‏رسم و رسوم خاص خودش. اما به عشق یادگیری قابل تحمل بود. با ‏‎ ‎‏سن کمی که داشتم خستگی‌ناپذیر بودم. برای هر کاری مثل برق از جا ‏‎ ‎‏برمی‌خواستم. از بی‌کاری و بی‌حالی بیزار بودم و در سنت‌شکنی سر ‏‎ ‎‏نترس داشتم. پدرم دیگر اجازه نمی‌داد به مکتب‌خانه بروم. دلم برای ‏‎ ‎‏کلاس و بچه‌ها لک ‌زده بود. یک روز به سرم زد دستور پدرم را نادیده ‏‎ ‎‏بگیرم. از پول هفتگی‌ام یک ریال برداشتم و از خانه بیرون زدم. وارد ‏‎ ‎‏خیابان شدم. درشکه‌ای را صدا زدم. پریدم بالا، درشکه‌چی پرسید: ‏‎ ‎‏«کجا؟» گفتم: «مکتب‌خانه» درشکه راه افتاد. بین راه یکی از ‏‎ ‎‏همکلاسی‌هایم را دیدم. او را هم سوار کردم. کمی آن طرف‌تر پدر همان ‏‎ ‎‏دوستم ما را دید. درشکه‌چی را نگه‌داشت، دخترش را پایین آورد و افتاد ‏‎ ‎‏به جانش، تا خورد او را زد. خودم تنها رفتم. وقتی به مکتب‌خانه رسیدم، ‏‎ ‎‏دوستم با پدرش زودتر رسیده بود.‏

‏ملاباجی و عروسش را دیدم، چوب و فلک را آماده کرده بودند و ‏‎ ‎‏انتظار مرا می‌کشیدند. پدر دوستم همه چیز را برای ملاباجی تعریف ‏‎ ‎‏کرده بود. عروس ملاباجی پایم را به چوب فلک بست و ملاباجی با ‏‎ ‎‏چوب ترکه، کف پاهایم را سیاه کرد. بعد نامه‌ای به پدرم نوشت که: ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 14

‏«دختر شما روی بچه‌ها را باز می‌کند، به همین دلیل دیگر حق ندارد به ‏‎ ‎‏مکتب‌خانه بیاید.» این قصه، همان روز مثل توپ توی شهر صدا کرد. ‏‎ ‎‏آخر رسم نبود یک دختر ده ‏‏ـ‏‏ دوازده ساله، سر خود و تنها سوار درشکه ‏‎ ‎‏شود. از آن روز به بعد پدرم حتی بیرون رفتن از خانه را برای من قدغن ‏‎ ‎‏کرد.‏

‏پدرم مردی بااخلاق، سخت‌کوش و بادیانت بود. در دینداری تعصب ‏‎ ‎‏داشت و در تربیت فرزندانش حساس و دقیق بود. هر دو، سه ماه یک بار ‏‎ ‎‏با زحمت خودش را به تهران می‌رساند و کتاب‌هایی را که تازه از چاپ ‏‎ ‎‏بیرون آمده بود می‌خرید و به همدان می‌آورد. آن موقع مردم وسع‌شان ‏‎ ‎‏نمی‌رسید کتاب بخرند. از این رو کتابفروشی‌ها، کتاب را به مشتری کرایه ‏‎ ‎‏می‌دادند. مبلغ کرایه بستگی به قطر کتاب داشت. برای هر کتاب شبانه ‏‎ ‎‏روز از پنج شاهی تا یک قران می‌دادند. مشتری‌های پدرم بیشتر، جوان‌ها ‏‎ ‎‏و بچه‌های دوازده ‏‏ـ ‏‏سیزده ساله بودند. پدرم سفری به تهران داشت. ‏‎ ‎‏وقتی به همدان برگشت خبردار شدم در تهران مردی مرا از او ‏‎ ‎‏خواستگاری کرده و از پدرم جواب مثبت گرفته است. تا آمدم پرس و ‏‎ ‎‏جو کنم و ته توی قضیه را دربیاورم، با آقای داماد پای سفره عقد نشسته ‏‎ ‎‏بودم. همسرم سی و دو سه سال داشت و من چهارده سال. زمانی از ‏‎ ‎‏مشتری‌های پدرم بود. اصلیت او همدانی بود و آنطور که بعد از عروسی ‏‎ ‎‏می‌گفت، پدرش روزگاری در همدان تاجر پوست بود. وقتی می‌میرد مال ‏‎ ‎‏و منال زیادی از خودش به جا می‌گذارد. اما همسر من به دلیل سن کم و ‏‎ ‎‏تجربه اندک، دار و ندار پدر را به باد فنا می‌دهد و راهی تهران می‌شود. ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 15

‏او می‌گفت پدرم را از بچگی می‌شناخته و در دوران نوجوانی‌اش از ‏‎ ‎‏مشتری‌های پر و پا قرص پدرم بوده است. هرچه من زبل و جسور بودم، ‏‎ ‎‏همسرم مردی آرام، سر به زیر و کم حرف بود. ما بعد از ازدواج مدتی ‏‎ ‎‏در همدان ماندیم و سپس عازم تهران شدیم.‏

‏با سفر به تهران، کتاب زندگی‌ام ورق تازه‌ای خورد. یکسال اول با ‏‎ ‎‏اشک و آه حسرت و دلتنگی برای پدر و مادرم و آرزوهای کودکانه طی ‏‎ ‎‏شد. با مادر شوهر و بچه‌های دیگرش زیر یک سقف زندگی می‌کردیم. ‏‎ ‎‏وضع چندان خوبی نداشتیم. در یکی از کوچه‌های اطراف میدان خراسان ‏‎ ‎‏مستأجر بودیم. بافت مذهبی آن محل و ارتباط میان زن‌های همسایه که ‏‎ ‎‏بیشتر وقت برگزاری نماز و در مسجد برقرار می‌شد، شرایطی را فراهم ‏‎ ‎‏کرد تا بار دیگر من به درس و کلاس برگردم. یک روز همسرم به خانه ‏‎ ‎‏آمد و گفت: «یکی از همسایه‌ها درخواست کرده است شما با دختر ‏‎ ‎‏ایشان نزد پیش‌نماز مسجد بروید و درس بخوانید.» گفتم: «نظر شما ‏‎ ‎‏چیست؟» گفت: «حرفی ندارم» من مثل هوایی گرفته که در پی باران بود ‏‎ ‎‏و شکفتن، از پیشنهاد همسرم بسیار خوشحال شدم. رفتم خدمت ‏‎ ‎‏پیش‌نماز ، « حاج‌آقا کمال مرتضوی » رحمت‌الله علیه. ایشان با خانواده‌اش ‏‎ ‎‏در همان محله می‌نشستند. کلاس درس را با عربی شروع کردیم. بعد از ‏‎ ‎‏حاج‌آقا کمال، حاج شیخ علی آقا خوانساری آمدند. با اینکه چهار تا ‏‎ ‎‏دختر قد و نیم‌‌قد داشتم و از خانه جدیدمان تا مسجد راه زیادی را باید ‏‎ ‎‏طی می‌کردم، حتی یک روز هم از حضور در کلاس درس غافل ‏‎ ‎‏نمی‌شدم. در یادگیری و پاسخ گویی به درس، تا آنجا پیشرفت داشتم که ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 16

‏استاد عده‌ای از شاگردان را به من واگذار کرده بود. صبح‌ها دو ساعت ‏‎ ‎‏درس می‌گرفتم و بعد از ظهر دو ساعت درس می‌دادم. وقتی به کلاس ‏‎ ‎‏می‌رفتم، ناگزیر بودم، بچه‌هایم را تک و تنها در خانه بگذارم. پای دو تا ‏‎ ‎‏از آنها را به گهواره می‌بستم. دو تای دیگر را هم که بزرگتر بودند، ‏‎ ‎‏جلوشان اسباب بازی می‌ریختم تا با هم بازی کنند و سمت چراغ ‏‎ ‎‏خوراک‌پزی و حیاط نروند.‏

‏آنچه پیرامون رحلت آیت‌الله بروجردی رخ داد، به واقع آغاز بیداری ‏‎ ‎‏و عامل شناخت من نسبت به جو سیاسی کشور و شخصیت امام ‏‎ ‎‏خمینی(س) در آن دوران شد.‏

‏اولین روز که مرحوم آیت‌الله بروجردی از دنیا رفت، شاه برای هفت ‏‎ ‎‏تن از مراجع تقلید، از جمله آقایان خویی، حکیم، خوانساری، گلپایگانی، ‏‎ ‎‏شریعتمداری و مرعشی تلگرام تسلیت فرستاد. آن زمان امام خمینی نیز ‏‎ ‎‏در میان مراجع و علمای حوزه‌های علمیه از جایگاه ویژه‌ای برخوردار ‏‎ ‎‏بود. از این‌رو حذف نام ایشان در میان آقایانی که برای آنها پیام تسلیت ‏‎ ‎‏ارسال شده بود در اذهان دیگران از جمله طرفداران ایشان شبهات و ‏‎ ‎‏سؤالات گوناگونی به وجود آورد و این موضوع به سرعت نقل مجالس ‏‎ ‎‏و کلاس‌های درس مساجد شد.‏

‏در حقیقت شاه و دستگاه حاکمه با ارسال تلگرام برای آن هفت نفر ‏‎ ‎‏در پی اجرای طرح مؤدبانه‌ای بودند که در آن دو هدف را دنبال ‏‎ ‎‏می‌کردند. نخست ایجاد تفرقه و دسته‌بندی بین مراجع تقلید و مردم بود ‏‎ ‎‏و بعد حذف امام خمینی(س) از مجموعه علما و مراجع تقلید. اما آنچه ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 17

‏از این ماجرا دستگیر مردم شد، دشمنی آشکار شاه با امام بود و این ‏‎ ‎‏حادثه ناخواسته زمینه‌ساز بیداری و شناخت امثال من نسبت به شخصیت ‏‎ ‎‏امام خمینی گردید.‏

‏حرف‌هایی که پیرامون شخصیت امام خمینی و مخالفت صریح ایشان ‏‎ ‎‏با رژیم شاه در کلاس درس داشتیم گرچه آنچنان باز و گسترده نبود اما ‏‎ ‎‏کنجکاوی و ارادت مرا نسبت به شخصیت ایشان بیشتر می‌کرد.‏

***

‏پنج ‏‏ـ‏‏ شش ماه پیش از حادثه پانزده خرداد سال هزار و سیصد و ‏‎ ‎‏چهل و دو، یک شب خواب عجیبی دیدم. آن زمان ما دو اتاق تو در تو ‏‎ ‎‏داشتیم. وسط این دو اتاق یک کمد چوبی گذاشته بودیم. اوقاتی که مرد ‏‎ ‎‏نامحرمی به منزل ما می‌آمد، در آن یکی اتاق می‌نشست. در خواب دیدم ‏‎ ‎‏سیدی آن طرف کمد، روی تشک خوابیده است و ناله می‌کند. آن مرد ‏‎ ‎‏مدام از شدت درد برمی‌خاست، می‌نشست، دست به شانه‌اش می‌گرفت ‏‎ ‎‏و باز می‌خوابید. همسرم را صدا زدم. به او معترض شدم: «چرا میهمان به ‏‎ ‎‏خانه می‌آوری، مرا خبر نمی‌کنی؟» همسرم حرفی نزد. گفتم: «این آقا ‏‎ ‎‏ناراحت است. درد دارد، من هم به بادکش وارد هستم. لیوانی بیاور تا او ‏‎ ‎‏را راحت کنم و دردش ساکت شود.» همسرم از آن آقا علت درد و ‏‎ ‎‏ناراحتی‌اش را پرسید. در جواب در آمد که «من از دست مردم ناراحتم.» ‏‎ ‎‏از خواب بیدار شدم. هرچه با خودم فکر کردم، این آقا را به جا نیاوردم. ‏‎ ‎‏سیدی بود روحانی. چهره‌اش در ذهنم باقی ماند. بعد از آن خواب ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 18

‏احساس کردم باید توجه بیشتری به درس و اعمال خود داشته باشم. ‏

‏اولین گام رسمی من و شرکت در مبارزه علیه رژیم شاه با دریافت و ‏‎ ‎‏پخش اعلامیه‌ای بود که امام خمینی به مناسبت انتخابات ایالتی و ولایتی ‏‎ ‎‏صادر کرده بود. امام در آن اعلامیه نسبت به چگونگی شرکت مردم در ‏‎ ‎‏انتخابات و نحوه رأی دادن ملت فتوا داده بود، اعلامیه‌ را همسرم آورد. ‏‎ ‎‏آن روزها او در بازار کار می‌کرد. من تعدادی اعلامیه را در ساک حمام ‏‎ ‎‏گذاشتم و به کسی که عازم شهرستان بود دادم. از آن روز به بعد هر کدام ‏‎ ‎‏از اعلامیه‌های امام به دستم می‌رسید، با احتیاط آن را به دست هواداران ‏‎ ‎‏ایشان می‌رساندم. آن زمان بیست و دو سال داشتم.‏

‏پانزدهم خرداد هزار و سیصد و چهل و دو، صبح زود برای خرید نان ‏‎ ‎‏از خانه بیرون رفتم. میدان خراسان مالامال از جمعیت بود. آنها در ‏‎ ‎‏حالیکه به طرف خیابان شهباز می‌رفتند، شعار « یا مرگ، یا خمینی »  ‏‎ ‎‏می‌دادند. محلی که کلانتری چهارده واقع شده بود. جلوی در کلانتری ‏‎ ‎‏پاسبان‌ها را دیدم، تفنگ به دست، رو به مردم زانو ‌زده بودند. تا وارد ‏‎ ‎‏نانوایی شدم زد و خورد شروع شد. نانوایی مقابل کلانتری بود. یکی ‏‏ـ ‏‎ ‎‏دو نفر از مشتری‌ها پریدند و کرکره دکان نانوایی را پایین کشیدند. ‏‎ ‎‏صاحب دکان من و بقیه مشتری‌ها را هل داد به طرف زیرزمین، آنجا پر ‏‎ ‎‏از کیسه آرد بود. بین مشتری‌ها زن دیگری نبود. من تنها بودم، به همین ‏‎ ‎‏دلیل در دکان ماندم و به زیر زمین نرفتم. صدای تیراندازی از نزدیک ‏‎ ‎‏شنیده می‌شد. کنار دیوار پناه گرفتم، که مبادا تیر به کرکره اصابت کند و ‏‎ ‎‏به من بخورد. کمی بعد جلوتر رفتم. از سوراخ کرکره خیابان را تماشا ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 19

‏کردم. جوانی تیر خورده بود و روی آسفالت خیابان در خون خود ‏‎ ‎‏می‌غلتید. پاسبان‌ها بی‌امان تیراندازی می‌کردند. خون مردم به جوش آمده ‏‎ ‎‏بود. به طرف کلانتری هجوم آوردند. پاسبان‌ها پا به فرار گذاشتند. در ‏‎ ‎‏دکان نانوایی را باز کردند و من دست خالی به خانه برگشتم. بچه‌ها از ‏‎ ‎‏صدای تیراندازی به شدت ترسیده بودند. آنها را آرام کردم.‏

‏در‌گیری و زد و خورد چند روزی ادامه داشت. کم‌کم اوضاع آرام ‏‎ ‎‏شد. به دستور شاه، امام خمینی را دستگیر کرده بودند، اما به دنبال ‏‎ ‎‏ناآرامی و فشار ملت، چند روز بعد رژیم ناگزیر شد، وی را آزاد کند. ‏‎ ‎‏امام به قم بازگشت.‏

‏شنیدم مردم از آن روز به بعد برای دیدن ایشان به قم می‌رفتند. یک ‏‎ ‎‏شب از همسرم درخواست کردم مرا هم به قم ببرد، تا امام خمینی را از ‏‎ ‎‏نزدیک ملاقات کنم. ابتدا همسرم نپذیرفت، از او خواهش کردم، راضی ‏‎ ‎‏شد. یک روز، جمعه با یکدیگر راهی قم شدیم. بچه‌ها را هم به یکی از ‏‎ ‎‏دوستان سپردیم. نزدیک ظهر وارد شهر شدیم. سراغ خانه امام را گرفتیم. ‏‎ ‎‏وقتی به آنجا رسیدیم، گفتند : «ساعت ملاقات تمام شده، آقا برای نماز ‏‎ ‎‏می‌روند.» از اینکه موفق به دیدار با امام نشده بودیم، دلم گرفت. برای ‏‎ ‎‏زیارت و نماز به حرم حضرت معصومه رفتیم. پس از خواندن نماز، ‏‎ ‎‏ناهار خوردیم. زمان ملاقات بعدی با امام روز شنبه بود. همسرم دیگر ‏‎ ‎‏وقت نداشت. تصمیم به بازگشت گرفتیم. دلم شکسته بود. یک بار دیگر ‏‎ ‎‏به حرم رفتیم. به حضرت معصومه متوسل شدم. دلم می‌خواست امام را ‏‎ ‎‏ببینم، اما به ظاهر چنین چیزی مقدور نبود. سوار اتوبوس شدیم. راننده ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 20

‏گفت: «مسافر کم است.» وقتی اتوبوس پر شد حرکت می‌کنیم.‏

‏منتظر ماندیم. ناگهان راننده خبر داد: «آقا برای شرکت در مراسم ختم ‏‎ ‎‏شهداء به مسجد امام حسن آمده‌اند هر کس بخواهد می‌تواند برای ‏‎ ‎‏زیارت ایشان برود.» مسجد نزدیک بود. بی‌معطلی از اتوبوس پیاده شدیم ‏‎ ‎‏و مشتاقانه به دیدار امام شتافتیم. وقتی وارد شدیم امام در حال نشستن ‏‎ ‎‏بود. حاج‌آقا مصطفی و چند تن دیگر از علما و روحانیون حوزه کنار ‏‎ ‎‏دست ایشان بودند. من و چند خانم دیگر در حالی که صورت‌هایمان را ‏‎ ‎‏پوشیده بودیم به راحتی امام را می‌دیدیم. من دستم را روی سینه‌ام ‏‎ ‎‏گذاشتم و به وی عرض ادب کردم. امام برای من و بقیه خانم‌ها دستی ‏‎ ‎‏تکان داد. با وجود اینکه تا آن زمان هرگز امام خمینی را ندیده بودم و ‏‎ ‎‏تصویری از ایشان در جایی به چشمم نخورده بود، چهره این بزرگوار به ‏‎ ‎‏نظرم آشنا می‌آمد. امام همان سیدی بود، که چند ماه قبل من او را در ‏‎ ‎‏خواب دیده بودم.‏

‏امام خمینی گمشده من بود. پس از دیدار با او، حال و هوای دیگری ‏‎ ‎‏پیدا کردم. ایستادگی و جرأت این مرد در برابر رژیم وابسته شاه، ‏‎ ‎‏دلسوزی او برای دین و قرآن، پایداری و وفاداری‌اش به مبانی و اصول ‏‎ ‎‏اسلام در وجود من چهره‌ای با نفوذ و ماندگار ساخته بود. آنقدر شیفته او ‏‎ ‎‏شده بودم که از همسرم خواستم خانه و زندگی‌مان را به شهر قم انتقال ‏‎ ‎‏دهد، شاید دست کم بتوانم در خانه‌اش یک خدمتگزار ساده باشم. اما ‏‎ ‎‏چنین امکانی وجود نداشت.‏

‏پس از آن دیدار، احساس می‌کردم همه عالم را غربت و تنهایی گرفته ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 21

‏است. خبر دستگیری دوباره امام و تبعید ایشان به ترکیه و عراق حال مرا ‏‎ ‎‏آشفته‌تر کرد. گمشده من دورتر رفت و غربت من دو چندان شد. آنقدر ‏‎ ‎‏اشک ریختم، تا بیماری و ضعف به جانم چنگ انداخت و چهل و سه ‏‎ ‎‏روز در بستر افتادم. دیگر چیزی نمی‌فهمیدم. همسرم آخرین کسی را که ‏‎ ‎‏بالای سر من آورد، آقای موسوی همدانی بود. ایشان برایم دعا می‌کرد و ‏‎ ‎‏روضه می‌خواند و چون می‌دانست به حدیث کساء علاقه بسیاری دارم، ‏‎ ‎‏هر روز این حدیث را تکرار می‌کرد. دکتر پرتوی که می‌گفتند در کارش ‏‎ ‎‏حاذق است، چند نسخه برایم نوشت و مطالب را یادآوری کرد. از آن به ‏‎ ‎‏بعد کم‌کم حالم رو به بهبودی رفت. پس از گذراندن دوره نقاهت از جا ‏‎ ‎‏برخاستم. قدری به بچه‌ها رسیدگی کردم و چند بار به قم رفتم. دلم ‏‎ ‎‏می‌خواست در مورد شخصیت امام بیشتر بدانم. بیشتر اوقات خدمت ‏‎ ‎‏آقایان ربانی شیرازی، منتظری، موسوی و علامه طباطبایی می‌رسیدم، از ‏‎ ‎‏ایشان درباره امام سؤالاتی می‌کردم. گاهی از اوقات بعضی از آقایان ‏‎ ‎‏جواب سر بالا و بی‌ارتباطی می‌دادند، اما من دست از تحقیق ‏‎ ‎‏برنمی‌داشتم.‏

‏جنایتی که شاه در واقعه پانزده خرداد هزار و سیصد و چهل و دو ‏‎ ‎‏مرتکب شد، سبب گردید که مردم به ماهیت او پی ببرند. هرچند به دلیل ‏‎ ‎‏اوضاع پلیسی، جو خفقان و اضطرابی که مأموران رژیم ایجاد کرده ‏‎ ‎‏بودند، آنطور که باید حرف‌ها به زبان نمی‌آمد، اما به خاطر دارم وقتی ‏‎ ‎‏بچه‌ها « شاه دزد » بازی می‌کردند، وقتی نام شاه را به زبان می‌آوردند، یکی ‏‎ ‎‏می‌گفت به جای کلمه شاه چیز دیگری باشد. با بردن اسم شاه دهان‌مان ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 22

‏نجس می‌شود.‏

‏در هر حال قضایای پانزده خرداد آثار خود را در ذهنم باقی گذاشت ‏‎ ‎‏و به یقین از همان جا بود که آرزو کردم، کاش قدرت آن را داشتم تا ‏‎ ‎‏بتوانم وارد مبارزات سیاسی و نظامی شوم. این آرزو پس از تبعید امام به ‏‎ ‎‏عراق قوت گرفت و تا سال هزار و سیصد و چهل و شش همچنان ‏‎ ‎‏مترصد بودم تا فرصتی دست بدهد و من به صف در راه خدا بپیوندم. در ‏‎ ‎‏آن سال با آیت‌الله سعیدی آشنا شدم.‏

‏عدم دسترسی به پاسخ پرسش‌هایی که ذهن مرا پر کرده بود، در ‏‎ ‎‏فضای خانه و برخورد من با همسرم و بچه‌ها بی‌تأثیر نبود. به همین ‏‎ ‎‏خاطر همسرم از اینکه بتواند در این راه مرا یاری دهد و در رساندن من ‏‎ ‎‏به مقصود و ایجاد آرامش در خانه نقشی داشته باشد، از هیچ کمکی ‏‎ ‎‏دریغ نمی‌کرد. یکی از شب‌ها به خانه آمد. بسیار خوشحال بود. تا از در ‏‎ ‎‏وارد شد گفت: «مرضیه! بالاخره آن کسی را که بتواند جواب سؤال‌های ‏‎ ‎‏تو را بدهد، خدا رساند.» گفتم: «کی هست؟» گفت: «آقایی است به نام ‏‎ ‎‏سعیدی. پیش‌نماز مسجد موسی بن جعفر.»‏

‏مسجد در خیابان غیاثی بود. یکی ‏‏ـ‏‏ دو جلسه رفتم و پای منبر آقا ‏‎ ‎‏نشستم. ایشان در سخنرانی‌های خود مباحثی را طرح می‌کردند، که اگر ‏‎ ‎‏کسی با دقت می‌شنید و روی حرف‌ها قدری فکر می‌کرد به راحتی از ‏‎ ‎‏علم، آگاهی و مواضع خاص وی نسبت به رژیم و سیاست‌های دستگاه ‏‎ ‎‏حاکمه خبردار می‌شد. احساس کردم او مردی است جسور، مبارز، اهل ‏‎ ‎‏دانش و در عین حال متواضع. چند روز بعد با تعدادی از خانم‌هایی که ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 23

‏می‌شناختم، مشورت کردم. تصمیم گرفتیم با هم به منزل آقای سعیدی ‏‎ ‎‏برویم و از ایشان درخواست کنیم برای ما کلاس بگذارد و خدمت آقا ‏‎ ‎‏رسیدیم. شانزده نفر بودیم. با او صحبت کردیم. آقا زیر بار نمی‌رفت. ‏‎ ‎‏اصرار کردیم، به ناچار پذیرفت.‏

‏کلاس به سرعت رونق گرفت. هفته‌ای دو روز می‌رفتیم. ما تا آن ‏‎ ‎‏زمان جامع‌المقدمات را به آخر رسانده بودیم. آقای سعیدی از اصول و ‏‎ ‎‏فقه شروع کرد. علاوه بر آن سیر مطالعاتی و مباحث اخلاقی را هم وی ‏‎ ‎‏در نظر گرفته بود، که آثار آن در شاگردان بسیار مثبت بود. آشنایی با ‏‎ ‎‏آقای سعیدی برای من یک جهش بود. همان‌طور که همسرم گفته بود، او ‏‎ ‎‏را خدا رساند. زیرا در زمانی کوتاه می‌توانستم پاسخ بسیاری از ‏‎ ‎‏پرسش‌های خود را از این استاد ارجمند دریافت کنم. هر چه پیش‌تر ‏‎ ‎‏می‌رفتیم من با شوق و ذوق بیشتری در جلسات درس حاضر می‌شدم. ‏‎ ‎‏کم‌کم به خصوصیات اخلاقی و روحیات انقلابی وی و میزان ‏‎ ‎‏علاقه‌مندی‌اش به امام خمینی پی بردم.‏

‏شب ولادت حضرت زهرا(س) پیش‌تر، آقای سعیدی از شاگردان ‏‎ ‎‏کلاس خواسته بود، هر کدام می‌توانند به مناسبت سالروز ولادت « بی‌بی »  ‏‎ ‎‏مقاله‌ای بنویسند. نشستم و با اشتیاق مقاله‌ای را نوشتم. چهار صفحه شد. ‏‎ ‎‏ محتوای نوشته‌ام درباره گریه‌های حضرت زهرا بود. روزی که مقاله را به ‏‎ ‎‏کلاس بردم و آقای سعیدی آن‌ را خواند. مرا صدا زد و گفت: «پایین این ‏‎ ‎‏مقاله را امضا کن.» پرسیدم « چرا؟» جواب داد: «اگر ساواک مقاله را ‏‎ ‎‏ خواند و درگیری به وجود آمد، باید معلوم شود این مقاله را چه کسی ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 24

‏نوشته است.» پایین نوشته‌ام را امضاء کردم. آقای سعیدی برگه را گرفت، ‏‎ ‎‏تماشا کرد. خندید و رفت. روز بعد وقتی وارد کلاس شدم، مرا صدا زد، ‏‎ ‎‏به کتابخانه مسجد رفتیم. کتابی را به من داد و گفت: «از روی این چند ‏‎ ‎‏نسخه بنویسید، زیر ورقه‌ها کاربن بگذارید، تا چند نسخه بشود. وقتی ‏‎ ‎‏کار را تمام کردید، برای من بیاورید.»‏

‏به کلاس برگشتم. در این فاصله کتاب را نگاه کردم. باورم نمی‌شد. ‏‎ ‎‏کتاب «ولایت فقیه» امام خمینی بود. در آن ایام همسرم به خاطر کارهای ‏‎ ‎‏اداری خود مدام در مأموریت می‌رفت. فرصت مناسب بود، شب‌ها وقتی ‏‎ ‎‏بچه‌ها می‌خوابیدند، دست به کار می‌شدم. یک جفت دستکش به دست ‏‎ ‎‏می‌کردم و مشغول نوشتن می‌شدم. رونویسی کتاب دو هفته به طول ‏‎ ‎‏انجامید. وقتی کار را تحویل دادم، آقای سعیدی احساس رضایت کرد. ‏‎ ‎‏چند شب بعد حدود ساعت نه بود، در خانه را زدند. یکی از بچه‌ها رفت ‏‎ ‎‏جلوی در. چند لحظه بعد در حالیکه یک بسته کادو شده، شبیه چند جلد ‏‎ ‎‏کتاب را با خودش آورد. بسته را دست من داد و گفت: «این را یک خانم ‏‎ ‎‏ناشناس که چادر به سر داشت و صورتش را پوشانده بود داد و گفت آن ‏‎ ‎‏را به مادرت بده.» بسته را زمین گذاشتم. دویدم طرف در حیاط، در را ‏‎ ‎‏باز کردم. نگاهی به کوچه انداختم، هیچ اثری از آن خانم نبود. برگشتم، ‏‎ ‎‏به خیال اینکه بسته کتاب است. کاغذ دور آن را باز کردم. چشمم افتاد به ‏‎ ‎‏یک عالمه اعلامیه. متن اعلامیه درباره محکوم کردن و به رگبار بستن ‏‎ ‎‏یک زن و بچه از سوی ساواک، هنگام تعقیب و گریز دو نفر از نیروهایی ‏‎ ‎‏بود که علیه رژیم مبارزه می‌کردند. این واقعه در سه راه سیروس، در راه ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 25

‏پله یک عکاسی اتفاق افتاده بود. امام خمینی درباره این حادثه اعلامیه‌ای ‏‎ ‎‏صادر کرده بودند و در آن از بی‌رحمی نیروهای امنیتی رژیم و به خطر ‏‎ ‎‏انداختن جان مردم عادی یاد کرده بود. بسته اعلامیه را برداشتم، تا در ‏‎ ‎‏جای امنی از خانه پنهان کنم. زیرا در آن زمان یکی ‏‏ـ ‏‏دو نفر از ‏‎ ‎‏خواهر‌زاده‌های همسرم که دانشجو بودند و از شهرستان آمده بودند، در ‏‎ ‎‏خانه ما رفت و آمد داشتند و صلاح نبود از کار ما سر دربیاورند. بسته ‏‎ ‎‏اعلامیه را بردم داخل آشپزخانه و زیر اجاق گاز جاسازی کردم. بچه‌ها ‏‎ ‎‏مدام می‌رفتند، می‌آمدند و می‌پرسیدند: «مامان کادو چی بود؟» گفتم: ‏‎ ‎‏«هیچی، هدیه‌ای بود برای من، بعد به شما نشان می‌دهم.» ‏

‏شب بعد، تا هوا تاریک شد، به بچه‌ها گفتم کاری دارم، می‌روم و ‏‎ ‎‏برمی‌گردم. تعدادی از اعلامیه‌ها را بر داشتم و بیرون زدم. از محله ‏‎ ‎‏خودمان دور شدم. نمی‌دانستم از کجا و چطور باید اعلامیه‌ها را پخش ‏‎ ‎‏کنم. به طرف خیابان شهباز‏‎[6]‎‏ رفتم. وارد محله اطراف میدان ژاله‏‎[7]‎‏ شدم. ‏‎ ‎‏بیشتر خانه‌های آنجا متعلق به بازاری‌ها بود. کنار خیابان و داخل کوچه‌ها ‏‎ ‎‏تعدادی ماشین توقف کرده بود. با خودم فکر کردم اگر اعلامیه را داخل ‏‎ ‎‏خانه‌ها بیندازم، ممکن است مشکوک شوند و رد مرا بگیرند. راه افتادم و ‏‎ ‎‏زیر برف پاک کن هر ماشین یک اعلامیه تا شده گذاشتم. درآن لحظات ‏‎ ‎‏بسیار مضطرب بودم و در عین حال خوشحال. احساس کردم هر کسی ‏‎ ‎‏جرأت وارد شدن در اینکار را ندارد. ساعت از یازده گذشته بود. پیش از ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 26

‏آنکه وارد خیابان شهباز شوم، باقی اعلامیه‌ها را داخل خانه‌ها انداختم. ‏‎ ‎‏ساعت نزدیک دوازده شب بود که به خانه رسیدم. دو روز بعد به سراغ ‏‎ ‎‏آیت‌الله سعیدی رفتم و ماجرایی را که پشت سر گذاشته بودم برای ایشان ‏‎ ‎‏شرح دادم. می‌خواستم عکس‌العمل آقا را ببینم. چون به نظرم می‌آمد، ‏‎ ‎‏بسته اعلامیه از جانب ایشان و همسرشان به دست من رسیده است. بعد ‏‎ ‎‏از آنکه آقای سعیدی قضیه را شنید، خندید و چند بار گفت: «احسنت!» ‏‎ ‎‏پرسیدم: «حاج‌آقا سر جدتان، راست بگویید، اعلامیه‌ها را شما ‏‎ ‎‏فرستادید؟» باز هم خندید و جواب داد: «خب، بچه جان ما باید شما را ‏‎ ‎‏امتحان می‌کردیم، تا بتوانیم به شما اعتماد کنیم.» خیالم آسوده شد. آقای ‏‎ ‎‏سعیدی پرسید: «حالا چه تعداد از اعلامیه‌ها باقی مانده؟» گفتم: «نزدیک ‏‎ ‎‏چهل، پنجاه تا.» گفت: «شما دیگر زحمت نکشید. برگردانید تا خودمان ‏‎ ‎‏ترتیب آن ‌را بدهیم.» از آن روز به بعد هر اعلامیه‌ای که به من می‌سپرد، ‏‎ ‎‏راه و روش تازه‌ای هم برای پخش آن یاد می‌داد. ‏

‏آقای سعیدی بسیار زیرک بود. او در طول آشنایی با من و بقیه ‏‎ ‎‏شاگردان کلاس به خوبی توانسته بود، میزان تشنگی و درک من و یکی ‏‎ ‎‏دیگر از خانم‌ها را از مسائل سیاسی و اجتماعی روز بسنجد و پس از آن ‏‎ ‎‏با ترفند‌های جور و واجور و آزمایش‌های مختلف، ظرفیت مبارزاتی، ‏‎ ‎‏رازداری، استقامت و وفاداری ما را بارها مورد ارزیابی قرار داده بود. از ‏‎ ‎‏این رو با انجام اولین مأموریت از من خواست تا آن عده از خانم‌ها را و ‏‎ ‎‏دختران جوان که می‌توانند رضایت همسر خود را بجا بیاورند شناسایی ‏‎ ‎‏کنم و برای گذاردن دوره آموزش‌های خاص نظامی به ایشان معرفی کنم.  ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 27

‏بی‌معطلی دست به کار شدم و در زمان مناسب هفده تن از خانم‌هایی را ‏‎ ‎‏که می‌شناختم، نام‌نویسی کردم. پس از هماهنگی‌های لازم با آقای ‏‎ ‎‏سعیدی روز و ساعت حرکت را به اطلاع خانم‌ها رساندیم. قرار شد ما ‏‎ ‎‏را به محلی دور از شهر ببرند. گفتند: یک اردوی چند روزه است. پیش ‏‎ ‎‏از حرکت بچه‌های بزرگتر خود را در همدان، به مادرم سپردم و گفتم ‏‎ ‎‏عازم سفر هستم. بچه کوچکتر را هم با خود به اردو بردم. بعضی از ‏‎ ‎‏خانم‌های دیگر هم بچه‌های کوچکشان را همراه آورده بودند. موقع ‏‎ ‎‏حرکت مینی‌‌بوس آمد و خانم‌ها را سوار کرد. مینی‌‌بوس ما را به باغی در ‏‎ ‎‏مردآباد کرج برد. دو ‏‏ـ ‏‏سه روز را در باغ به سر بردیم. برنامه آموزش ‏‎ ‎‏برپا بود. آقای سعیدی از جمله کسانی بود که بخشی از آموزش نیروها ‏‎ ‎‏را به عهده داشت. او شب‌ها می‌آمد و در حالی که لباس شخصی به تن ‏‎ ‎‏داشت، برای خانم‌ها درباره مبارزه مسلحانه حرف می‌زد. همزمان با ‏‎ ‎‏برگزاری اردو و کلاس‌های آموزش نظامی، کلاس‌های عقیدتی هم دایر ‏‎ ‎‏بود. در آن محل بود که برای نخستین مرتبه چشمم به اسلحه افتاد و با ‏‎ ‎‏آن تمرین کردم. باغ متعلق به یکی از برادران بود به نام ‏‏ « ‏‏کمپانی » او در ‏‎ ‎‏بازار کار می‌کرد و لوازم یدکی بنز می‌فروخت. آنجا مدت‌ها در اختیار ‏‎ ‎‏آقای سعیدی و گروه او بود. بعد از اولین اردو، هر وقت فرصت مناسب ‏‎ ‎‏بود، با خانم‌ها آن جا می‌رفتیم و دوره آموزش را تکمیل می‌کردیم.‏

‏کم‌کم دامنه فعالیت‌های خود را گسترش دادم. وقتی به همدان ‏‎ ‎‏می‌رفتم، مأموریت‌هایی را که آقای سعیدی به من واگذار می‌کرد، انجام ‏‎ ‎‏می‌دادم. همسرم از کم و کیف کارها مطلع بود و احساس خطر می‌کرد. ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 28

‏ابتدا حرفی نداشت، اما زمانی که فعالیت‌های من وسیع‌تر شد، معترض ‏‎ ‎‏شد و یک شب با صراحت گفت: «من دیگر راضی نیستم بری دنبال این ‏‎ ‎‏کارها، اگر خطری پیش بیاید...» روز بعد آقای سعیدی از من خواست ‏‎ ‎‏دنبال کاری بروم. موضوع اعتراض همسرم را با او در میان گذاشتم. او ‏‎ ‎‏گفت: «وقتی همسرتان به خانه آمد، بگویید بیاید، من با او حرف ‏‎ ‎‏می‌زنم.» غروب همسرم به خانه آمد، پیغام به او رساندم. همسرم با ‏‎ ‎‏شناختی که از آقای سعیدی داشت، معطل نکرد، گفت: «بیا با هم برویم.» ‏‎ ‎‏گفتم باشد. نماز که تمام شد. آقای سعیدی، من و همسرم را کنار کشید. ‏‎ ‎‏رو به همسرم کرد و گفت: «ببین آقای دباغ! چند نفر هستند که قصد ‏‎ ‎‏دارند یک کاری تجاری بکنند، می‌خواهند شما را هم شریک کنند.» ‏

‏همسرم تعجب کرد و گفت ولی بنده که نه پول دارم، نه وقتش را. ‏‎ ‎‏اصلا از تجارت سر در نمی‌آورم. چرا می‌خواهند مرا شریک کنند.‏

‏آقای سعیدی جواب داد آنها از تو پول نمی‌خواهند، وقت‌تان را هم ‏‎ ‎‏نمی‌گیرند، می‌خواهند تو هم در نفعی که می‌برند شریک باشی.‏

‏همسرم گیج شده بود. از حرف‌های آقای سعیدی سر در نمی‌آورد. ‏‎ ‎‏گفت: «پس اینها باید دیوانه باشن که خودشان بخواهند کار کنن سرمایه ‏‎ ‎‏هم از خودشان بگذارند و بنده را در نفع‌شان شریک کنن.» آقای سعیدی ‏‎ ‎‏مطلب را واضح‌تر گفت: «ببین آقای دباغ! مقصودم این است که مرضیه ‏‎ ‎‏را کارش نداشته باشی. این خانم استعدادش را دارد. دل و جرأتش را هم ‏‎ ‎‏دارد. بگذار برای اسلام و انقلاب کار بکند. هرچه اجر و ثواب برد، با تو ‏‎ ‎‏نصف می‌کند.» وقتی آقای سعیدی این حرف‌ها را زد، همسرم روی ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 29

‏حرف ایشان حرف نزد و گفت: «هر چه شما مصلحت می‌دانید.» از آن ‏‎ ‎‏به بعد هرگز مانع فعالیت من نشد. دوره‌های آموزش نظامی و عقیدتی ‏‎ ‎‏ادامه داشت. ما خانم‌ها را دو بار به اردو بردیم و در آن باغ با فنون ‏‎ ‎‏نظامی آشنایی پیدا کردند. چند مرتبه هم همراه با آقای سعیدی به کوه ‏‎ ‎‏رفتیم. قرار بر آن شد بار دیگر که به اردو می‌رویم، اسلحه‌های مورد نیاز ‏‎ ‎‏تهیه شود، تا خانم‌ها بتوانند با استفاده از صدا خفه کن تمرین تیراندازی ‏‎ ‎‏کنند. دراین فاصله آقای سعیدی به کمک برادران یک کلت چهل و پنج ‏‎ ‎‏اینچ تهیه کرد و در اختیار من گذاشت، تا در صورت نیاز از آن استفاده ‏‎ ‎‏کنم.‏

‏ بی‌شک آیت‌الله سعیدی یکی از سربازان و مریدان واقعی امام خمینی ‏‎ ‎‏بود. در هر کاری که احساس می‌کرد شبهه‌برانگیز است و ممکن است، ‏‎ ‎‏در آن اشکالی وارد شود، با امام مکاتبه می‌کرد و از ایشان فتوا می‌گرفت. ‏‎ ‎‏به پیشنهاد ایشان من در مجالس و محافلی که خانم‌ها و گاه آقایان ‏‎ ‎‏حضور داشتند، سخنرانی می‌کردم. آن روزها بعضی از آقایان می‌گفتند: ‏‎ ‎‏اگر صدای زن را مرد نامحرم بشنود، حرام است. آقای سعیدی برای آنکه ‏‎ ‎‏رفع ابهام کند و موضوع را برای خودش و من روشن کرده باشد، نامه‌ای ‏‎ ‎‏به امام نوشت و از ایشان کسب تکلیف کرد. امام پاسخ داده بودند: ‏‎ ‎‏«صدای زن، چه حدیث بخواند یا سخنرانی کند و حتی اگر روضه ‏‎ ‎‏بخواند و مؤعظه کند عورت نیست، حتی اگر گمان ببرد که مرد ‏‎ ‎‏نامحرمی، از صدای او لذت می‌برد، آن مرد دارد گناه می‌کند نه این زن.»‏

‏نامه‌های آقای سعیدی را یک نفر می‌برد و به پیرزنی می‌سپرد که به او ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 30

‏«ننه آقا» می‌گفتند. ننه آقا شش ماه در عراق بود و شش ماه در ایران. ‏‎ ‎‏هشتاد ‏‏ـ ‏‏نود سال داشت. نامه‌ها را می‌گرفت بی‌آنکه بداند ماجرا چیست، ‏‎ ‎‏آنها را به عراق می‌برد و به رابط امام خمینی تحویل می‌داد و پاسخ را ‏‎ ‎‏برای رابط آقای سعیدی می‌آورد.‏

‏چاپ اعلامیه و تحویل گرفتن آن برعهده من بود. اعلامیه‌ها به ‏‎ ‎‏مناسبت ایام خاص و حوادث گوناگون که در کشور رخ می‌داد تهیه ‏‎ ‎‏می‌شد و به چاپ می‌رسید. چاپخانه در قم بود. اعلامیه‌ها را می‌گرفتم، به ‏‎ ‎‏تهران می‌آوردم و به افراد مورد نظر تحویل می‌دادم. یک شب تعدادی ‏‎ ‎‏اعلامیه را به مسجد جمکران بردم و در حین خواندن دعا، اعلامیه‌ها را ‏‎ ‎‏لای کتاب مفاتیح و بقیه کتاب‌ها گذاشتم. برگشتم لب جاده، تعدادی از ‏‎ ‎‏اعلامیه‌ها باقی مانده بود. از مسجد که بیرون زدم، چند تا نان قندی ‏‎ ‎‏خریدم. باقی اعلامیه‌ها را گذاشتم، لای نان قندی و کنار جاده منتظر ‏‎ ‎‏ماندم. می‌خواستم به تهران بروم. آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد. یک ‏‎ ‎‏ماشین فولکس از راه رسید. راننده روحانی بود. پرسید: «کجا می‌روی؟» ‏‎ ‎‏گفتم: «تهران، دیشب آمده بودم جمکران، حالا عجله دارم، باید زودتر ‏‎ ‎‏برسم. می‌خواهم وقت رفتن بچه‌ها به مدرسه در خانه باشم. گفت بیا ‏‎ ‎‏بالا.»‏

‏ماشین او از سمت شاگرد، یک در بیشتر نداشت. صندلی جلو را ‏‎ ‎‏خواباند. رفتم و عقب نشستم. حرکت کردیم. یکی دو کیلومتر جلوتر، آن ‏‎ ‎‏آقا ماشین را متوقف کرد. کنار جاده ایستاد و گفت شما باید جلو ‏‎ ‎‏بنشینید، که مردم خیال نکنند، من مسافر سوار کرده‌ام. پیاده شدم و روی ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 31

‏صندلی جلو نشستم ماشین دوباره حرکت کرد. چند کیلومتر از جاده را ‏‎ ‎‏طی کردیم. یک‌باره راننده ماشین را در توقفگاه کنار جاده متوقف کرد و ‏‎ ‎‏آن آقا سراسیمه پیاده شد و رفت جلو. در صندوق ماشین را بالا زد. او را ‏‎ ‎‏نمی‌توانستم ببینم. نگران شدم، از سر کنجکاوی در داشبورد را باز کردم. ‏‎ ‎‏ناگهان چشمم افتاد به یک کلت کمری و پارچه سیاهی که با آن چشم ‏‎ ‎‏دستگیر‌شدگان را می‌بستند، نگرانی‌ام دو چندان شد. از آنجا که نان قندی ‏‎ ‎‏را هم داخل صندوق جلو ماشین گذاشته بودم، تصورم آن بود که طرف ‏‎ ‎‏مرا شناسایی کرده است و به عمد سر راه من سبز شده تا مرا به راحتی ‏‎ ‎‏دستگیر کند و تحویل ساواک بدهد. لحظات به سختی می‌گذشت. به ‏‎ ‎‏خیال خودم او دارد اعلامیه‌ها را از لای نان قندی‌ها بیرون می‌آورد. به ‏‎ ‎‏فکر چاره افتادم، می‌خواستم از ماشین پیاده شوم اما دودل بودم. گفتم ‏‎ ‎‏اگر اشتباه کرده باشم با پیاده شدن سوءظن پیدا می‌کند، نشستم و خودم ‏‎ ‎‏را به خدا سپردم. چند دقیقه گذشت. اما سخت و طولانی. در صندوق ‏‎ ‎‏بسته شد. او را در مقابل خودم دیدم. لباسش را عوض کرده بود. از ‏‎ ‎‏عمامه و عبا خبری نبود. یک کاپشن به تن داشت. با شانه‌ای موهایش را ‏‎ ‎‏مرتب کرد و سوار ماشین شد. از صحنه‌ای که دیده بودم یکه خوردم اما ‏‎ ‎‏سعی کردم به روی خود نیاورم. ماشین راه افتاد. دیگر شک نداشتم که ‏‎ ‎‏به پایان خط رسیده‌ام و به تهران که برسیم یکراست مرا می‌برد تحویل ‏‎ ‎‏می‌دهد. اشهدم را خواندم و با خودم فکر کردم چطور می‌توانم موضوع ‏‎ ‎‏دستگیری‌ام را به آقای سعیدی و بقیه خبر بدهم. آنقدر غرق افکار خودم ‏‎ ‎‏بودم که یک دفعه دیدم نزدیک تهران هستیم. راننده رو کرد به من و ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 32

‏پرسید: چرا نگفتی برای چی لباسم را عوض کردم؟‏

‏گفتم: من فضول نیستم.‏

‏ـ من روحانی هستم، اما دوست دارم سینما بروم. ما هم دل داریم. هر ‏‎ ‎‏پنج‌شنبه و جمعه برای هواخوری و سینما رفتن به تهران می‌آیم و بر ‏‎ ‎‏می‌گردم... شما چطور ؟... اهل سینما هستید؟‏

‏ـ بدم نمی‌آد.‏

‏ـ پس اگر موافق باشید به تهران رسیدیم با هم بریم سینما.‏

‏ـ من حالا نمی‌توانم. به بچه‌ها باید برسم.‏

‏ـ بعد از ظهر چطور ؟... می‌توانی؟‏

‏ـ بله‏

‏قرار شد ساعت چهار جلو سینما در میدان شوش همدیگر را ببینیم. ‏‎ ‎‏به تهران ‏‏ـ ‏‏میدان شوش ‏‏ـ ‏‏رسیدیم. گفتم: «همین جا پیاده می‌شوم.» ‏‎ ‎‏پرسید «چرا اینجا؟» گفتم: «اینجا بهتره، اگر جلو منزل، دوست یا آشنایی ‏‎ ‎‏ما را ببیند درست نیست.» گفت: «بسیار خوب.» پا روی ترمز گذاشت. ‏‎ ‎‏ماشین توقف کرد. پیاده شدم. هنوز هم خیال می‌کردم دوستان او پشت ‏‎ ‎‏سر ما هستند و او ممکن است یک آن گاز بدهد و ساواکی‌ها بریزند و ‏‎ ‎‏مرا دستگیر کنند. پیاده شدم و بسته نان قندی را به من داد. با هم ‏‎ ‎‏خداحافظی کردیم. ایستادم تا ماشین دور شد. نفس راحتی کشیدم و مثل ‏‎ ‎‏برق لابلای جمعیت خودم را گم کردم. وقتی به خانه رسیدم اعلامیه را ‏‎ ‎‏بیرون آوردم و به محل‌های مورد نظر رساندم. برگشتم خانه. به یکی از ‏‎ ‎‏برادرانی که با ما همکاری داشت تلفن زدم و ماجرای آن مرد ساواکی را ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 33

‏با او در میان گذاشتم. قصدمان این بود که طرف را گوشمالی بدهیم. ‏‎ ‎‏برای اینکار نقشه‌ای ریختیم. ‏

‏ساعت چهار بعد از ظهر سر قرار حاضر شدم. رفتم به طرف کوچه ‏‎ ‎‏نزدیک سینما. یکی از برادرها از دور مرا می‌پایید. وارد کوچه شدم. آن ‏‎ ‎‏آقا هم آمده بود. از ماشین پیاده شد، داشت با من خوش و بش می‌کرد ‏‎ ‎‏که ناگهان آن آقا که مراقب اوضاع بود از راه رسید و با این بهانه که ‏‎ ‎‏برادر بنده است و موفق شده است مچ ما را بگیرد، با توپ پر آمد جلو و ‏‎ ‎‏با عصبانیت گفت: «آبجی اینجا چه کار می‌کنی؟» و برای رد گم کردن ‏‎ ‎‏سیلی محکمی به من زد. بعد یقه طرف را گرفت و گفت: «خواهر مرا ‏‎ ‎‏اغفال می‌کنی نامرد؟» بزن بزن شروع شد. یکی دیگر از برادرها که با ‏‎ ‎‏ماشین آمده بود، پیاده شد. من رفتم سوار ماشین شدم. هر دو نفر ریختند ‏‎ ‎‏سر آن آقا و او را زدند. بعد از درگیری، یقه‌اش را گرفتند و با خودشان ‏‎ ‎‏بردند کلانتری. در کلانتری کار بالا گرفت. مرد روحانی‌نما از ترس ‏‎ ‎‏داشت می‌مرد. رئیس کلانتری واسطه شد و هر دو طرف را آشتی داد. ‏‎ ‎‏برادرها رضایت دادند و طرف را خونین و مالین گذاشتند و آمدند.‏

‏نظر آیت‌الله سعیدی این بود که من رانندگی یاد بگیرم تا در انتقال و ‏‎ ‎‏جابجایی اعلامیه‌ها و افرادی که با ما فعالیت می‌کردند، همکاری بیشتری ‏‎ ‎‏داشته باشم. در آن دوره رسم نبود، خانم‌ها باحجاب پشت فرمان بنشینند. ‏‎ ‎‏از طرفی هم امام فتوا داده بودند که چون مردها تعلیم رانندگی می‌دهند، ‏‎ ‎‏زن‌ها نمی‌توانند گواهینامه بگیرند و رانندگی کنند. آقای سعیدی نامه‌ای ‏‎ ‎‏برای امام نوشت و پیشنهاد خود را با وی در میان گذاشت. نامه را به ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 34

‏ننه‌آقا رساندند و ما منتظر ماندیم تا امام پاسخ بدهند. امام در جواب ‏‎ ‎‏نوشته بودند این مسئله را از مراجع دیگر تقلید کنند و برگردند به یکی ‏‎ ‎‏دیگر از مراجع. آقای سعیدی جوابیه امام را به من نشان داد. به سراغ بقیه ‏‎ ‎‏مراجع دینی رفتم و اجازه گرفتم.‏

‏آموزشگاه رانندگی داخل خیابان غیاثی بود. آقای سعیدی یکی از ‏‎ ‎‏راننده‌های آنجا را می‌شناخت. آدم سلیم‌النفسی بود. با او صحبت کرد و ‏‎ ‎‏قول گذاشتیم. هر روز صبح زود برای آموزش می‌رفتم. بعد از گذراندن ‏‎ ‎‏دوره تعلیم اقدام به گرفتن گواهینامه کردم. مأمورین راهنمایی و رانندگی ‏‎ ‎‏به راحتی گواهینامه نمی‌دادند. آنها مرا مجبور کردند سه بار عکس بگیرم. ‏‎ ‎‏بار اول گفتند: «عکس با چادر قابل قبول نیست.» بار دوم گفتند: ‏‎ ‎‏«گوش‌هایت باید از روسری بیرون باشد.» و بارسوم گفتند: «عکس با ‏‎ ‎‏روسری پذیرفته نمی‌شود.» چند روز آمدم و رفتم. بار آخر عصبانی شدم ‏‎ ‎‏در حالی که زیر لب حرف‌هایی می‌زدم و از اتاق بیرون می‌رفتم، به یکی ‏‎ ‎‏از مأمورین راهنمایی و رانندگی برخوردم. علت ناراحتی مرا پرسید. ‏‎ ‎‏ماجرا را شرح دادم. به نظر آدم صالحی آمد. گریه کردم و گفتم: «بالاخره ‏‎ ‎‏بین این همه آدم که اینجاست یکی پیدا نمی‌شود که مادر و خواهر ‏‎ ‎‏خودش چادری باشد تا بفهمند برای من چقدر سخت است که بخواهم ‏‎ ‎‏چادر را بردارم.» آن مأمور دلداری‌ام داد وگفت: «این که گریه ندارد، اگر ‏‎ ‎‏قول بدهی هر موقع قرآن می‌خوانی برای من دعا کنی، برایت یک کاری ‏‎ ‎‏می‌کنم... فقط هر چه می‌گویم گوش کن.» گفتم بفرمایید. گفت: «روز ‏‎ ‎‏چهارشنبه ساعت ده صبح بیا اینجا، یک عکس هم بگیر که گردی ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 35

‏صورتت کاملا پیدا باشد.» خوشحال شدم و آنجا را ترک کردم. روز ‏‎ ‎‏چهارشنبه سر وقت، در محل حاضر شدم. با آن مأمور رفتیم پیش ‏‎ ‎‏سرهنگ. مرد میانسالی بود. مأمور با او صحبت کرد و گفت: «خانمی که ‏‎ ‎‏می‌گفتم ایشان هستند.» سرهنگ نگاهی به من انداخت و با تندی به من ‏‎ ‎‏گفت: «خانم خجالت نمی‌کشی؟ گواهینامه برای چی می‌خواهی.» گفتم: ‏‎ ‎‏«چطور همه خانم‌هایی که لخت و پتی هستن باید گواهینامه داشته باشن، ‏‎ ‎‏آنوقت من که شوهر ندارم و دلم می‌خواهد بچه‌هایم را ببرم این طرف و ‏‎ ‎‏آن طرف مشکل دارم. گواهینامه نداشته باشم... ناسلامتی ما هم دل ‏‎ ‎‏داریم.» سرهنگ سر تکان داد و گفت: «عجب! ما فکر کردیم شما دل ‏‎ ‎‏ندارید... عکست را بده من.» عکس را دادم. مدارک تکمیل شد، سرهنگ ‏‎ ‎‏گفت: «برو سه ‏‏ـ ‏‏چهار روز دیگر بیا گواهینامه‌ات را بگیر.» ‏

‏بعد از گرفتن گواهینامه از طرف آیت‌الله سعیدی و گروهی که با آنها ‏‎ ‎‏کار می‌کردم، ماشینی در اختیار من گذاشتند. اگر می‌خواستم به خانه ‏‎ ‎‏اقوام بروم بچه‌ها را می‌بردم. بعضی اوقات هم مأموریت می‌رفتم. یک بار ‏‎ ‎‏عده‌ای از برادرها را بردم زاهدان. آنها چادر سر کرده بودند. مأمورین ‏‎ ‎‏انتظامی به خودشان اجازه نمی‌دادند مزاحم ما بشوند.‏

‏موقع رانندگی چادر به سر داشتم. در محله‌ها و خیابان‌های پایین شهر ‏‎ ‎‏وضعیت عادی بود و کسی ایراد نمی‌گرفت، اما از میدان بهارستان به ‏‎ ‎‏طرف بالای شهر یک عده متلک می‌گفتند، چون زن‌هایی که رانندگی ‏‎ ‎‏می‌کردند هیچ کدام چادر و روسری سر نمی‌کردند. ‏

‏در آن ایام فعالیت‌های من شبانه روز ادامه داشت. هفته‌ای سه شب ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 36

‏در محله‌های بالای شهر و سه شب در خیابان‌ها و کوچه‌های پایین ‏‎ ‎‏می‌رفتم و دور از چشم انتظامی و ساواک، اعلامیه‌هایی را که به دستم ‏‎ ‎‏می‌رسید پخش می‌کردم. مأموریت‌های دیگر توزیع رساله امام خمینی و ‏‎ ‎‏سخنرانی برای خانم‌ها در شهرهای دور و نزدیک بود. گهگاه بیش از پنج ‏‎ ‎‏روز در خانه‌های سازمانی نیروهای ارتش یا محل‌های خاصی که از قبل ‏‎ ‎‏شناسایی و هماهنگ کرده بودیم می‌رفتم و با اسم مستعار درباره ‏‎ ‎‏مرجعیت و ولایت حرف می‌زدم. زمانی که احساس خطر می‌کردم و ‏‎ ‎‏کنجکاوی بعضی از اشخاص را می‌دیدم بی‌آنکه رد پا و نشانی از خودم ‏‎ ‎‏به جا بگذارم به تهران بر می‌گشتم. در طول سفر و مأموریت‌های درون ‏‎ ‎‏شهری بچه‌ها را به خواهر بزرگم می‌سپردم. او و خانواده‌اش نزدیک خانه ‏‎ ‎‏ما زندگی می‌کردند. گرچه دختر اول و دومم سیزده ‏‏ـ ‏‏چهارده ساله بودند ‏‎ ‎‏و تمام کارهای خانه و وظیفه رسیدگی به بقیه بچه‌ها را داشتند. با این ‏‎ ‎‏حال خواهرم تا آنجا که می‌توانست از آنها مراقبت می‌کرد. گذشته از ‏‎ ‎‏ارتباط خانوادگی که با خواهرم و خانواده‌اش داشتیم. بعضی اوقات ‏‎ ‎‏جلسات درس و برنامه‌ریزی گروه در خانه آنها برگزار می‌شد. همسر ‏‎ ‎‏خواهرم‏‎[8]‎‏ ارتباط نزدیکی با آیت‌الله سعیدی داشت. ایشان در آن زمان ‏‎ ‎‏چاپخانه انتشارات امیرکبیر را اداره می‌کرد و با مسئولیت بالایی که در ‏‎ ‎‏چاپخانه داشت، بعضی از کتب خاصی را که نیاز به مجوز داشت و رژیم ‏‎ ‎‏اجازه چاپ آن را نمی‌داد از آیت‌الله سعیدی می‌گرفت و مخفیانه چاپ ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 37

‏می‌کرد.‏

‏اواخر سال 1347 پدرم به دلیل کسادی کار و مشکلاتی اقتصادی که ‏‎ ‎‏در همدان داشت همراه مادرم به تهران آمدند. مدتی در تهران ماندند، اما ‏‎ ‎‏پدرم کار مناسبی پیدا نکرد و عازم مشهد شد. مادرم به همراه بقیه اعضاء ‏‎ ‎‏خانواده در تهران ماندند و خانه‌ای در نیروی هوایی، نزدیک منزل خواهر ‏‎ ‎‏کوچکم اجاره کردند و ماندگار شدند.‏

‏سال 1348 رسید و مبارزه همچنان ادامه داشت. ما مصمم بودیم تا ‏‎ ‎‏برای مقابله با دشمن به تلاش‌های خود ادامه دهیم. به یقین فعالیت‌های ‏‎ ‎‏ما از چشم مأموران امنیتی رژیم پنهان نمی‌ماند و با پخش هر اعلامیه و ‏‎ ‎‏سخنرانی در محله‌های مختلف و برگزاری کلاس‌های آموزش نظامی و ‏‎ ‎‏عقیدتی، آنها به دنبال سرنخی بودند تا بتوانند اعضای گروه و رهبری آن ‏‎ ‎‏را در دام خود گرفتار کنند. همان روزها در محله ما مغازه‌ای دایر شده ‏‎ ‎‏بود که از صبح تا شب نوارهای مبتذل پخش می‌کرد. از آن جا که مردم ‏‎ ‎‏محل مذهبی بودند و نسبت به ضبط و پخش اینگونه نوارها حساسیت ‏‎ ‎‏داشتند از صدای بلندگوهای نوارفروشی شکایت داشتند. من و برادرانی ‏‎ ‎‏که با آیت‌الله سعیدی ارتباط داشتیم از سوی ایشان مأمور شدیم با ‏‎ ‎‏صاحب مغازه صحبت کنیم. او مردی جوان و نصیحت‌ناپذیر بود. ناگزیر ‏‎ ‎‏به او اخطار دادیم، اما بی‌نتیجه بود. یک شب بعد از نماز آیت‌الله سعیدی ‏‎ ‎‏با چند نفر از جوان‌هایی که در مسجد رفت و آمد داشتند، جمع شدند و ‏‎ ‎‏رفتند سراغ مغازه نوار فروشی. تا جلوی مغازه رسیدند، آقای سعیدی با ‏‎ ‎‏مشت به شیشه قفسه نوارها کوبید. شیشه خرد شد و پایین ریخت. آقای ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 38

‏سعیدی دست برد و نوارهای داخل قفسه را بیرون کشید. تعدادی از ‏‎ ‎‏نوارها را زیر پا شکست. صاحب مغازه هاج و واج مانده بود، جرأت ‏‎ ‎‏نداشت حرف بزند. آقای سعیدی وارد مغازه شد، گوش مرد جوان را ‏‎ ‎‏گرفت. او را پشت پیشخوان بیرون آورد و گفت: «زود بساطت را جمع ‏‎ ‎‏کن و برو به اربابت بگو، سعیدی نمی‌گذارد در این محل دکان ‏‎ ‎‏مشروب‌فروشی و ساز و ضرب باز شود. حالا اگر حرفی دارند بیایند ‏‎ ‎‏سراغ من.» ‏

‏مغازه نوارفروشی جمع شد، اما چند روز بعد مأمورین ساواک آمدند ‏‎ ‎‏و آیت‌الله سعیدی را دستگیر کردند و ایشان را برای بازجویی بردند. ‏‎ ‎‏آقای سعیدی ده ‏‏ـ ‏‏پانزده روز در حبس بود و بعد آزاد شد. ایشان همیشه ‏‎ ‎‏بعد از نماز مغرب و عشاء بالای منبر می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. همان ‏‎ ‎‏روز که آزاد شده بود، به مسجد آمد. نماز که تمام شد کنار منبر ایستاد و ‏‎ ‎‏رو به جماعت کرد و گفت: «ساواک از من تعهد گرفت که بالای منبر ‏‎ ‎‏صحبت نکنم، چشم؟!... من هم بالای منبر نمی‌روم. همین پایین ‏‎ ‎‏می‌ایستم و حرف می‌زنم.»‏

‏آیت‌الله سعیدی زبان تیز و برنده‌ای داشت. بی‌واهمه حرف می‌زد و ‏‎ ‎‏آنجا که لازم می‌دانست نسبت به نادیده گرفتن حقوق مردم از سوی ‏‎ ‎‏دولت و برنامه‌های رژیم برای بی‌اهمیت بودن جوانان و مردم در برابر ‏‎ ‎‏مسائل دینی و رواج ابتذال در جامعه، با لحن شدید انتقاد می‌کرد. ایشان ‏‎ ‎‏دو هفته پس از آزاد شدن از زندان، به مناسبت ولادت امام رضا(ع)‏‏ ‏‏پای ‏‎ ‎‏منبر چنان سخنرانی تندی کرد که مأمورین امنیتی، بی‌معطلی او را ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 39

‏دستگیر کردند و به زندان بردند. ایشان مدتی دیگر در حبس به سر برد. ‏‎ ‎‏پس از آزادی دوباره به مسجد آمد. این بار بعد از نماز رو به مردم کرد و ‏‎ ‎‏گفت: «دوباره از من تعهد گرفتند که حتی پای منبر هم نایستم، حالا من ‏‎ ‎‏برای اینکه به تعهد عمل کرده باشم. می‌نشینم و صحبت می‌کنم.» و بعد ‏‎ ‎‏دو زانو نشست و برای جماعت سخنرانی کرد. ‏

‏او بحق، مرد شجاعی بود. با اعمال و رفتار و سخنان تند و گزنده‌اش ‏‎ ‎‏نیروهای ساواک را کلافه می‌کرد. از این‌رو در صدد بودند تا سر بزنگاه ‏‎ ‎‏او را در تله بیندازند.‏

‏آیت‌الله سعیدی با آنکه می‌دانست بعد از دستگیری اول و دوم خود ‏‎ ‎‏از سوی ساواک، تحت نظر است، دست به کارهای عجیب و متهورانه‌ای ‏‎ ‎‏می‌زد. یک شب در خانه ما را زدند. رفتم پشت در؛ از ترس ساواک ‏‎ ‎‏جرأت نمی‌کردم به راحتی در را باز کنم. پشت در ایستادم و پرسیدم: ‏‎ ‎‏«کیه؟» یک نفر از آن طرف در گفت: «منم، مسلم ابن عقیل» صدای او را ‏‎ ‎‏شناختم آیت‌الله سعیدی بود. در را باز کردم. آمد داخل، گفتم: «چی ‏‎ ‎‏شده؟ مشکلی پیش آمده؟» جواب داد: «برای خودم نه. یکی از برادرها با ‏‎ ‎‏زن و بچه از مشهد آمده، از دست ساواک فرار کرده‌اند. من خودم در ‏‎ ‎‏وضعیت خوبی نیستم. تو می‌توانی برایشان کاری بکنی؟» گفتم: «هر چی ‏‎ ‎‏شما دستور بدید حاج‌آقا.» ایشان رفت و آن آقا را با زن و بچه‌هایش ‏‎ ‎‏آورد. سه ماه تمام آنها در خانه ما ماندند. سپس آقای سعیدی آنها را به ‏‎ ‎‏جای دیگری منتقل کرد. در آن ایام هر بار که مرا می‌دید می‌گفت: «اگر ‏‎ ‎‏یک وقت در خرجی خانه مشکلی باشد، بگویید که کمک کنیم.» در ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 40

‏حالی که خودش و خانواده‌اش از نظر اقتصادی وضع چندان مناسبی ‏‎ ‎‏نداشت. یک روز با منزل ما تماس گرفت و خواست به خانه‌شان بروم. ‏‎ ‎‏وقتی با ایشان روبرو شدم از من درخواست کرد برای همسرش چند ‏‎ ‎‏شاگرد پیدا کنم تا به آنها درس بدهد. گفتم: «چه حرفی می‌زنید حاج‌آقا، ‏‎ ‎‏طفلک خانم‌تان با هشت تا بچه سر و کله می‌زند بس نیست، حالا ‏‎ ‎‏می‌خواهید چند تا هم شاگرد درس بدهد؟» آقای سعیدی گفتند که ‏‎ ‎‏«سهمیه لباس تابستانی این خانم دو دست بوده که من برایشان خریده‌ام، ‏‎ ‎‏حالا می‌خواهد چند وقت دیگر به عروسی برود و لباس مناسبی ندارد، ‏‎ ‎‏من هم نمی‌توانم برایشان تهیه کنم.» گفتم: «حاج‌آقا، الحمدالله شما که ‏‎ ‎‏دست و بال‌تان پر است. از پول‌هایی که دارید می‌توانید برای خانواده ‏‎ ‎‏خرج کنید.» او برافروخته شد وگفت: «نه خانم، پول آقا امام زمان، را ‏‎ ‎‏نباید بیهوده خرج کرد. من اجازه ندارم دست به این پول‌ها بزنم. من به ‏‎ ‎‏خانم گفته‌ام، شما برایشان چند تا شاگرد پیدا می‌کنید، تا از پولی که در ‏‎ ‎‏می‌آورد هر لباسی که دل‌شان می‌خواهد بخرند.»‏

‏مشکلات اقتصادی خانواده‌ها به جای خود، ما در امر مبارزاتی خود ‏‎ ‎‏از جمله هزینه چاپ و نشر اعلامیه، خرید لوازم و تأمین امکانات برای ‏‎ ‎‏جابجایی و انتقال خود و افرادی که از شهرهای دیگر به ما پناه می‌آورند، ‏‎ ‎‏نیز دچار بن‌بست‌های جدی می‌شدیم. لذا من با هماهنگی آیت‌الله ‏‎ ‎‏سعیدی پاره‌ای از اوقات با افراد مؤمن و خیری که در بازار بودند وارد ‏‎ ‎‏گفتگو می‌شدم. بسیاری از این افراد اهل مبارزه مستقیم با رژیم نبودند، ‏‎ ‎‏اما پای تبلیغات اسلامی و مقابله با طرح‌های سرکوبگرانه و جلوگیری از ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 41

‏اشاعه فساد که پیش می‌آمد، حاضر به حمایت مالی از نیروهای مخالف ‏‎ ‎‏رژیم بودند. ما از پول‌هایی که جمع کرده بودیم یکی، دوتا خودرو ‏‎ ‎‏خریده بودیم. یکی از این ماشین‌ها بیشتر اوقات در دست من بود. یک ‏‎ ‎‏بار دستور داده شد، سه نفر از آقایان را به زاهدان ببرم. اطلاعات زیادی ‏‎ ‎‏درباره آنها به من داده شد. هر سه نفر را چادر سرشان کردیم. رانندگی ‏‎ ‎‏ماشین بر عهده من بود، آنها را سوار کردم و تا ایرانشهر بردم. هرجا با ‏‎ ‎‏نیروهای انتظامی برخورد داشتیم، پاسخ آن را می‌دادم. این مأموریت از ‏‎ ‎‏سوی آیت‌الله سعیدی به من واگذار شده بود. ظاهراً نیروهای ساواک در ‏‎ ‎‏تعقیب آن سه نفر بودند و مسافران قصد خروج از کشور را داشتند. آنها ‏‎ ‎‏را تا ایرانشهر بردم. در بازگشت موتور ماشین یاتاقان زد. دست تنها ‏‎ ‎‏بودم. وسط جاده جلو کامیونی را گرفتم. دو ‏‏ـ ‏‏سه هزار تومان دادم تا ‏‎ ‎‏ماشین را آورد زاهدان. از آن جا خودم با اتوبوس برگشتم و ماشین را ‏‎ ‎‏سپردم به بنگاه‌های باربری.‏

‏اواخر سال چهل و هشت من و عده‌ای از خانم‌ها سر کلاس درس ‏‎ ‎‏نشسته بودیم. زنگ تلفن به صدا درآمد. آقای سعیدی گوشی را برداشت. ‏‎ ‎‏بین او و طرف مقابل حرف‌هایی رد و بدل شد. بعد ایشان گوشی را ‏‎ ‎‏گذاشت. رو به من و بقیه خانم‌ها کرد و گفت: «ساواک داره میاد اینجا! ‏‎ ‎‏خانم‌ها زودتر برید که مشکلی برای شما پیش نیاید.» بعد دست زیر ‏‎ ‎‏تشک برد و تعدادی نوار کاست و یک پاکت نامه و کاغذی را بیرون ‏‎ ‎‏آورد. پاکت و تکه کاغذ را پاره پاره کرد. آن را در دهان گذاشت. کاغذ ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 42

‏پاره‌ها را خوب جوید و قورت داد‏‎[9]‎‏. نوارها هم که مانده بود با آن چه ‏‎ ‎‏کند به دست من داد و چند بار سفارش کرد آنها را تکثیر کنم.‏‎[10]‎‏ نوارها را ‏‎ ‎‏داخل کیف دستی‌ام گذاشتم. خانم‌ها با عجله رفتند. نوارها را برداشتم و ‏‎ ‎‏از اتاق بیرون آمدم. وارد حیاط شدم، ناگهان صدای کوبیدن در به گوش ‏‎ ‎‏رسید. دیگر وقت گذشته بود و من هم در تله افتاده بودم. ساواکی‌ها به ‏‎ ‎‏پشت در رسیده بودند. برگشتم داخل ساختمان. آقای سعیدی خودش را ‏‎ ‎‏آماده کرد تا برود در را باز کند، همسر ایشان جلو آمد و رو به من کرد و ‏‎ ‎‏گفت: «چیکار می‌خوای بکنی؟» گفتم: «نمی‌دانم، این نوارها توی کیف ‏‎ ‎‏من است، آقا اینها را به من سپرد. باید ببرم، مبادا دردسر برای شما ‏‎ ‎‏درست شود.» با «محمد»‏‎[11]‎‏ پسر بزرگ آقای سعیدی برگشتیم داخل حیاط. ‏‎ ‎‏پشت دیوار خانه خرابه‌ای بود. محمد از دیوار بالا رفت. دور و بر را ‏‎ ‎‏تماشا کرد و گفت: «خبری نیست.» همسر آقای سعیدی از اتاق بیرون ‏‎ ‎‏آمد. یک نصفه گونی کتاب آورد. نوارها را توی گونی ریختم و با کمک ‏‎ ‎‏همسر آقای سعیدی گونی را دادیم بالای دیوار. محمد گونی را گرفت و ‏‎ ‎‏انداخت داخل خرابه و خودش هم پرید آن طرف دیوار. مادر محمد به ‏‎ ‎‏او سفارش کرد گونی را زیر خاک قایم کند و خودش از کوچه به خانه ‏‎ ‎‏بیاید.‏

‏تا آقای سعیدی در حیاط را به روی ساواکی‌ها باز کرد، آنها هجوم ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 43

‏آوردند و با دقت همه جا را زیر نظر گرفتند. بدون اینکه به روی خودم ‏‎ ‎‏بیاورم رفتم سمت حیاط. ساواکی‌ها آقای سعیدی را محاصره کردند. ‏‎ ‎‏جلو در حیاط هم یکی از ساواکی‌ها راه را بر من بست و از من خواست ‏‎ ‎‏کیفم را باز کنم. کیف را تفتیش کرد و اجازه داد من بیرون بروم. ‏‎ ‎‏بلافاصله به خانه رفتم. مجتبی صالحی‏‎[12]‎‏ یکی از نزدیکترین یاران آقای ‏‎ ‎‏سعیدی بود. به او تلفن زدم و ماجرا را برای او شرح دادم. بعد به سراغ ‏‎ ‎‏آقای بهاری رفتم. او صاحب دکان خرازی روبروی خانه‌مان بود. با آنکه ‏‎ ‎‏هیچ گونه ارتباط و دخالتی در کار ما نداشت، اما در نظر مرد متدین و ‏‎ ‎‏قابل اعتمادی می‌آمد، از او خواستم برود و گونی کتاب‌ها را بردارد و به ‏‎ ‎‏خانه ما بیاورد. آقای بهاری موتور داشت. سوار شد و رفت و ظرف چند ‏‎ ‎‏دقیقه گونی را آورد. خیالم آسوده شد. هرچه داخل گونی بود بیرون ‏‎ ‎‏آوردم و آنها را در چند جای خانه پنهان کردم.‏

‏بعد از دستگیری آیت‌الله سعیدی، ساواک به خانه بعضی از شاگردان ‏‎ ‎‏ایشان سر زد. مجتبی صالحی را دستگیر کردند و با خودشان بردند. اما ‏‎ ‎‏سرنخی از دیگران به دست‌شان نیفتاد. من چند روزی از خانه رفتم و در ‏‎ ‎‏خانه اقوام قایم شدم. وقتی خبر دادند اوضاع امن است برگشتم و منتظر ‏‎ ‎‏ماندم تا از آیت‌الله سعیدی خبر بیاورند. در این فاصله ارتباط من با ‏‎ ‎‏خانواده ایشان همچنان برقرار بود. اما به گونه‌ای رفت و آمد می‌کردم که ‏‎ ‎‏کسی مرا نشناسد.‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 44

‏بعد ازظهر روز دوازدهم پس از دستگیری، در خانه بودم. می‌خواستم ‏‎ ‎‏نماز بخوانم. صدای در حیاط را شنیدم. رفتم در را باز کردم. پشت در، ‏‎ ‎‏یکی از برادرها را دیدم. اسمش اخوان بود و همسر او در کلاس‌های ‏‎ ‎‏درس آیت‌الله سعیدی شرکت می‌کرد. تا چشمش به من افتاد، بغض کرد ‏‎ ‎‏و گفت «انا لله و انا الیه راجعون» پرسیدم: «چی شده؟» گریه‌اش گرفت و ‏‎ ‎‏گفت: «آقای سعیدی را شهید کردند.» از شنیدن این خبر حالی شدم. ‏‎ ‎‏گفتم: «حالا چکار باید بکنیم؟» جواب داد: «ساواکی‌ها کوچه و محله را ‏‎ ‎‏قرق کرده‌اند می‌خواهند مردم را بترسانند.» با آقای اخوان مشورت کردیم ‏‎ ‎‏و تصمیم گرفتیم با عده‌ای از اهالی محل، دسته‌جمعی به خانه شهید ‏‎ ‎‏سعیدی برویم، تصورمان این بود که اگر به طور انفرادی برویم، ممکن ‏‎ ‎‏است نیروهای ساواک ما را دستگیر کنند. زن‌های همسایه را یک به یک ‏‎ ‎‏خبر کردیم و با هم به خانه شهید سعیدی رفتیم. خانه در ماتم فرو رفته ‏‎ ‎‏بود. زن و بچه‌های آقای سعیدی گریه می‌کردند. همان روز همسر ایشان ‏‎ ‎‏رفته بود، جلو در زندان ساواکی‌ها گفته بودند: «اگر برای ملاقات آمده‌اید ‏‎ ‎‏باید شناسنامه خودتان و پسر بزرگ‌تان را بیاورید.» خانم سعیدی به خانه ‏‎ ‎‏برمی‌گردد و شناسنامه را آماده می‌کند. منتظر می‌ماند تا محمد از مدرسه ‏‎ ‎‏بیاید و با هم به زندان بروند. نزدیک ظهر نیروهای ساواک می‌آیند دم در ‏‎ ‎‏و می‌گویند: «پسر بزرگ آقای سعیدی را با شناسنامه‌اش می‌خواهیم.» ‏‎ ‎‏خانم سعیدی می‌پرسد: «برای چه ؟... چه ربطی دارد.» ساواکی‌ها ‏‎ ‎‏می‌گویند: «برای ملاقات با پدرش.» خانم سعیدی سؤال می‌کند «پس من ‏‎ ‎‏چی؟» می‌گویند: «بعد به شما خبر می‌دهیم.» محمد را سوار می‌کنند و با ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 45

‏خودشان می‌برند. نزدیک میدان شوش که می‌رسند، محمد متوجه ‏‎ ‎‏می‌شود ماشین به طرف قم می‌رود. کمی آن طرف‌تر از میدان چشمش به ‏‎ ‎‏یک آمبولانس می‌افتد. ماشین ساواکی‌ها پشت آمبولانس حرکت می‌کند ‏‎ ‎‏و یک راست به طرف قم می‌روند، به قبرستان که می‌رسند در آمبولانس ‏‎ ‎‏حرکت می‌کند و یک راست به طرف قم می‌روند. به قبرستان که ‏‎ ‎‏می‌رسند، در آمبولانس را باز می‌کنند، جنازه تکه تکه شده آیت‌الله ‏‎ ‎‏سعیدی را که زیر شکنجه ساواکی‌ها به شهادت رسیده بود به محمد ‏‎ ‎‏نشان می‌دهند و جنازه را بی‌غسل و کفن، همانجا دفن می‌کنند. وقتی ‏‎ ‎‏محمد به خانه آمد. هر بار که از او درباره پدرش می‌پرسیدیم، متأثر ‏‎ ‎‏می‌شد و می‌گفت: «پدرم را بسته‌بندی کرده بودند. بدن قطعه قطعه شده ‏‎ ‎‏و خون‌آلود او را که داخل یک تکه مشمع پیچیده بودند، توی قبر ‏‎ ‎‏گذاشتند.»‏

‏بعد از دفن آیت‌الله سعیدی، ساواک برگزاری مراسم ختم را در ‏‎ ‎‏مسجد ممنوع کرد. خانواده شهید سعیدی ناچار سه روز در خانه مراسم ‏‎ ‎‏گرفتند. کوچه و محل و خانه به شدت تحت نظر نیروهای امنیتی رژیم ‏‎ ‎‏بود. در میان زن‌هایی که در مراسم شرکت می‌کردند و حتی آنها که از ‏‎ ‎‏مردم پذیرایی می‌کردند چهره‌های مشکوک دیده می‌شد. در آن سه روز ‏‎ ‎‏من کمتر به خانه شهید سعیدی می‌رفتم. هر بار که می‌رفتم عینکم را بر ‏‎ ‎‏می‌داشتم تا کمتر شناخته شوم. شنیده بودم دو نفر از خانم‌هایی که چای ‏‎ ‎‏می‌دادند، از چند نفر سراغ مرا می‌گرفتند. آنها از من اسم و آدرس کاملی ‏‎ ‎‏نداشتند، اما از خانم‌ها پرسیده بودند: «خانمی که همیشه به مسجد می‌آمد ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 46

‏و سخنرانی آقای سعیدی را ضبط می‌کرد کجاست؟» دوستان من ‏‎ ‎‏حواس‌شان جمع بود و حتی وقتی وارد خانه شهید سعیدی می‌شدم از ‏‎ ‎‏خودشان عکس‌العملی نشان نمی‌دادند.‏

‏در مراسم روز سوم، محمد بالای صندلی ایستاد و مقاله‌ای پرسوز و ‏‎ ‎‏گداز و پرشور خواند. خواندن این مقاله جو مجلس را به هم ریخت. ‏‎ ‎‏حاضرین هیاهو کردند و ساواکی‌ها ریختند داخل خانه و مردم را تهدید ‏‎ ‎‏کردند. سید مهدی طباطبایی‏‎[13]‎‏ از جا برخاست و به ظاهر جماعت را به ‏‎ ‎‏آرامش دعوت کرد. حال آنکه مقاله‌ای را که محمد خواند، ایشان نوشته ‏‎ ‎‏بود.‏

‏ شهادت آیت‌الله سعیدی مثل توپ در تهران صدا کرد. نیروهای ‏‎ ‎‏ساواک با حساسیت بیشتر اوضاع را زیر نظر داشتند. آنها با شکنجه شهید ‏‎ ‎‏سعیدی نتوانسته بودند از او اعتراف بگیرند.‏

‏از دستگیر کردن مجتبی صالحی هم چیزی دست‌شان را نگرفت و ‏‎ ‎‏چند روز بعد او را آزاد کردند. با این حال به دنبال تکمیل کردن ‏‎ ‎‏اطلاعات به دست آمده بودند. شرایط به گونه‌ای بود که من مجبور شدم ‏‎ ‎‏مدتی از خانه خودمان دور باشم تا خطر به طور کامل رفع شود. قریب ‏‎ ‎‏چهار ماه زندگی مخفی داشتم. بیشتر به خانه پدرم در خیابان نیروی ‏‎ ‎‏هوائی رفت و آمد می‌کردم. روزهای اول دور از چشم ساواکی‌ها و در و ‏‎ ‎‏همسایه، وارد خانه خودمان شدم. مقداری اعلامیه و تعدادی نوار ممنوعه ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 47

‏داشتم. همه را جمع کردم و در چمدانی ریختم. در چمدان را بستم و راه ‏‎ ‎‏افتادم خانه خواهرم.‏

‏در آن جا ارتباط همسایه‌ها با یکدیگر صمیمی بود. هرگاه یکی از ‏‎ ‎‏آنها می‌خواست بیرون برود، کلید خانه‌اش را به همسایه دیگر می‌سپرد. ‏‎ ‎‏یک روز مطلع شدم زن همسایه آمد و کلید خانه‌اش را به خواهرم داد و ‏‎ ‎‏رفت. بی‌معطلی نردبان گذاشتم و دور از چشم خواهرم رفتم بالای ‏‎ ‎‏خرپشته پشت بام. چمدان را هم با خودم بردم. همسایه خواهرم آب انبار ‏‎ ‎‏داشتند. متروکه بود. چمدان را گذاشتم روی طاقچه بالای آب انبار و به ‏‎ ‎‏سرعت برگشتم. مدتی گذشت. یک روز سر و کله زن همسایه پیدا شد. ‏‎ ‎‏شنیدم که داشت به خواهرم می‌گفت: «چمدانی داخل آب انبار ماست، ‏‎ ‎‏نمی‌دانم متعلق به چه کسی است.» نگران شدم. با خودم گفتم: «اگر ‏‎ ‎‏چمدان توی آب افتاده باشد، محتویات داخل آن از بین رفته است.» در ‏‎ ‎‏حالیکه خواهرم و زن همسایه گرم صحبت بودند، دور از چشم آن دو، ‏‎ ‎‏رفتم بالای پشت بام. از خرپشته گذشتم. وارد آب انبار خانه همسایه ‏‎ ‎‏شدم و چمدان را از آب بیرون کشیدم. مطمئن شدم محتویات آن دست ‏‎ ‎‏نخورده است. چمدان را قایم کردم، پشت بام خانه خواهرم و برگشتم. ‏‎ ‎‏چند روز بعد پدر و مادرم برای سرکشی به اقوام عازم همدان شدند. ‏‎ ‎‏کلید خانه‌شان دست من افتاد. فرصت مناسبی بود. به بهانه آب دادن ‏‎ ‎‏گل‌ها و باغچه خانه آنها، رفتم چمدان را از خانه خواهرم برداشتم و با ‏‎ ‎‏احتیاط بردم به خانه پدرم. باغچه را کندم و چمدان را زیر درخت ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 48

‏آلبالوی وسط باغچه چال کردم.‏‎[14]‎

‏شهادت آیت‌الله سعیدی ضربه روحی بسیار سختی بر من وارد کرد. ‏‎ ‎‏آن بزرگوار برای من همه چیز بود. وقتی رفت احساس کردم هر چه را ‏‎ ‎‏ساخته بودم ویران شد. این حادثه آن چنان ناگوار بود که مدتی تعادل ‏‎ ‎‏روحی و برنامه زندگی‌ام را در هم ریخت.‏

‏پیش‌تر صبح و بعد از ظهر کلاس می‌رفتم. اما یک باره برنامه‌ها به ‏‎ ‎‏هم خورد. مانده بودم چه کنم. دلم می‌خواست درسم را ادامه بدهم. به ‏‎ ‎‏زندگی نظم بدهم. پی استاد گشتم. دو ‏‏ـ ‏‏سه ماهی از شهادت آیت‌الله ‏‎ ‎‏سعیدی می‌گذشت. سراغ هرکس می‌رفتم مایل نبود مرا بپذیرد. نگران ‏‎ ‎‏بودند، احساس می‌کردند ارتباط من با شهید سعیدی سبب گرفتاری آنها ‏‎ ‎‏شود. آخرالامر در قم یکی از آقایان روحانی حاضر شد به من درس ‏‎ ‎‏بدهد.‏

‏شهادت آقای سعیدی برای خانواده ایشان هم گران تمام شده بود. تا ‏‎ ‎‏مدت‌ها دور و بر آنها خلوت بود. خیلی‌ها از ترس ساواکی‌ها و ‏‎ ‎‏گرفتاری‌های بعدی، جرأت نمی‌کردند، به بچه‌های سعیدی سرکشی ‏‎ ‎‏کنند. روزهای اول همسر آیت‌الله سعیدی در حالت اغماء افتاد. آن ایام ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 49

‏سرد بود. آنها در خانه کرسی گذاشته بودند. محمد مدتی از زیر کرسی ‏‎ ‎‏بیرون نمی‌آمد و اگر کسی وارد خانه‌شان می‌شد، محمد می‌رفت زیر ‏‎ ‎‏لحاف و بیرون نمی‌آمد. خانواده احساس تنهایی می‌کردند. بعد‌ها که حال ‏‎ ‎‏خانم سعیدی بهتر شد، با او نشستیم به درد و دل و یادآوری خاطرات ‏‎ ‎‏مربوط به شهید سعیدی.‏

‏مصمم بودم تا در اولین فرصت فعالیت‌های خود را از سر بگیرم. پی ‏‎ ‎‏راه و ارتباط با بقیه گشتم، تا اینکه یک روز ناشناسی به خانه‌مان آمد. من ‏‎ ‎‏در خانه نبودم. طرف پانصد‏‏ ـ ‏‏ششصد اعلامیه را به بچه‌ها داده و رفته ‏‎ ‎‏بود. وقتی برگشتم، بچه‌ها بسته اعلامیه را گذاشتند جلوی رویم. دست و ‏‎ ‎‏پایم را گم کردم. سر در نمی‌آوردم. تکلیفم را با آن همه اعلامیه ‏‎ ‎‏نمی‌دانستم. متن اعلامیه مربوط به سخنرانی و نظرات امام خمینی(س) ‏‎ ‎‏درباره شرایط و موقعیت مملکت و ظلم رژیم شاه بود. مثل همیشه با ‏‎ ‎‏لحنی تند و آتشین. تصمیم گرفتم اعلامیه‌ها را پخش کنم. دست تنها ‏‎ ‎‏بودم. با این وجود خودم را مهیا کردم و منتظر فرصت ماندم. سه روز ‏‎ ‎‏بعد از خیابان غیاثی می‌گذشتم. سر کوچه، یک دکان پرس‌کاری بود. ‏‎ ‎‏وقتی از کنار مغازه عبور می‌کردم. صاحب دکان یک تکه کاغذ به دستم ‏‎ ‎‏داد. کاغذ را داخل خانه باز کردم. نوشته بود اگه ممکن است ساعت ‏‎ ‎‏چهار بعد از ظهر در حیاط را باز گذارید تا پشت در نمانم، مطلب مهمی ‏‎ ‎‏دارم که باید به شما بگویم. کاغذ را پاره کردم و دور انداختم. ساعت ‏‎ ‎‏چهار، چادر به سر کردم. در حیاط را باز گذاشتم و پشت در منتظر ‏‎ ‎‏ایستادم. رأس ساعت مقرر، جوانی وارد حیاط شد. سلام و احوال‌پرسی ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 50

‏کردیم. او گفت: «یکی از آقایان از قم آمده و در منزل ما هستند، ‏‎ ‎‏می‌خواهند شما را ببینند. بعد از نماز مغرب و عشاء منتظر شما می‌مانیم. ‏‎ ‎‏گفتم همین طوری که نمی‌شود، من باید نشانه‌ای از ایشان داشته باشم، ‏‎ ‎‏شاید از ساواک باشد. آن جوان رفت. صبح روز بعد آمد و گفت: «ایشان ‏‎ ‎‏گفتند: به همان نشان که اعلامیه‌ها را سه روز پیش، فلان ساعت به دست ‏‎ ‎‏شما رساندیم.» خیالم آسوده شد. این بار قرار گذاشتم و چند ساعت بعد ‏‎ ‎‏پشت سر آن آقا راه افتادم و به خانه او رفتم. آن جا آقا را دیدم. عبا و ‏‎ ‎‏عمامه داشت. ایشان رو به من کرد و بعد از تقدیر و تشکر از ‏‎ ‎‏فعالیت‌هایی که داشتم مرا دلداری داد و گفت: «شما، تنها نیستید... ‏‎ ‎‏برادرها در قم می‌دانند شما چه کارهایی انجام داده‌اید. فقط دلتان با خدا ‏‎ ‎‏باشد.» من گله کردم و گفتم: «بنده یک زن تنها هستم. هشت تا بچه ‏‎ ‎‏دارم. آقای سعیدی هم شهید شده‌اند، گذشته از اینها ساواک اسم مرا ‏‎ ‎‏می‌داند و پیگیر من شده است. شما چه فکر کرده‌اید که یک‌باره پانصد ‏‏ـ‏‏ ‏‎ ‎‏ششصد تا اعلامیه را برای من می‌فرستید و انتظار دارید آن را دست تنها ‏‎ ‎‏توزیع کنم، در حالیکه دیگر ساواک دست ما را خوانده. دست و تمام ‏‎ ‎‏شگردهای‌مان را می‌داند.» آن آقا قدری تند شد و گفت: «من فقط وظیفه ‏‎ ‎‏داشتم از شما تشکر کنم، در قبال مسائل دیگر هیچ تکلیفی ندارم.»‏

‏به خانه برگشتم، نشستم فکر کردم و راه تازه‌ای برای توزیع اعلامیه‌ها ‏‎ ‎‏پیدا کردم. به خود گفتم این بار می‌روم سراغ کله‌گنده‌های مملکت. به ‏‎ ‎‏منزل مادرم رفتم و کلید خانه خواهرم را برداشتم. خانواده خواهرم ‏‎ ‎‏دسته‌جمعی رفته بودند مشهد. مادرم بعضی از روزها می‌رفت و گل‌ها را ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 51

‏آب می‌داد و من گهگاه. آن جا کلاس می‌گذاشتم. کلید را گرفتم، به بهانه ‏‎ ‎‏تشکیل کلاس به خانه خواهرم رفتم. سر راه تعداد زیادی پاکت نامه و ‏‎ ‎‏تمبر خریدم. در خانه خواهرم یک دفتر راهنمای تلفن بود، که در آن ‏‎ ‎‏شماره تلفن بیشتر شهروندان تهران را همراه با نشانی منزل‌شان نوشته ‏‎ ‎‏بودند. دستکش‌ها را دست کردم و نشستم و از روی تلفن آدرس ‏‎ ‎‏آدم‌های سرشناس و مسئولین رژیم را که در ارتش مراکز حساس دولتی ‏‎ ‎‏پست و مقام داشتند یادداشت کردم. سپس داخل هر پاکت اعلامیه‌ای ‏‎ ‎‏گذاشتم و آدرس اشخاص را که در نظر داشتم روی پاکت‌ها نوشتم. روز ‏‎ ‎‏بعد پاکت‌ها را در صندوق‌های پست در مناطق مختلف شهر انداختم.‏

‏ارسال اعلامیه‌ها تمام شد، اما آن جا این مأموریت برایم بسیار سخت ‏‎ ‎‏و سنگین بود. از کنار هر پاسبانی که عبور می‌کردم، دلهره داشتم و یا هر ‏‎ ‎‏آدمی را که دور و بر صندوق‌های پست می‌دیدم و به نظرم مشکوک ‏‎ ‎‏می‌آمد، رعشه به تنم می‌افتاد. گذشته از آن می‌بایست پیش از ظهر و قبل ‏‎ ‎‏از غروب آفتاب، در خانه باشم و به درس بچه و پخت و پز در خانه ‏‎ ‎‏می‌رسیدم.‏

‏مأموریت تمام شد. طبق برنامه عازم قم شدم تا سری اعلامیه‌های ‏‎ ‎‏بعدی را تحویل بگیرم. پیش از آن سه‌شنبه‌ها به قم می‌رفتم. روز سر ‏‎ ‎‏کلاس استاد حاضر می‌شدم و شب به جمکران می‌رفتم. در این سفر از ‏‎ ‎‏همسرم خواستم همراه من باشد. آن زمان محل کار ایشان خوزستان بود ‏‎ ‎‏و ماهی یک بار برای سرکشی به تهران می‌آمد. به او گفتم: «به قم برویم، ‏‎ ‎‏هم برای زیارت و هم اینکه من از استادم درس بگیرم». ایشان پذیرفت. ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 52

‏پسرم را که شیرخواره بود برداشتم و رفتیم.‏

‏هنگام برگشت از قم، در محل پلیس راه، نیروهای انتظامی و امنیتی ‏‎ ‎‏راه را برای ماشین‌ها می‌بستند و اسباب و اثاثیه مسافران را تفتیش ‏‎ ‎‏می‌کردند. به هرکس که مشکوک می‌شدند او را می‌گرفتند و می‌بردند. ‏‎ ‎‏من با خودم تعداد زیادی اعلامیه داشتم. اعلامیه‌ها را داخل ساک ‏‎ ‎‏کوچکی که کهنه و وسایل بچه را می‌گذاشتم جا سازی کرده بودم. پیش ‏‎ ‎‏از آنکه به محل بازرسی برسیم، مقداری از اعلامیه‌ها را زیر لباس و ‏‎ ‎‏داخل آستینم و تعدادی را هم داخل کهنه‌های بچه قایم کردم. ساک خالی ‏‎ ‎‏شد. به محل بازرسی رسیدیم. به اتوبوس دستور ایست دادند. ماشین ‏‎ ‎‏توقف کرد. مأمورین جلو در را گرفتند. از جا برخاستم، بچه‌ام را بغل ‏‎ ‎‏کردم و ساک را برداشتم. رفتم تا از ماشین پیاده شوم، یکی از مأمورین ‏‎ ‎‏راهم را سد کرد و گفت: «کسی حق ندارد پیاده شود.» گفتم: «می‌خواهم ‏‎ ‎‏کهنه بچه را عوض کنم، تا شما ماشین را بگردید، من زود برمی‌گردم. ‏‎ ‎‏همان موقع ساک را باز کردم و داخل آن را نشان دادم (اینهم ساک من) ‏‎ ‎‏مأمور از سر راه کنار رفت. پیاده شدم و رفتم یک گوشه دنج و خلوت. ‏‎ ‎‏یک تکه پارچه پهن کردم روی زمین بچه را خواباندم. کهنه‌اش را عوض ‏‎ ‎‏کردم و اعلامیه را گذاشتم داخل ساک و برگشتم. موقع سوار شدن یکی ‏‎ ‎‏دیگر از مأمورها صدا زد: «شما خانم! ساکتان؟!» تا آمدم حرف بزنم، آن ‏‎ ‎‏یکی مأمور گفت: «من دیدم، کهنه بچه است.» سوار ماشین شدم. حرکت ‏‎ ‎‏کرد، اما قلبم همین طور تند تند می‌زد. همسرم متوجه اوضاع و احوال ‏‎ ‎‏من شد. پرسید: «سردت شده؟» گفتم: «نه، بچه را بردم و آوردم، خسته ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 53

‏شدم.»‏

‏ ‏‏یکی از چهره‌های شاخص و شناخته شده در جمع نیروهای مبارز و ‏‎ ‎‏مخالف رژیم شاه، «محمد منتظری»‏‎[15]‎‏ بود. جوانی نترس، چالاک و ‏‎ ‎‏بادرایت که در راه مبارزه خستگی‌ناپذیر بود. نه گرسنگی سرش می‌شد و ‏‎ ‎‏نه خواب داشت. اول بار که او را دیدم، خودش را به اسم رابط معرفی ‏‎ ‎‏کرد و گفت مأموریت دارد تا مرا با گروه‌های دیگر ارتباط دهد اما بعد از ‏‎ ‎‏چند جلسه که در تهران و قم داشتند او را شناختم. همه او را به نام ‏‎ ‎‏ « ‏‏محمد » صدا می‌زدند. محمد بعد از شهادت آیت‌الله سعیدی در مراسمی ‏‎ ‎‏که به مناسبت چهلم آن شهید برگزار شده بود اقدام به نشر و توزیع ‏‎ ‎‏اعلامیه کرده بود. ساواک هم دربه‌در به دنبال او می‌گشت. شنیدم یک بار ‏‎ ‎‏ساواک در دالان حوزه علمیه موفق شد، او را به دام بیاندازد، اما محمد ‏‎ ‎‏با زد و خورد از دست آنها گریخته است. ماجرای فرار او چنان داغی به ‏‎ ‎‏دل ساواک گذاشته بود که مدت‌ها در جاده‌های ورودی قم ماشین‌ها را ‏‎ ‎‏تفتیش می‌کردند. محمد هر کجا می‌رفت، فامیلی‌اش را عوض می‌کرد و ‏‎ ‎‏مطابق آن، یک شناسنامه نشان می‌داد. بعد از آیت‌الله سعیدی، از طرف ‏‎ ‎‏محمد به آقای منتظری ‏‏ـ ‏‏پدر ایشان و آیت‌الله ربانی شیرازی معرفی شدم ‏‎ ‎‏و بعد از آشنایی با دفتر آقای منتظری، چند مأموریت به من واگذار شد. ‏‎ ‎‏سفر به شهرهای مختلف برای توزیع رساله امام خمینی، سخنرانی برای ‏‎ ‎‏بانوان از جمله هدف‌هایی بود که به من واگذار شده بود. از آن جا که ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 54

‏احساس می‌کردم نیروهای امنیتی پیگیر شناسایی من هستند، به هر شهری ‏‎ ‎‏که وارد می‌شدم، علاوه بر تغییر قیافه و اسم و عنوان شغلی، برنامه‌هایم ‏‎ ‎‏را همیشه یک روز زودتر از موعد مقرر به پایان می‌رساندم و شهر را ‏‎ ‎‏ترک می‌کردم. از جمله مأموریت‌های حساس و خطرناکی که در آن ‏‎ ‎‏سفرها به عهده داشتم، سخنرانی برای خانم‌ها و همسران پرسنل نیروهای ‏‎ ‎‏هوایی پایگاه هوایی همدان‏‎[16]‎‏ و دزفول‏‎[17]‎‏ بود. مدت سفر پانزده روز بود. ‏‎ ‎‏ابتدا به همدان رفتم و با عنوان مهندس... وارد پایگاه شدم. بعد از انجام ‏‎ ‎‏مأموریت از همدان عازم دزفول شدم. هماهنگ کننده برنامه یکی از ‏‎ ‎‏درجه‌داران مؤمن و فعال پایگاه بود.‏‎[18]‎

‏در مجموع دوازده روز سخنرانی داشتم. روز سیزدهم، یکی از ‏‎ ‎‏سربازان پایگاه به سراغم آمد و گفت از پشت در اتاق فرماندهی شنیده ‏‎ ‎‏است به من مشکوک شده‌اند و قرار است مرا صدا بزنند و سؤالاتی ‏‎ ‎‏بپرسند. تا خبر را شنیدم، اسباب و اثاثیه‌ام را ریختم توی ساک و با شتاب ‏‎ ‎‏به سمت اندیمشک حرکت کردم و از آنجا هم بی‌معطلی بلیط قطار ‏‎ ‎‏گرفتم و با قطار به تهران برگشتم.‏

‏یکی دیگر از گروه‌هایی که بعد از شهادت آیت‌الله سعیدی با من ‏‎ ‎‏ارتباط برقرار کرد، دانشجویان دانشگاه علم و صنعت و پلی‌تکنیک بودند. ‏‎ ‎‏بعدها پی بردم، شهید سعیدی پیش از شهادت خود به آنها گفته بود اگر ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 55

‏برای من اتفاق افتاد، می‌توانید با خانم دباغ ارتباط برقرار کنید. با دو نفر ‏‎ ‎‏از آنها یک جمع سه نفره تشکیل دادیم و اطلاعاتی که هر دو طرف ‏‎ ‎‏داشتیم رد و بدل کردیم و به زودی هرکدام زیر مجموعه‌های خود را ‏‎ ‎‏فعال کردیم. از همین نقطه بود که فعالیت‌های نظامی من شروع شد.‏

‏سال 1350 دامنه، فعالیت‌های ما بسیار وسیع‌تر از پیش شده بود. در ‏‎ ‎‏بعضی از شهرها با نیروهایی که آمادگی همکاری داشتند، ارتباط برقرار ‏‎ ‎‏کرده بودیم. در مجموع با سه گروه عمده همکاری می‌کردم. گروه اول ‏‎ ‎‏بچه‌های سازمان مجاهدین (منافقین) بودند که اعضای آن از دانشجویان ‏‎ ‎‏دانشگاه علم و صنعت و پلی‌تکنیک و دانشگاه تهران بودند. آن زمان ‏‎ ‎‏بحث تغییر ایدئولوژی و سیاست‌های اصلی این سازمان در حال تغییر ‏‎ ‎‏بود. گروه دوم عده‌ای از معلمین و نیروهای فعال در مدرسه رفاه بودند و ‏‎ ‎‏خانم‌ها اکثریت این گروه را تشکیل می‌دادند و بعد‌ها معلوم شد به جز ‏‎ ‎‏عده‌ای معدود، بقیه به اسلام و شرع چندان پایبند نیستند و میانه راه ‏‎ ‎‏بریدند. گروه سوم، برادران روحانی مانند ‏‏ « ‏‏موسی سراج، آیت‌الله طالقانی، ‏‎ ‎‏شهید شاه آبادی، شهید مجتبی صالحی، آقای منتظری، ربانی شیرازی، ‏‎ ‎‏مشکینی، ربانی املشی، شهید بهشتی، شهید باهنر و در رأس آن امام ‏‎ ‎‏خمینی » بود. این سه گروه تا همان سال‌های هزار و سیصد و پنجاه،‏‏ ‏‎ ‎‏پنجاه و یک با هم مرتبط بودند و همکاری داشتند، اما بعد از نفوذ عوامل ‏‎ ‎‏ساواک در سازمان مجاهدین و تغییر ایدئولوژیک و ایجاد خط نفاق در ‏‎ ‎‏رهبری این سازمان و همچنین بریدن بعضی از اعضاء گروه مدرسه رفاه ‏‎ ‎‏در زندان، رابطه هر سه گروه تیره شد و هر کدام با تفکر و سلیقه‌ای که ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 56

‏داشتند، به فعالیت‌های خود ادامه دادند و اغلب نیروهای مدرسه رفاه ‏‎ ‎‏جذب سازمان مجاهدین (منافقین) شدند.‏

‏یکی از پایگاه‌هایی که برای برنامه‌ریزی و تبادل اخبار در نظر داشتیم، ‏‎ ‎‏باغی بود در اطراف شهر همدان. باغ را مدت یک ماه اجاره کردیم و از ‏‎ ‎‏خواهران و برادرانی که در شهرهای مختلف علیه رژیم فعالیت داشتند، ‏‎ ‎‏دعوت به عمل آوردیم تا با خانواده‌های خود به همدان بیایند و در ‏‎ ‎‏اردوی به ظاهر خانوادگی که تدارک دیده بودیم، شرکت کنند. آقای ‏‎ ‎‏صلواتی از اصفهان و آیت‌الله مشکینی، مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی و ‏‎ ‎‏تعدادی خانم و آقا که از شهرهای مختلف آمدند. هدف هماهنگی، ایجاد ‏‎ ‎‏پایگاه، تبادل فکری و گسترش دامنه فعالیت و ارتباط میان افراد و ‏‎ ‎‏گروه‌های مبارز در مناطق بود. افرادی مانند آیت‌الله مشکینی که ساواک ‏‎ ‎‏روی آنها حساسیت بیشتری داشت، در روستاهای نزدیک به باغ محل ‏‎ ‎‏گرفته بودند و گاه شب‌ها می‌آمدند و رهنمودهایی می‌دادند. در کل، ‏‎ ‎‏حضور نیروها در این اردو بسیار مفید بود و دست اندرکاران تا حد ‏‎ ‎‏زیادی به نتایج مورد نظر رسیدند. پس از یک ماه همه به شهرهای خود ‏‎ ‎‏بازگشتیم. خبر تشکیل اردو غیر مستقیم به گوش ساواک همدان رسیده ‏‎ ‎‏بود. آنها دو نفر از افراد هماهنگ کننده را که در همدان بودند دستگیر ‏‎ ‎‏کردند و پیگیر سایر میهمانان بودند. ظاهراً آن دو نفر هم عده‌ای را از ‏‎ ‎‏جمله مرا هم لو داده بودند. البته این کار مدتی به طول انجامید و من ‏‎ ‎‏درتهران بودم و از ماجرا بی‌خبر.‏

‏در آن زمان من هشت فرزند داشتم. راضیه، رضوانه، ریحانه، فاطمه، ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 57

‏حکیمه، آمنه، محمد و انسیه. دختر بزرگم چهارده ساله بود و انسیه پنج ‏‎ ‎‏ساله. از آن جا که ما در تلاش بودیم تا خانه‌های زیادی برای تبادل ‏‎ ‎‏اطلاعات و پنهان شدن افراد فراری از دست رژیم داشته باشیم و از ‏‎ ‎‏طرفی من با آقایان زیادی سر و کار داشتم. صلاح دیدم راضیه و رضوان ‏‎ ‎‏را به عقد دو نفر از آقایان درآورم. چون سن دختران من کم بود و دادگاه ‏‎ ‎‏زیر بار نمی‌رفت به زحمت زیادی افتادیم. دادگاه سن ازدواج را برای ‏‎ ‎‏دختران هیجده سال تمام قرار داده بود. در آخر پس از دوندگی بسیار ‏‎ ‎‏رضایت دادگاه را به جا آوردم و راضیه و رضوانه به خانه بخت رفتند. با ‏‎ ‎‏آنکه هر دو دامادم اهل مبارزه بودند، سعی می‌کردم تا آن جا که ممکن ‏‎ ‎‏است پای دخترهایم به کاری که به دنبال آن بودم باز نشود.‏

‏درصدد بودیم تا در آقاجاری و شهرهای اطراف آن نیروهایی را پیدا ‏‎ ‎‏کنیم که به وسیله آنها منطقه را تحت پوشش قرار دهیم و اعلامیه‌هایی را ‏‎ ‎‏که به دست‌شان می‌رساندیم، پخش کنند. در آن زمان همسرم در شرکت ‏‎ ‎‏ملی ساختمان کار می‌کرد. او حسابدار شرکت بود و طی چند سال ‏‎ ‎‏گذشته با همکاران خود در اطراف آقاجاری، امیدیه و مناطق دیگری از ‏‎ ‎‏خوزستان مشغول راه سازی و احداث فرودگاه بودند. از آن جا که اغلب ‏‎ ‎‏مدیران شرکت از عوامل وابسته به دربار بودند و باید کارکنان از میان ‏‎ ‎‏افرادی انتخاب شده بودند که سابقه برخورد و مخالفت با رژیم نداشتند، ‏‎ ‎‏همسر من نیز به سبب روحیه آرام، درستی و دقتی که در کار خود داشت ‏‎ ‎‏توانسته بود اعتماد مسئولین شرکت را نسبت به خود جلب کند. بنابراین ‏‎ ‎‏گهگاه من می‌توانستم برای سرکشی و دیدار با همسرم به خوزستان بروم. ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 58

‏در یکی از این سفرها متوجه شدم همسرم با پیرمردی از اهالی امیدیه ‏‎ ‎‏آشنایی و دوستی عمیقی دارد. پیرمرد آدم زنده‌دل و آگاهی بود. ایل و ‏‎ ‎‏تبار آدم‌های شهر را به خوبی می‌شناخت. با یکی از برادرانی که با ما ‏‎ ‎‏فعالیت می‌کرد، قرار گذاشتیم پیش پیرمرد برویم و در مورد چند نفر از ‏‎ ‎‏کسانی که به ما معرفی کرده بودند، پرس و جو کنیم. تا اهواز با قطار ‏‎ ‎‏رفتیم. از آن جا من رفتم پیش همسرم و آن برادر عازم امیدیه شد. قرار ‏‎ ‎‏شد روز بعد به همراه یکدیگر به آقاجاری برویم.‏

‏غروب روز بعد آن برادر با ماشین پیکان آمد و به طرف آقاجاری ‏‎ ‎‏حرکت کردیم. زمستان بود و باران شدیدی می‌بارید. جاده را آب گرفته ‏‎ ‎‏بود و ماشین‌ها دید کامل نداشتند. به نزدیکی پل خلف آباد رسیدیم. ‏‎ ‎‏جاده باریک و خطرناک، ناگهان از روبرو یک کامیون ظاهر شد. احساس ‏‎ ‎‏کردم چند لحظه دیگر با کامیون برخورد می‌کنیم. آن برادر که پشت ‏‎ ‎‏فرمان نشسته بود، یک آن فرمان را چرخاند و ماشین با همان سرعت از ‏‎ ‎‏جاده منحرف شد. اختیار ماشین از دست راننده بیرون رفت و چرخ‌های ‏‎ ‎‏آن از زمین کنده شد. وقتی به خودمان آمدیم، سقف ماشین رو زمین بود. ‏‎ ‎‏با زحمت زیاد از ماشین بیرون آمدیم. کاری از دست‌مان ساخته نبود. ‏‎ ‎‏ماشین را گذاشتیم و رفتیم. چند روزی بعد که همسرم به مرخصی آمده ‏‎ ‎‏بود تعریف کرد:‏

‏«پاسگاه ژاندارمری یک ماشین را آورد و جلو شرکت ما گذاشت. ‏‎ ‎‏ژاندارم‌ها می‌گفتند ماشین را شناسایی کرده‌اند. گویا متعلق به ‏‎ ‎‏مارکسیست‌ها بوده.» پرسیدم: «ماشین چیست؟» گفت: «پیکان سبز رنگ.» ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 59

‏گفتم: «عجب آدم‌هایی پیدا می‌شوند، چه جوری ماشین را گذاشته‌اند و ‏‎ ‎‏رفته‌اند.» همسرم گفت: «پاسگاه به نگهبان‌های شرکت دستور داده ‏‎ ‎‏هرکس آمد، ماشین را ببرد، فوراً به آنها خبر بدهند.»‏

‏از جلساتی که در همدان داشتیم، خبرهایی به بیرون درز کرده بود و ‏‎ ‎‏ما بی‌خبر بودیم. بعد از آن عوامل ساواک با تحقیقات و پیگیری بیشتر ‏‎ ‎‏موفق به شناسایی دو تن از نیروهایی شدند، که با ما همکاری داشتند. ‏‎ ‎‏دستگیرشدگان در اعترافات خود نام و نشانی مرا هم به طور دقیق به ‏‎ ‎‏ساواک داده بودند. از این رو ساواک توانسته بود رد مرا هم بگیرد. روزی ‏‎ ‎‏که مأمورین برای دستگیری من آمدند، مشغول آماده کردن خانه برای ‏‎ ‎‏برگزاری مراسم عقد یکی از برادرانی بودم که با ما همکاری می‌کرد. اول ‏‎ ‎‏صبح بود. داشتم اسباب و اثاثیه را جابجا می‌کردم. سطل آشغال را ‏‎ ‎‏برداشتم ببرم، جلو در حیاط بگذارم، تا لنگه در را باز کردم، ناگهان ‏‎ ‎‏چشمم به یک مرد ناشناس افتاد. پایش را جلو در گذاشت و راه را بر من ‏‎ ‎‏بست. یکی ‏‏ـ ‏‏دو قدم عقب آمدم، گفتم: «بفرمایید!» گفت: «با شما کار ‏‎ ‎‏داریم خانم.» گفتم: «ببخشید! اجازه بدهید بروم چادر سر کنم بیایم، ببینم ‏‎ ‎‏چه فرمایشی دارید.» به طرف خانه برگشتم. یک باره هفت ‏‏ـ ‏‏هشت ‏‎ ‎‏نفردیگر را روی پشت بام و بالای دیوارحیاط دیدم. آنها خانه را محاصره ‏‎ ‎‏کرده بودند. به طرف خانه دویدم. با دستپاچگی وارد اتاق شدم. مقداری ‏‎ ‎‏اعلامیه، نوار و کتاب ممنوعه داشتم، که اگر به دست ساواکی‌ها می‌افتاد ‏‎ ‎‏کارم ساخته بود. بچه‌ها جمع شدند، هشت تا بودند. هفت دختر و یک ‏‎ ‎‏پسر. به دخترها گفتم چادرشان را سر کنند و نترسند. گوشه اتاق خواهر ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 60

‏همسرم خوابیده بود. پیرزنی بود از کار افتاده. اعلامیه‌ها را داخل بالش ‏‎ ‎‏زیر سر او گذاشتم و گفتم اصلاً سرت را بلند نکن و نوارها و کتاب‌ها را ‏‎ ‎‏برداشتم و به حمام بردم.‏

‏آن‌ها را لابلای رخت چرک‌های بچه‌ها پنهان کردم. تعدادی از ‏‎ ‎‏ساواکی‌ها ریختند داخل اتاق. در طبقه دوم که فقط یک اتاق بود، شش ‏‎ ‎‏جوان حضور داشتند. آنها دانشجو بودند و از اقوام همسرم از همدان ‏‎ ‎‏آمده بودند و درس می‌خواندند. چون محل سکونتی نداشتند و هزینه ‏‎ ‎‏اجاره بالا بود، در خانه ما زندگی می‌کردند. با سر و صدای ساواکی‌ها و ‏‎ ‎‏من و بچه‌ها، آنها از بالا به پایین آمدند. ساواکی‌ها چهار تا از آنها را ‏‎ ‎‏گرفتند و برای بازجویی بردند بیرون از اتاق. یکی از ساواکی‌ها جلو آمد ‏‎ ‎‏و نگاهی به بچه‌ها انداخت. آنها به ردیف کنار دیوار نشسته بودند. مرد ‏‎ ‎‏ساواکی رو به من کرد و پرسید: «این همه دختر اینجا چه کار می‌کنند؟» ‏‎ ‎‏گفتم: «این‌ها بچه‌های من هستند.» آن مرد گفت: «چرا این همه دختر؟» ‏‎ ‎‏گفتم: «خدا داده، چه کار کنم، شما می‌توانید همه را پسر کنید؟» دیگر ‏‎ ‎‏حرفی نزد.‏

‏ساواکی‌ها بالا رفتند، پایین آمدند و خانه را تفتیش کردند. چیزی ‏‎ ‎‏گیرشان نیامد. دو سه نفر از دانشجویان را که دو نفر از آنها ‏‎ ‎‏خواهرزاده‌های همسرم بودند با خود بردند، چهار نفر از ساواکی‌ها داخل ‏‎ ‎‏اتاق ماندند و گفتند: «ما اینجا می‌مانیم.» گفتم: «اینطوری نمی‌شود. من ‏‎ ‎‏دختر دارم. نمی‌توانم بگذارم دخترها پهلوی مرد نامحرم باشند.» ‏‎ ‎‏ساواکی‌ها چیزی نگفتند و رفتند طبقه بالا. هدف آنها بازرسی خانه بود. ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 61

‏آنها می‌خواستند افرادی را که داخل خانه ورود و خروج می‌کردند را ‏‎ ‎‏شناسایی کنند. در یک فرصت مناسب وارد حمام شدم. تعدادی از ‏‎ ‎‏کتاب‌ها و دست نوشته‌های ممنوعه را پاره کردم و در آب حمام ریختم. ‏‎ ‎‏شیر آب را هم باز کردم تا اثری از کاغذ‌ها باقی نماند. در میان کتاب‌ها، ‏‎ ‎‏کتاب حکومت اسلامی امام خمینی هم بود. دلم نیامد آن را از دست ‏‎ ‎‏بدهم. کتاب را با آن تعداد نوار که داشتم لابلای یک چادر رنگی ‏‎ ‎‏پیچیدم. دختر بزرگم را صدا زدم و چادر را به شکمش بستم. بعد به او ‏‎ ‎‏گفتم: «گریه کن.» یعنی که دندانت درد می‌کند. دخترم بنا کرد به گریه ‏‎ ‎‏کردن و داد و بیداد راه انداختن یکی از ساواکی‌ها را صدا زدم و گفتم: ‏‎ ‎‏«آقا! یک نفر بیاید این بچه را ببرد دکتر.» گفت: «قرصی ‏‏ـ ‏‏چیزی به او ‏‎ ‎‏بده، خوب می‌شود.» گفتم: «هر کاری کرده‌ام خوب نشده، بچه دارد ‏‎ ‎‏می‌میرد. گناه دارد.»‏

‏با سر و صدایی که من و دخترم راه انداختیم، ساواکی‌ها تسلیم شدند ‏‎ ‎‏و اجازه دادند، همراه یکی از خود آنها، دخترم را به درمانگاه سر کوچه ‏‎ ‎‏ببرم. هر سه نفر راه افتادیم. جلو در درمانگاه رسیدیم. مرد ساواکی ایستاد ‏‎ ‎‏و گفت: «همین جا منتظر شما می‌مانم.» به نظر می‌آمد از ترس آنکه ‏‎ ‎‏توطئه در کار باشد، جرئت نکرد وارد درمانگاه شود. او ماند و داخل ‏‎ ‎‏شدیم. درمانگاه طبقه دوم ساختمان بود. توی درمانگاه چادر مشکی ‏‎ ‎‏دخترم را برداشتم. چادر رنگی دور کمرش را باز کردم. نوارها و کتاب‌ها ‏‎ ‎‏را به دستش دادم و چادر رنگی را انداختم روی سرش. گفتم: «آقای ‏‎ ‎‏ساواکی تو را با چادر رنگی نمی‌شناسد. خیلی زود می‌روی خانه فلانی و ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 62

‏نوارها و کتاب را به صاحب خانه می‌سپاری و برمی‌گردی.» دخترم رفت ‏‎ ‎‏و چند دقیقه بعد به درمانگاه برگشت. چادرش را عوض کرد و با همان ‏‎ ‎‏وضعی که آمده بودیم، به خانه برگشتیم. ساواکی‌ها سه روز در خانه ما ‏‎ ‎‏ماندند و اطراف خانه را از زمین و هوا پاییدند. از من و جوان‌های ‏‎ ‎‏دانشجو سؤالاتی پرسیدند، اما چیزی دستگیرشان نشد. روز چهارم به ‏‎ ‎‏بچه‌ها گفتم همه با هم سر و صدا کنید و بگویید از چادر سر کردن ‏‎ ‎‏خسته شده‌ایم. دخترها شروع کردند به نق و نوق کردن. یکی از ‏‎ ‎‏ساواکی‌ها آمد و به من گفت: «این‌ها را خفه کن وگرنه با همین اسلحه ‏‎ ‎‏تو را می‌کشم.» گفتم: «خدا را خوش می‌آید این بچه‌ها سه ‏‏ـ ‏‏چهار روز ‏‎ ‎‏است اسیرند.» گفت: «من این حرف‌ها سرم نمی‌شود. اسلحه‌ام صدا خفه ‏‎ ‎‏کن دارد، می‌زنم همه را می‌کشم.» قدری با او و بقیه صحبت کردم. آخر ‏‎ ‎‏کار مجبور شدند به مقامات بالاتر بی‌سیم بزنند. در پاسخ به آنها گفتند: ‏‎ ‎‏«جمع کنید، بیایید.»‏

‏ساواکی‌ها رفتند و ما زندگی را از سر گرفتیم.‏

‏چهل و پنج روز پس از آنکه ساواکی‌ها به خانه ما ریخته بودند. بار ‏‎ ‎‏دیگر به سراغم آمدند. این بار اوایل شب بود. به من گفتند: «شما باید با ‏‎ ‎‏ما بیایید و به چند تا سؤال ما جواب بدهید.» من خودم را به کوچه ‏‎ ‎‏علی‌‌چپ زدم و گفتم: «شما همین جا از من سؤال کنید، من جواب شما ‏‎ ‎‏را می‌دهم.» ساواکی‌ها خنده‌شان گرفت. یکی از آنها اسمش پرویز‏‎[19]‎‏ بود، ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 63

‏دستور داد بروم سوار ماشین شوم. بچه‌ها جمع شدند و بنا کردند به داد ‏‎ ‎‏و هوار می‌گفتند: «مادر ما را کجا می‌برید.» پرویز گفت: «ما چند تا سؤال ‏‎ ‎‏از مادرتان داریم. تا شما شام‌تان را بخورید، ما او را برمی‌گردانیم.» همراه ‏‎ ‎‏ساواکی‌ها از خانه بیرون آمدیم. آرام و بی‌سر و صدا. جلوی در کوچه ‏‎ ‎‏پسر یکی از همسایه‌ها را دیدم. به او گفتم: «به دامادهای من خبر بده مرا ‏‎ ‎‏بردند.» یکی از ساواکی‌ها تشر زد چرا حرف می‌زنی؟ گفتم: «چیزی ‏‎ ‎‏نگفتم، سلام کرد، جوابش را دادم.» سوار یک ماشین پیکان شدیم. راننده ‏‎ ‎‏ماشین را روشن کرد و حرکت کردیم. از خیابان غیاثی و عارف دور ‏‎ ‎‏شدیم. ساواکی‌ها عینک سیاهی را به چشمم زدند. دیگر جایی را ‏‎ ‎‏نمی‌دیدم، اما از چرخش فرمان اتومبیل و چپ و راست پیچیدن ماشین ‏‎ ‎‏احساس می‌کردم به طرف میدان امام خمینی و رو به شمال شهر ‏‎ ‎‏می‌رویم. بین راه از مأموران پرسیدیم: «جواب دادن به سؤال‌ها چقدر ‏‎ ‎‏طول می‌کشد؟» آنها جواب درستی ندادند. با خودم فکر می‌کردم چه ‏‎ ‎‏اتفاقی خواهد افتاد و با من چه می‌کنند. نمی‌دانستم به چه دلیل مرا ‏‎ ‎‏دستگیر کرده‌اند. در ذهنم مسائل مختلفی را مرور می‌کردم. ماجراهای ‏‎ ‎‏زمانی که شهید سعیدی زنده بود. ارتباط با بچه‌های دانشگاه علم و ‏‎ ‎‏صنعت، دانشگاه ملی، دانشگاه پلی‌تکنیک. جلسات همدان و برنامه‌های ‏‎ ‎‏دیگر را در ذهنم مرور می‌کردم. می‌خواستم بدانم کجای کار ایراد داشته ‏‎ ‎‏است و در بازجویی باید پس بدهم. در این افکار غرق بودم، ناگهان ‏‎ ‎‏ماشین توقف کرد. هیچ کجا پیدا نبود. از سرنشینان ماشین هم صدا در ‏‎ ‎‏نمی‌آمد. ماشین وارد یک محوطه شد. دوباره ایستاد. درها باز شد. مرا از ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 64

‏ماشین بیرون کشیدند و راه بردند. از پله‌ها بالا و پایین رفتیم. وارد یک ‏‎ ‎‏راهرو شدیم و بعد چشم‌هایم را باز کردند، داخل یک اتاق بودم. تا ‏‎ ‎‏رسیدم گفتند: «چادرت را بردار!»‏

‏گفتم: «مگر می‌شود؟!»‏

‏گفتند: «بحث نکن، بردار!»‏

‏گفتم: «مرا بکشید هم چادرم را بر نمی‌دارم.»‏

‏چادر را به زور از سرم کشیدند و بازجویی را شروع کردند. اولین ‏‎ ‎‏نکته‌ای که برای آنها اهمیت داشت این بود که یک زن، آن هم به سن و ‏‎ ‎‏سال من‏‎[20]‎‏ و با داشتن هشت بچه قد و نیم قد، چرا باید به دنبال مبارزه و ‏‎ ‎‏مخالفت با رژیم باشد. برای کشف این راز پی سرنخ می‌گشتند. من هم ‏‎ ‎‏خودم را پاک به لودگی‌ زده بودم. بازجویی که تمام شد، مرا به یک ‏‎ ‎‏سلول انفرادی فرستادند. چادرم را خواستم، ندادند. وارد سلول شدم. یک ‏‎ ‎‏پتو کثیف برایم آوردند. پتو را به خودم پیچیدم و هر وقت بیرون ‏‎ ‎‏می‌رفتم، آن را سرم می‌کردم. در طول بیست و چهار ساعت چندین بار ‏‎ ‎‏به سراغم آمدند و مرا برای بازجویی بردند. تا وارد می‌شد می‌گفتم:‏

‎ ‎‏ زودتر سؤال‌هایتان را بپرسید، من بروم... بچه‌هایم منتظر هستند، باید ‏‎ ‎‏بروم سر کار و زندگی‌ام. ‏

‏بازجوی اصلی من ‏‏ « ‏‏منوچهری»‏‎[21]‎‏ بود. ناجوانمردی که در خباثت،  ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 65

‏بی‌رحمی و جنایت یک رقیب بیشتر نداشت. آن هم ‏‏ « ‏‏تهرانی »‏‎[22]‎‏ بود. این ‏‎ ‎‏دو تمام تلاش خود را به کار می‌بردند، تا شاید حرف از من بشنوند و ‏‎ ‎‏دنبال آن را بگیرند. آنها بیشتر درباره چگونگی رابطه شهید سعیدی با ‏‎ ‎‏امام خمینی و سایر نیروهایی که به خانه ایشان رفت و آمد می‌کردند و ‏‎ ‎‏بعد از شهادت وی پراکنده شده بودند، می‌پرسیدند. از من فقط اسمی ‏‎ ‎‏شنیده بودند و اطلاعات دیگری نداشتند، من هم در پاسخ به سؤال‌ها ‏‎ ‎‏بسیار بااحتیاط عمل می‌کردم. می‌دانستم که اگر حتی یک کلمه یا یک ‏‎ ‎‏اسم از دهانم بیرون بیاید داستان ما با ساواک دنباله‌دار خواهد شد. ‏‎ ‎‏بنابراین خودم را چنان نشان دادم، که به کلی از مرحله پرتم.‏

‏گفتند: «بگو خمینی چطور برایت پول می‌فرستد و در نامه‌هایش چه ‏‎ ‎‏می‌نویسد؟»‏

‏گفتم: «خمینی کی هست، من اصلاً او را نمی‌شناسم.»‏

‏گفتند: «آخوند است.»‏

‏گفتم: «من فقط روزه‌خوان محله‌مان را می‌شناسم.»‏

‏آن‌ها عصبانی می‌شدند و شروع می‌کردند به ناسزا گفتن. سه روز بعد ‏‎ ‎‏از دستگیری من، منوچهری و همکارانش به این نتیجه رسیدند که از ‏‎ ‎‏حرف زدن و پرسش و پاسخ با من به جایی نمی‌رسند. از همان جا ‏‎ ‎‏شکنجه‌های جسمی را شروع کردند. کشیده اول را منوچهری، چنان به ‏‎ ‎‏صورتم زد که جلو چشمم سیاه شد. احساس کردم، دندان‌ها و فکم خرد ‏‎ ‎‏شد. حسابی گیج رفتم واین تازه برای آنها دست گرمی بود.‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 66

‏شکنجه‌ها با بستن دست و پا به تخت و شلاق زدن به جاهای ‏‎ ‎‏حساس بدن شروع شد. اولین بار آن قدر شلاق به پشتم زدند، که از ‏‎ ‎‏شدت درد بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی‌دانم چه وقت به ‏‎ ‎‏خودم آمدم. تا چشم باز کردم خودم را داخل یک اتاق دیدم. کنار یک ‏‎ ‎‏میز و چند تا صندلی. روی زمین ولو شده بودم. تمام تنم از زخم شلاق ‏‎ ‎‏می‌سوخت. توی اتاق هیچ کس نبود. دست و پایم را جمع کردم و خودم ‏‎ ‎‏را عقب کشیدم و به دیوار تکیه زدم. گفتم اگر دوباره آمدند، دیگر به ‏‎ ‎‏پشتم شلاق نزنند. چند دقیقه‌ای گذشت. صدای پا شنیدم. خودم را به ‏‎ ‎‏خواب زدم. مردی وارد اتاق شد. زیر چشمی او را نگاه کردم، آن مرد ‏‎ ‎‏برهنه بود. چشم‌هایم که نیمه باز بود بستم. آن مرد، چند لحظه‌ای ایستاد. ‏‎ ‎‏می‌دانست به هوش هستم. با این حال رفت و چند دقیقه بعد دوباره ‏‎ ‎‏برگشت. این بار یک شورت به تن کرده بود. از حال و روزش معلوم ‏‎ ‎‏بود، مست است. شلاق بلندی در دست داشت. آمد بالای سرم ایستاد و ‏‎ ‎‏ناگهان شروع کرد به زدن و بد و بیراه گفتن. با هر ضربه شلاق یک ‏‎ ‎‏جریان برق وارد بدنم می‌شد و آن ضربات بر اعضای حساس تنم فرود ‏‎ ‎‏می‌آمد، دنیا در برابر چشمانم تیره و تار می‌شد. درد در تمام جانم رخنه ‏‎ ‎‏کرد. دیگر تاب و تحمل نداشتم. باز هم از هوش رفتم. ‏

‏نوبت بعد مرا روی تخت خواباندند و دست‌ها و پاهایم را بستند. ‏‎ ‎‏منوچهری وارد اتاق شد. در حالی که سیگار به لب داشت آمد و کنار ‏‎ ‎‏تخت نشست. به سیگارش پک زد. بعد آتش سیگار را روی دستم ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 67

‏گذاشت و آن را روی پوست دستم خاموش کرد. خنده کنان گفت: ‏‎ ‎‏«آخ... سیگارم خاموش شد.» ‏

‏بعد کبریت کشید و سیگارش را دوباره روشن کرد. این بار آتش ‏‎ ‎‏سیگار را برروی سینه‌ام خاموش کرد. همان روز بخشی از اعضای بدنم ‏‎ ‎‏را با آتش سیگار سوزاند، اما هرچه پرسید اظهار بی‌اطلاعی کردم.‏

‏این برنامه بیست روز تمام، در هر شبانه روز چند نوبت ادامه داشت. ‏‎ ‎‏در آن مدت وقت و بی‌وقت به سراغم آمدند. مرا از سلول بیرون ‏‎ ‎‏می‌کشیدند و می‌بردند و بدنم را زیر ضربات شلاق و باتوم له می‌کردند. ‏‎ ‎‏بعد جسم بی‌جانم را به سلول می‌انداختند و می‌رفتند. کم‌کم رمق از تنم ‏‎ ‎‏رفت. دیگر تاب و توان روزهای اول را نداشتم. کف پاهایم را که زمین ‏‎ ‎‏می‌گذاشتم، چرک و خون بیرون می‌زد. تا زیر زانوهایم عفونت کرده بود. ‏‎ ‎‏از زور درد و ورم پاها، نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. بیشتر روی ‏‎ ‎‏زانوهایم راه می‌رفتم. در چنین وضعیتی منوچهری و همکارانش به ‏‎ ‎‏ضرب باتوم برقی و شلاق وادارم می‌کردند، دور اتاق بزرگی که در آن ‏‎ ‎‏جا زندانی‌ها را شکنجه می‌کردند، بدوم. در آن شرایط حتی اگر می‌مردم، ‏‎ ‎‏برای منوچهری و همکارانش اهمیت نداشت. خرد کردن شخصیت ‏‎ ‎‏زندانی و آزارهای جسمی و روحی برای شکنجه‌گران نوعی تفریح ‏‎ ‎‏وتنوع به حساب می‌آمد. گذشته از آن، با شکنجه‌های وحشیانه ‏‎ ‎‏می‌خواستند، وفاداری‌شان را به اعلی‌حضرت نشان دهند. منوچهری و ‏‎ ‎‏باقی بازجوها هر وقت سر وقت ما می‌آمدند، در یک دست‌شان شیشه ‏‎ ‎‏مشروب یا سیگار بود و در دست دیگرشان شلاق. بیشتر اوقات چنان ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 68

‏مست و مدهوش بودند که در حال شکنجه دادن از اوضاع و احوال ‏‎ ‎‏زندانی بی‌خبر می‌شدند. آن قدر زندانی را می‌زدند تا خودشان از پا ‏‎ ‎‏می‌افتادند. ‏

‏مدتی در زندان بودم، از هواخوری خبری نبود. آنها فقط روزی دو ‏‎ ‎‏بار در سلول را باز می‌کردند، تا من به دستشویی بروم. بعدها، بعد از ‏‎ ‎‏ظهرها یک ساعت هواخوری داشتم. پس از من، زندانی‌های عمومی را ‏‎ ‎‏می‌بردند، در حیاط. زن‌ها در یک جا بودند و مردها در جای دیگر. ‏‎ ‎‏وسط‌مان یک حیاط بود. هفته‌ای یک بار نوبت حمام داشتیم. حمام برای ‏‎ ‎‏مرد و زن بود. بعد از آقایان نوبت به خانم‌ها می‌رسید. ساعت 11 نهار ‏‎ ‎‏می‌دادند. اغلب برنج بود با عدس. خورش بادمجان که با پوست درست ‏‎ ‎‏شده بود. غذاها پر از چربی بود. ماه رمضان یک وعده غذا داشتیم. روزه ‏‎ ‎‏گرفتن بسیار سخت بود، با این حال من روزه می‌گرفتم. پاره‌ای از اوقات ‏‎ ‎‏نان خالی می‌دادند، با یک پرتغال. پرتغال را می‌بایست بین سه نفر تقسیم ‏‎ ‎‏می‌کردیم. تمام زمستان آب سرد بود. حتی یک قطره آب گرم هم ‏‎ ‎‏نداشتیم. یک چراغ خوراک‌پزی داده بودند، برای گرم شدن سلول و آن‌ها ‏‎ ‎‏که نارحتی معده داشتند و باید شیر را گرم می‌کردند و می‌خوردند.‏

‏عفونت ناشی از شکنجه و باتوم کثیف و آلوده تا زانوهایم رسیده بود. ‏‎ ‎‏دائم تب داشتم و هر روز که می‌گذشت حالم وخیم‌تر می‌شد. بوی ‏‎ ‎‏عفونت سراسر سلول و راهرو زندان را گرفته بود. مسئولین زندان مرا ‏‎ ‎‏فرستادند درمانگاه. آنجا دکتر از زخم پاهایم نمونه‌برداری کردند. مقداری ‏‎ ‎‏از خون بدنم را دادند برای آزمایش. نتیجه این بود که من به سرطان ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 69

‏مبتلا شده‌ام. از نو برگشتم به سلول انفرادی، اما بعد از آن منوچهری، ‏‎ ‎‏تهرانی و بقیه دست از سرم برداشتند. کم‌کم بوی عفونت نگهبان‌ها را هم ‏‎ ‎‏کلافه کرد. هوارشان رفت هوا. من دیگر توان راه رفتن هم نداشتم. بدنم ‏‎ ‎‏آن قدر ضعیف شده بود، که یک روز داشتم برای وضو گرفتن می‌رفتم. ‏‎ ‎‏سربازی که همراه من بود، دلش به حالم سوخت. پسر جوانی بود از ‏‎ ‎‏اهالی لرستان. وقت برگشتن دور از چشم بقیه نگهبان‌ها مرا صدا زد. ‏‎ ‎‏برگشتم. با دستپاچگی سه تا حبه قند گذاشت کف دستم و گفت:‏

‏بگیر مادر! برایت خوب است... کمی جان می‌گیری. روزها گذشت تا ‏‎ ‎‏اینکه یک بار منوچهری از راهرو زندان عبور می‌کرد. چشمش که به من ‏‎ ‎‏افتاد، به سربازها دستور داد، مرا به اتاق او ببرند. سربازها در سلول را باز ‏‎ ‎‏کردند و مرا کشان‌کشان با خودشان بردند.‏

‏وارد اتاق شدیم. سربازها رفتند بیرون. منوچهری دستور داد بنشینم، ‏‎ ‎‏نشستم. هوا بسیار گرم بود و اتاق منوچهری سرد. داشتم یخ می‌کردم. ‏‎ ‎‏درست نشسته بودم مقابل کولر و حق نداشتم جابجا شوم. منوچهری  ‏‎ ‎‏بی‌مقدمه دست توی کشوی میز کار خود کرد و چند بسته اسکناس هزار ‏‎ ‎‏تومانی بیرون آورد. پول زیادی بود. اسکناس‌ها را ریخت روی میز و ‏‎ ‎‏گفت:‏

‏ـ اینا رو بشمر.‏

‏از کار او سر در نمی‌آورم. شروع کردم به شمردن. رقم بالا بود. دو ‏‏ـ ‏‎ ‎‏سه بار پول‌ها را شمردم، اما با آن حالی که داشتم، نتوانستم. مبلغ اصلی ‏‎ ‎‏معلوم نشد.‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 70

‏گفتم: «شمردن این همه پول سخت است. من تا به حال این همه پول ‏‎ ‎‏به چشمم ندیده‌ام. هر چه می‌شمرم اشتباه می‌شود.»‏

‏منوچهری دست دراز کرد، پول‌ها را به سمت خود کشید و گفت: ‏‎ ‎‏ «می‌بینی خانم! این دستمزد بنده است، برای دستگیری تو پیرزن بی‌سواد. ‏‎ ‎‏حالا فکرش را بکن، اگر یک مهندس یا دکتر به تور من بخورد، چقدر ‏‎ ‎‏گیرم می‌آید.»‏

‏حرفی نزدم. منوچهری همین طور برای خودش می‌بافت:‏

‏ـ تو حاضری با ما همکاری کنی؟‏

‏دلم هول کرد. با خودم گفتم: «یا ابوالفضل! خودت به فریادم برس! ‏‎ ‎‏حالا چه جوابی به این شمر بدهم؟»‏

‏پرسید: «چه شد؟»‏

‏گفتم: «منظور شما رو نمی‌فهمم.»‏

‏به منوچهری برخورد، به من خیره شد و گفت: «خوب هم می‌فهمی ‏‎ ‎‏فلان فلان شده! من امشب به تو فرصت می‌دهم. فقط امشب! برو و ‏‎ ‎‏خوب فکر کن. فردا باید به من جواب بدهی.»‏

‏حرفی نزدم. از اتاق بیرون آمدم، رفتم به سلول خودم. تمام مدت، ‏‎ ‎‏فکر می‌کردم. چطور می‌شود، از دست آن جانی ملعون فرار کنم. فکرم به ‏‎ ‎‏جایی نرسید. به خدا واگذار کردم. روز بعد مرا بردند اتاق منوچهری، ‏‎ ‎‏منتظر جواب بود. پاک خودم را زدم به آن راه و گفتم: «من فکرهایم را ‏‎ ‎‏کردم و به این نتیجه رسیدم که آزادی بهتر از زندان است. دوست دارم ‏‎ ‎‏بالای سر بچه‌هایم باشم. شما هم گفته بودید، مادر پیری دارید، حاضر ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 71

‏هستم، هفته‌ای دو روز بیایم و اگر کاری دارد انجام بدهم. ظرف بشورم. ‏‎ ‎‏خانه‌تان را رفت و روب کنم. لباس‌هایتان را بشورم و...»‏

‏منوچهری احساس کرده بود که خودم را به کوچه علی چپ زده‌ام، ‏‎ ‎‏از شدت عصبانیت فریاد زد: «ببندید این پدر سوخته را. این بی‌شعور ‏‎ ‎‏خیال می‌کند ما از پشت کوه آمدیم. خودت را به نفهمی زدی یا ما را ‏‎ ‎‏نفهم به حساب می‌آوری؟»‏

‏یک بار دیگر مرا به تخت بستند و منوچهری کتک مفصلی به من زد.‏

‏بعد از ظهر همان روز «نصیری» رئیس ساواک برای بازرسی از زندان ‏‎ ‎‏آمد. تا به سلول من رسید، از بوی تعفن پای من عقب گرد کرد. به ‏‎ ‎‏سربازهایی که همراه او بودند، دستور داد در سلول مرا باز بگذارند و ‏‎ ‎‏خودش رفت. دوری زد و چند دقیقه بعد برگشت. امر کرد مرا به اتاقش ‏‎ ‎‏ببرند. هویت مرا پرسید و کمی از خودم و خانواده‌ام پرس و جو کرد. ‏‎ ‎‏خودم را زدم به موش‌مردگی و گفتم: «می‌خواهم برگردم و به بچه‌هایم ‏‎ ‎‏رسیدگی کنم.» کمی هم از وضعیت شکنجه‌ای که دیده بودم گفتم. ‏‎ ‎‏نصیری گفت: «من ضمانت شما را می‌کنم که آزاد بشوی و بروی معالجه ‏‎ ‎‏کنی. ولی این را بدان که همیشه یکی به دنبال تو هست، اگر درباره اینجا ‏‎ ‎‏حرفی بزنی، برایت گران تمام می‌شود.» ‏

‏همان روز وقتی مرا به سلول برگرداند باز هم شکنجه شدم، اما دو ‏‎ ‎‏روز بعد ساواکی‌ها مرا با ماشین از زندان بیرون زدند و در خیابان خلوتی ‏‎ ‎‏عینک سیاهی را که به چشمم ‌زده بودند، برداشتند و وسط خیابان رهایم ‏‎ ‎‏کردند. یک ریال پول هم نداشتم. تاکسی از آن جا می‌گذشت. به راننده ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 72

‏تاکسی التماس کردم. اجازه داد سوار شوم. او مرا برد سر خیابان غیاثی، ‏‎ ‎‏نزدیک میدان خراسان پیاده کرد و رفت. به سراغ همسایه‌ها رفتم. از ‏‎ ‎‏یکی‌شان پنج تومان قرض گرفتم. از آنجا سوار ماشین شدم و یک راست ‏‎ ‎‏رفتم خانه پدرم. می‌دانستم بچه‌ها آنجا هستند.‏

‏برخوردهای سرزنش‌آمیز اقوام، قهرهای خانوادگی و کم‌محلی به ‏‎ ‎‏خودم و بچه‌ها همیشه وجود داشت. پس از آنکه با پدرم روبرو شدم به ‏‎ ‎‏من تشر زد:‏

‏ـ برو سر خانه و زندگیت بشین و بچه‌هایت را ضبط و ربط کن.‏

‏ـ نه بابا جان! من نمی‌توانم این همه ظلم و زور را تحمل کنم.‏

‏ـ این کارها اصلاً به تو نیامده، تو همسر‌داری، بچه‌داری.‏

‏ـ اگر این طور باشد، کاری که حضرت زینب(س) کرد چه ‏‎ ‎‏می‌گویید؟‏

‏ـ کار نیکان را قیاس بر خود مگیر ... آن زن حضرت زینب(س) بود، ‏‎ ‎‏دختر علی و فاطمه بود.‏

‎ ‎‏ـ من هم اسمم فاطمه است. پس من هم دختر علی و فاطمه هستم، ‏‎ ‎‏چون اسم مادرم فاطمه است و اسم پدرم علی.‏

‏پدر ماند که چه بگوید. سرش را زیر انداخت. پیدا بود که بشدت از ‏‎ ‎‏دستگیری من و زندان رفتنم ناراحت است. تازه از جزئیات آنچه بر من ‏‎ ‎‏گذشته بود خبر نداشت.‏

‏از لحظه‌ای که از زندان آزاد شدم احساس کردم، تحت تعقیب ‏‎ ‎‏نیروهای ساواک هستم. چه بسا مرا آزاد کرده بودند تا از برنامه‌های ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 73

‏خودم و جا و مکان افرادی که با آنها ارتباط داشتم سر در بیاورند. از این ‏‎ ‎‏رو دست به هیچ کاری نزدم. ارتباطم را با افراد به حداقل رساندم و همه ‏‎ ‎‏وقت دور و برم را می‌پاییدم.‏

‏تا دستگیری بعدی من از سوی ساواک، چهار ماه به طول انجامید. در ‏‎ ‎‏این مدت برای مداوا به بیمارستان رفتم و وقتی برگشتم، تمام مدت با ‏‎ ‎‏بچه‌ها سرمی‌کردم. ما مشکلات مادی فراوانی داشتیم. بیشتر اوقات ‏‎ ‎‏غذای‌مان سیب زمینی آب‌پز بود. آن روزها اوج برخورد سرد اقوام و ‏‎ ‎‏دوستان با ما بود. همسرم هم همچنان در شهرستان مشغول کار بود.‏

‏بار دوم پس از دستگیری مرا یکراست به زندان قصر بردند. این بار ‏‎ ‎‏بیشتر شکنجه روحی را برایم تدارک دیده بودند. از بازجویی اولیه‌شان ‏‎ ‎‏پی بردم آنها به شدت روی من حساس شده بودند. در دستگیری و ‏‎ ‎‏بازجویی از افرادی که در گروه‌های مختلف فعالیت داشتند و گرفتار ‏‎ ‎‏ساواک شده بودند، اطلاعات و سرنخ‌هایی از نقش و حضور من در این ‏‎ ‎‏ارتباط به دست‌شان افتاده بود. مشکل عمده من این بود که نمی‌دانستم از ‏‎ ‎‏چه کسی و از چه گروهی اطلاعات مربوط به مرا کسب کرده‌اند. بنابراین ‏‎ ‎‏نمی‌دانستم چه موضوعی لو رفته است. از این رو هرچه می‌پرسیدند ‏‎ ‎‏اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. پس از بازجویی اولیه شکنجه‌های جسمی از ‏‎ ‎‏سر گرفته شد. این بار کلاهک مسی روی سرم گذاشتند و دست و پایم ‏‎ ‎‏را به صندلی بستند و به صندلی برقی وصل کردند. این شکنجه بسیار ‏‎ ‎‏دردناک بود. بعد هم شلاق، خاموش کردن سیگار روی بدنم و دویدن در ‏‎ ‎‏اتاق با پاهایی که از زور شلاق پرچرک و خون شده بود. لابلای ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 74

‏بازجوئی و شکنجه پی بردم، موضوع دستگیری من بر می‌گردد، به ‏‎ ‎‏دستگیری عده‌ای از دانشجویان دانشکده پلی‌تکنیک و همکاری من با ‏‎ ‎‏آنها که متأسفانه یکی دو نفر از دانشجویان زیر شکنجه اعتراف کرده ‏‎ ‎‏بودند. با این حال هرچه منوچهری و دوستانش فشار می‌آوردند، من ‏‎ ‎‏حرفی برای گفتن نداشتم. زندانی‌های دیگر به خصوص جوانان، مرا که ‏‎ ‎‏با آن سن و سال می‌دیدند آن طور مقاومت می‌کردم و شبانه روز شکنجه ‏‎ ‎‏می‌شدم بسیار تحت تأثیر قرار می‌گرفتند. اغلب با صدای بلند قرآن ‏‎ ‎‏می‌خواندند و«لااله الا الله» می‌گفتند. ساواکی‌ها و مأموران زندان از این ‏‎ ‎‏عمل بسیار عصبانی می‌شدند. شانزده روز زیر شکنجه بودم، شب و روز. ‏‎ ‎‏اما لام تا کام حرف نزدم. این بار ساواکی‌ها حیله کثیفی به کار بردند، ‏‎ ‎‏رفتند رضوانه را آوردند.‏‎[23]‎ ‏دختر دومم را. از صدای فریاد و ناله‌اش متوجه ‏‎ ‎‏شدم او را گرفته‌اند. یک شب از ساعت 12 تا 4 صبح این دختر چهارده ‏‎ ‎‏ساله را می‌زدند. اذان صبح بود که دست کشیدند. شوک دادند، شلاق ‏‎ ‎‏زدند. بدنش را با آتش سیگار سوزاندند و رضوانه هوار می‌کشید. ضجه ‏‎ ‎‏می‌زد و ناله می‌کرد و همه اینها مثل مته‌ای که بر استخوان من گذاشته ‏‎ ‎‏باشند، با درد و رنج احساس می‌کردم. تمام آن شب در سلول را کوفتم و ‏‎ ‎‏فریاد زدم «اون کاری نکرده... اون از چیزی خبر نداره... مرا بزنید، مرا ‏‎ ‎‏شکنجه کنید.» اما منوچهری و دار و دسته‌اش دست بردار نبودند. دیگر ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 75

‏رسیدم به جایی که التماس کردم. به گریه افتادم، اما فایده‌ای نداشت.‏

‏صبح سربازها جسم بی‌جان دخترم را کشان کشان آوردند و توی ‏‎ ‎‏سلول من انداختند. رضوانه بیهوش بود. سربازها یکی دو سطل آب روی ‏‎ ‎‏بدنش ریختند. اما اثر نداشت. رضوانه چشم باز نکرد. ترسیدم. گفتم: ‏‎ ‎‏«تمام کرده است.» حالم دگرگون شد. پاک به هم ریختم، دیگر حال ‏‎ ‎‏خودم را نفهمیدم، تا می‌توانستم جیغ و داد به راه انداختم. طوری شد که ‏‎ ‎‏نمی‌دانم دیگر چه کردم که از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم، صوت ‏‎ ‎‏زیبای قرآن مرحوم آقای ربانی شیرازی را می‌شنیدم: «‏‏استعینوا بالصبر و ‏‎ ‎‏الصلوة انّها لکبیرة الا علی الخاشعین‏‏»‏

‏چه وقت از خودم بی‌خود بودم، نمی‌دانم. با صوت قرآن کمی آرام ‏‎ ‎‏شدم. رضوانه همین طور روی زمین، پیش چشمم افتاده بود. یک بار ‏‎ ‎‏دیگر سربازها آمدند، روی سر و صورتش آب ریختند. فایده نداشت. ‏‎ ‎‏حتی تکان هم نخورد. دستور دادند او را ببرند. کجا؟ نگفتند. سربازها ‏‎ ‎‏جسم بی‌جان دخترم را انداختند داخل پتو و بردند.‏

‏ده‏‏ ـ ‏‏دوازده روز بعد او را برگرداندند. در این مدت هر دقیقه برایم به ‏‎ ‎‏هزار سال گذشت. خیال می‌کردم او را به شهادت رسانده‌اند. در هر حال ‏‎ ‎‏بدن نحیف و زجرکشیده او را انداختند، داخل سلول و رفتند. مثل یک ‏‎ ‎‏مرده متحرک. رضوانه‌ام آب شده بود.‏

‏نشستیم به حرف «کجا بودی مادر! حالت چطور است؟ و...» رضوانه ‏‎ ‎‏گفت او را به بیمارستان ارتش برده بودند. در مدتی که آن جا بستری ‏‎ ‎‏بوده، دست‌هایش به تخت بسته بود و هر روز یک بار دستبند را از ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 76

‏دستش باز می‌کردند، تا به دستشویی برود. دست‌هایش را نشانم داد. ‏‎ ‎‏کبود بود و دستبند روی پوستش جا انداخته بود.‏

‏من و رضوانه مدتی در کنار هم بودیم. چادر او را هم گرفته بودند. ‏‎ ‎‏تابستان بود و هوا به شدت گرم. تمام مدت که داخل سلول بودیم روی ‏‎ ‎‏سرمان پتو می‌کشیدیم. از آن جا که زخم پاهای من و کمرم عفونت کرده ‏‎ ‎‏بود ناچار بیشتر اوقات سرپا می‌ایستادم یا به دیوار سرد و نمناک سلول ‏‎ ‎‏تکیه می‌زدم. این در حالی بود که موش‌ها آزادانه در سلول می‌چرخیدند. ‏‎ ‎‏وقتی برای بازجویی می‌رفتیم، پتو با خودمان می‌بردیم. نیمی از پتو روی ‏‎ ‎‏سر من بود و نیمی دیگر روی سر رضوانه. منوچهری و دوستانش روی ‏‎ ‎‏هر دو ما اسم گذاشته بودند «مادر و دختر پتویی» وارد اتاق بازجوئی که ‏‎ ‎‏می‌شدیم، بنا می‌کردند به مسخره کردن و ریچار گفتن.‏

‏مدتی گذشت، سربازها باز هم آمدند و رضوانه را بردند. بعدها ‏‎ ‎‏خبردار شدم او را در سلول دیگری حبس کرده‌اند.‏

‏ وقتی که دستگیر شدم بچه کوچکم 5 سال داشت و با برادر و بقیه ‏‎ ‎‏خواهرهایش تنها بودند. شوهرم در هفته یکی دو شب بیشتر به خانه ‏‎ ‎‏نمی‌آمد. گرفتار کارش بود. افراد فامیل هم از ترس اینکه ارتباط با ما ‏‎ ‎‏برایشان سبب مشکل و گرفتاری شود دور و بر خانه‌مان نمی‌آمدند. پدر ‏‎ ‎‏و مادر هم به همدان برگشته بودند. می‌ماند دختر بزرگم که ازدواج کرده ‏‎ ‎‏بود، با شوهرش و همسر رضوانه.‏

‏نوروز سال 1352 برای خانواده زندانیان ملاقات عمومی دادند. همه ‏‎ ‎‏افراد خانواده می‌توانستند به زندان بیایند. دو تا از بچه‌های من کوچک ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 77

‏بودند و اجازه نمی‌دادند آنها به ملاقات بیایند. اما با من و دو تا از ‏‎ ‎‏خانم‌ها کاری نداشتند. رئیس زندان گفت: «اشکالی ندارد.» محمد پسرم ‏‎ ‎‏و بچه آخرم را آوردند داخل. مرا هم با برانکارد بردند پشت میله‌ها. ‏‎ ‎‏ملحفه‌ای روی پاهایم انداخته بودم، تا بچه‌ها زخم پاهایم را نبینند. آن دو ‏‎ ‎‏را به سختی نشاندم روی پاهایم. محمد در مدرسه یا خانه آیه‌ای را که ‏‎ ‎‏مرحوم ربانی شیرازی می‌خواند یاد گرفته بود. آیه را برایم خواند و ‏‎ ‎‏گفت: «مامان این آیه را زیاد ‏‏بخوان» نگهبانی که در کنار ما قدم می‌زد، ‏‎ ‎‏اشک در چشم‌هایش جمع شد. آمدیم با بچه‌ها گرم بگیریم، دستور دادند ‏‎ ‎‏برگردیم به سلول، ملاقات تمام است. قریب یک سال و اندی در زندان ‏‎ ‎‏بودم. وضعیت جسمی‌ام طوری شده بود که باقی زن‌های سلولی‌ام به ‏‎ ‎‏تنگ آمده بودند. بوی تعفن کرم و پاهایم آنها را آزار می‌داد. دست به کار ‏‎ ‎‏شدند و نامه‌ای برای «فرح» همسر شاه نوشتند و تقاضا کردند اقل کم ‏‎ ‎‏جای مرا عوض کنند. ‏

‏مدتی بعد دکترها آمدند و مریضی مرا تأیید کردند. با اینکه برایم ‏‎ ‎‏پانزده سال حبس بریده بودند، با این خیال که عقوبت کار مرا خواهد ‏‎ ‎‏ساخت و دیر یا زود دخلم را می‌آورد، مرا به دادگاه خواستند و مدت ‏‎ ‎‏زندان را به یکسال و چند ماه تقلیل دادند. ‏

‏یک روز آمدند و برگه‌ای را جلوی من گذاشتند. پرسیدم «این چیه» ‏‎ ‎‏گفتند «امضاء کن! برگه آزادی شماست» گفتم «سواد ندارم» گفتتند «به تو ‏‎ ‎‏سواد یاد می‌دهیم» کسی که مأمور سوادآموزی من بود بسیار بداخلاق و ‏‎ ‎‏بدپیله بود. مدت 45 روز هر هفته شش روز می‌آمد. برگه سفیدی را با ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 78

‏مداد جلو من می‌گذاشت و بعد از آنکه سرمشق می‌داد، می‌رفت پی‌ ‏‎ ‎‏کارش. من هم شروع می‌کردم، از بالا به پایین، برگه را با خط کج و ‏‎ ‎‏معوج سیاه می‌کردم. طوری که طرف احساس می‌کرد هیچ استعدادی ‏‎ ‎‏برای یادگیری ندارم. او هر روز پس از دیدن نوشته‌ها، بنا می‌کرد به ‏‎ ‎‏فحش و ناسزا گفتن. از اینکه من نمی‌توانستم به قول خودش کلمه «آب» ‏‎ ‎‏را درست بنویسم، به شدت عصبانی می‌شد و بعضی از اوقات از ‏‎ ‎‏عصبانیت داد می‌زد «آخر پیرزن خرفت! تو که نمی‌توانی یک کلمه ‏‎ ‎‏بنویسی، چطور می‌خواهی با شاه بجنگی؟» آخر سر هم اعلان کرد «این ‏‎ ‎‏آدم بشو نیست. ولش کنید برود پی کارش»‏

‏به این ترتیب برای بار دوم از دست ساواک جان سالم به در بردم. ‏

‏رضوانه هنوز در زندان بود. او در زندان قصر به سر می‌برد. همسرش ‏‎ ‎‏از زمان دستگیری هر دو ما مدام پیگیر کارمان بود. شنیدم هر روز جلو ‏‎ ‎‏زندان آمده بود. گرچه کاری از دستش ساخته نبود. وقتی من از زندان ‏‎ ‎‏بیرون آمدم، او را دم در زندان دیدم. سوار ماشین شدیم و با هم به خانه ‏‎ ‎‏برگشتیم. ‏

‏بعد از خلاصی از زندان پیگیر دوا و درمان خودم شدم. سه ماه و ‏‎ ‎‏اندی در بیمارستانی در تهران بستری شدم. دکترها قسمت از گوشت ‏‎ ‎‏کمرم را به علت عفونت بیش از حد بیرون آوردند و بعد قدری گوشت ‏‎ ‎‏از زانوهایم برداشتند و به کمرم پیوند زدند. کم‌کم حالم رو به بهبود ‏‎ ‎‏رفت. روزهای بیمارستان و به کلی زمانی که آزاد شده بودم روزگار برایم ‏‎ ‎‏سخت‌تر از زندان می‌گذشت. علاوه بر آنکه از بچه‌هایم دور بودم، از ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 79

‏سرنوشت رضوانه آن طور که باید خبر نداشتم. اجازه نمی‌دادند به ‏‎ ‎‏ملاقاتش بروم. خیلی دلم می‌خواست او را ببینم. در آن روزها سفری به ‏‎ ‎‏اهواز داشتم. رفتم به محل کار شوهرم. مدارک و اسناد محرمانه‌ای ‏‎ ‎‏برداشتم و جای مناسبی قایم کردم. خیالم آسوده شد. اما در برگشت به ‏‎ ‎‏تهران خبر دادند یکی از نیروهایی که با ما همکاری داشت با خودرویی ‏‎ ‎‏که در آن مواد منفجره و اسلحه جاسازی کرده بودند، دستگیر شده است ‏‎ ‎‏و او با علم به اینکه من هنوز در زندان هستم، موضوع را به گردن من ‏‎ ‎‏انداخته بود تا پای دیگری به میان نیاید. پس از دریافت خبر و گرفتار ‏‎ ‎‏شدن دوباره به دست ساواک، ناگزیر تصمیم به فرار از ایران گرفتم. این ‏‎ ‎‏تصمیم را در حالی گرفتم که دختر سومم عقد کرده بود و در تدارک ‏‎ ‎‏ازدواج او بودیم. هماهنگی بر عهده دوستانی بود که با ما فعالیت ‏‎ ‎‏می‌کردند. مطابق برنامه، من به عنوان همراه یک بیمار که بنا بود برای ‏‎ ‎‏جراحی به انگلستان برود خودم را جا زدم و با پاسپورت جعلی توانستم ‏‎ ‎‏از کشور خارج شوم. در انگلستان بیمار را به بیمارستان بردیم. او معالجه ‏‎ ‎‏شد و به ایران برگشت. در آنجا من ماندم و جیب خالی. ‏

‏بزودی در هتلی که متعلق به یک شخص هندی بود مشغول به کار ‏‎ ‎‏شدم. چند نفر از ایرانی‌ها نیز آنجا مشغول به کار بودند. به من هفته‌ای 2 ‏‎ ‎‏پوند دستمزد می‌دادند، با یک وعده غذا. اکثر روزها روزه می‌گرفتم و با ‏‎ ‎‏صبحانه‌ای که به من می‌دادند افطار می‌کردم. ‏

‏در همان مدت با تعدادی از دانشجویان و افراد سیاسی ایرانی که در ‏‎ ‎‏انگلستان بودند آشنا شدم. از جمله دکتر احمدی معروف به «دکتر ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 80

‏سروش» او مسئول دانشجویان در خارج از کشور بود و خانه‌اش محل ‏‎ ‎‏امنی برای کسانی بود که از دست رژیم شاه گریخته بودند. در خانه دکتر ‏‎ ‎‏سروش، شهید «دکتر بهشتی» را ملاقات کردم. شهید بهشتی مرا ‏‎ ‎‏می‌شناخت و سفارش مرا به دکتر سروش کرد. از آنجا به بعد من شرایط ‏‎ ‎‏بهتری پیدا کردم. ارتباط با دوستان بیشتر شد. کمابیش فعالیت‌های ‏‎ ‎‏سیاسی و مبارزاتی خود را ادامه دادم و در میتینگ‌ها و اعتصاب‌ها و ‏‎ ‎‏تظاهرات ایرانیان مستقر در انگلیس فعالانه شرکت می‌کردم. در کل، ‏‎ ‎‏مدت نه ماه در انگلستان بودم. ‏

‏در رادیو و تلویزیون ایران مشخصات مرا اعلام کرده بودند و گفته ‏‎ ‎‏بودند از زندان گریخته‌ام. این خبر به گوش شهید «محمد منتظری» در ‏‎ ‎‏سوریه رسیده بود. محمد به سرعت خودش را به انگلستان رسانده بود و ‏‎ ‎‏مرا در هتلی که مشغول به کار بودم پیدا کرد. ‏

‏به اتفاق محمد عازم سوریه شدیم. در آنجا با افراد دیگری آشنا ‏‎ ‎‏شدیم. آنها ایرانیانی بودند که جهت آموزش تاکتیک‌های رزمی و مبارزه ‏‎ ‎‏علیه رژیم شاه در سوریه و لبنان جمع شده بودند. آن ایام مصادف بود با ‏‎ ‎‏برگزاری مراسم حج. همراه محمد و چهار نفر دیگر از برادران سفری به ‏‎ ‎‏مکه داشتیم. مأموریت‌ها در آنجا توزیع اعلامیه‌های امام خمینی(س) بود. ‏

‏در آن مدت که از بچه‌هایم دور بودم فشارهای روحی داشتم، اما تا ‏‎ ‎‏دلتنگی‌ام به اوج می‌رسید پناه می‌بردم به حرم حضرت زینب(س) و ‏‎ ‎‏آرامش خود را از بی‌بی‌ طلب می‌کردم. در سوریه و لبنان با ‏‎ ‎‏شخصیت‌هایی همچون شهید «دکتر چمران» و «امام موسی صدر» رهبر ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 81

‏شیعیان لبنان آشنا شدم. شهید «ابوجهاد» یکی از مبارزان و فرماندهان ‏‎ ‎‏فلسطینی هم در آنجا دیدم. او در آموزش‌هایی که من می‌دیدم سهم ‏‎ ‎‏بسزایی داشت. من در لبنان و سوریه رموز جنگ‌های چریکی را آموختم. ‏‎ ‎‏در آنجا دو خانم ایرانی دیگر با من هم دوره بودند. یکی از آنها دانشجو ‏‎ ‎‏بود و با همسر خود آمده بود و دیگری خانه‌دار. ‏

‏محل آموزش ما محل امنی در یکی از روستاهای مرزی سوریه و ‏‎ ‎‏لبنان بود. زن‌های لبنانی و فلسطینی هم با ما دوره می‌دیدند اما من بسیار ‏‎ ‎‏کم حرف می‌زدم. پس از گذراندن دوره آموزش نظامی همراه با محمد و ‏‎ ‎‏یک نفر دیگر از سوریه به عراق رفتیم. قریب پنجاه روز در عراق بودم. ‏‎ ‎‏پس از ورود، در اولین فرصت به دیدار امام خمینی(س) رفتم. ‏

‏امام تا حدودی مرا می‌شناخت. دو ساعت و بیست دقیقه با ایشان ‏‎ ‎‏حرف زدم. از زندان و شکنجه و وضعیت خانواده‌ام برای او حرف زدم. ‏‎ ‎‏امام پرسید و من جواب دادم. و در آخر با او صلاح و مشورت کردم. ‏‎ ‎‏پرسیدم با وضعیتی که در ایران دارم چه باید بکنم. بمانم یا برگردم. ‏‎ ‎‏ایشان گفت «بمانید تا ان‌شاءالله اوضاع عوض شود و همه با هم برگردیم ‏‎ ‎‏به ایران.» هنوز تا پیروزی انقلاب زمان زیادی باقی بود اما امام با جدیت ‏‎ ‎‏حرف از برگشتن زد. در پایان از وی اجازه گرفتم تا به لبنان برگردم. ‏

‏به لبنان که برگشتم مدتی با مبارزان فلسطینی که در حال جنگ با ‏‎ ‎‏اسرائیلی‌ها بودند، به جبهه نواطیه در لبنان که آن زمان در اختیار نیروهای ‏‎ ‎‏فلسطینی بود رفتم. در آن بحبوحه خبردار شدم، مردی از ایران، پیش امام ‏‎ ‎‏موسی صدر رفته و سراغ مرا گرفته است. از خصوصیات آن مرد ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 82

‏پرسیدم. پی بردم همسرم می‌باشد. امام موسی صدر به او گفته بود دو ‏‎ ‎‏روز دیگر درباره کسی که سراغش را می‌گیری به تو خبر می‌دهیم. دو ‏‎ ‎‏روز بعد من نشانی هتل محل اقامت همسرم را گرفتم و بدون هماهنگی ‏‎ ‎‏با مسئول بالاتر خود همسرم را ملاقات کردم. همسرم خوب می‌دانست ‏‎ ‎‏که من شرایط مناسبی برای برگشتن به ایران ندارم. به همین جهت پس ‏‎ ‎‏از آن ملاقات به او سفارش کردم از بچه‌ها مراقبت بیشتری داشته باشد. ‏‎ ‎‏همچنین یادآور شدم از دیدار من در لبنان با احدی حرف نزند. سپس او ‏‎ ‎‏را تا مرز سوریه همراهی کردم و به ایران فرستادم. در مدتی که همسرم ‏‎ ‎‏را دیدم چند خبر تازه به من داد: از جمله به دنیا آمدن نوه‌ام و ازدواج ‏‎ ‎‏دختر سومم. محمد منتظری پس از آنکه از آمدن همسرم و دیدار من با ‏‎ ‎‏او باخبر شد با من برخورد کرد. ابتدا می‌خواست من و کسانی را که در ‏‎ ‎‏این امر شرکت داشته‌اند تنبیه گروهی کند اما بعد فقط مرا برد در هتلی ‏‎ ‎‏گذاشت. بدون هزینه و مخارج. رفت که شب برگردد اما نیامد. چند ‏‎ ‎‏روزی آنجا بودم. از گرسنگی داشتم می‌مردم. طوری که کارم به ‏‎ ‎‏بیمارستان کشید. محمد در توجیه این عمل گفت «چرا شما خودتان را ‏‎ ‎‏به شوهرتان نشان دادید؟ شاید ساواک او را تعقیب کرده بود. شاید الان ‏‎ ‎‏که به ایران برگشته است ساواک رد او را بگیرد و برای ما دردسر ایجاد ‏‎ ‎‏کند و...»‏

‏در هر حال پاسپورت و پول‌های مرا گرفت. گفت «در هتل بمان تا ‏‎ ‎‏برایت ویزا تهیه کنم. می‌خواهم تو را بفرستم به مأموریت» من ماندم تا ‏‎ ‎‏آن بلا به سرم آمد. محمد منتظری روحیات خاصی داشت. بسیار آدم ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 83

‏جدی بود. نه خستگی سرش می‌شد، نه خواب داشت و نه خورد و ‏‎ ‎‏خوراک. گاه 48 ساعت بی‌وقفه کار می‌کرد. شجاع بود و باهوش. ما 16 ‏‎ ‎‏ـ 17 نفر بودیم که در خانه یک فلسطینی زندگی می‌کردیم. همگی ‏‎ ‎‏کارت‌های اقامت در لبنان را داشتیم. از این‌رو رفت و آمد در سوریه ‏‎ ‎‏برای‌مان سخت نبود. این کارت‌ها از طرف مجلس اعلاء لبنان و با ‏‎ ‎‏حمایت امام موسی صدر صادر می‌شد. روی کارت من، اسم «زینت ‏‎ ‎‏احمدی» نوشته شده بود. ‏

‏محمد منتظری، متقی، سراج، آلادپوش، جنتی، غرضی و... همه مجرد ‏‎ ‎‏بودند. آنها مرا «خواهر طاهره» صدا می‌زدند. اسم مستعار طاهره را ‏‎ ‎‏برادرها و خواهرها وقتی که در انگلستان بودیم برایم انتخاب کردند. ‏

‏از وقتی هم وارد لبنان و سوریه شدم اسمم را که پرسیدند گفتم ‏‎ ‎‏«طاهره» و بعد همه گفتند خواهر طاهره. در میان آن جمع فقط محمد ‏‎ ‎‏منتظری بود که از اسم واقعی و مبارزات من در ایران خبر داشت. ‏

‏شرایط اقتصادی ما بسیار دشوار بود. ناگزیر بودیم کمتر بخوریم و ‏‎ ‎‏کمتر خرج کنیم. ماهیانه مبلغ کمی پول از طرف امام خمینی(س) در ‏‎ ‎‏نجف به ما می‌رسید. با این حال مشکلات همچنان پابرجا بود. ‏‎ ‎‏هماهنگ‌کننده و برنامه‌ریزی کارها اغلب با محمد منتظری بود. او از نظر ‏‎ ‎‏مبارزاتی شناخته شده بود. جوانی مبارز و بادرایت. او بعد از فرار از ‏‎ ‎‏دست ساواک در ایران به سوریه و لبنان آمده بود و در فرار و جابجایی ‏‎ ‎‏افراد مخالف رژیم شاه نقش فعالی داشت. دائم در تلاش بود. بعضی ‏‎ ‎‏اوقات مانند ما خیلی عادی غذا می‌خورد. صبح‌ها با بقیه ورزش می‌کرد ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 84

‏و گاهی اوقات یک هفته با کسی حرف نمی‌زد. پیدا بود آن زمان روی ‏‎ ‎‏کاری یا مأموریتی دقیق شده است. در آن حال می‌ماند تا کار به اتمام ‏‎ ‎‏برسد و آن وقت با خیال آسوده برنامه عادی خود را از سر می‌گرفت. ‏‎ ‎‏بعضی روزها می‌آمد مقداری پول برمی‌داشت و می‌رفت و بعد 6 ـ 7 ‏‎ ‎‏روز، سر و کله‌اش پیدا نمی‌شد. در این مدت خیال می‌کردیم بلایی سر ‏‎ ‎‏او آمده است. وقتی برمی‌گشت رنگ و روی زرد، ضعیف با لب‌های ‏‎ ‎‏لرزان. گفته می‌شد برای مأموریت به جایی رفته که در طول آن مدت ‏‎ ‎‏گرسنگی و تشنگی فراوان داشته است. ‏

‏محمد یک‌بار در سوریه به من مأموریت داد که بروم اردن و اطلس ‏‎ ‎‏اسرائیل را پیدا کنم. اسرائیل اجازه نمی‌داد اطلس سرزمینی که غضب ‏‎ ‎‏کرده بود در خارج پخش شود. محمد آدرس را پیدا کرده بود که به ‏‎ ‎‏احتمال قوی می‌توانستم به هدف مورد نظر برسم. برای رفتن به اردن ‏‎ ‎‏ویزا می‌خواستم و چون کشور اردن فقط به دانشجوها ویزا می‌داد دچار ‏‎ ‎‏مشکل شده بودم. محمد را پیدا کردم. در یکی از خیابان‌های سوریه ‏‎ ‎‏همدیگر را دیدیم. جریان را با او در میان گذاشتم. به طور معمولی گفت ‏‎ ‎‏«حالا اول برویم توی قهوه‌خانه یک قلیان بکشم تا بعد» رفتیم. قهوه‌خانه ‏‎ ‎‏بسیار کثیف بود. محمد سفارش قلیان و چای داد. آوردند. عرب‌ها از ‏‎ ‎‏دیدن من و محمد و حضورمان در قهوه‌خانه متعجب بودند. من در ‏‎ ‎‏سوریه از چادر استفاده نمی‌کردم. لباس بلند عربی به تن می‌کردم و وقتی ‏‎ ‎‏به حرم می‌رفتم برای آنکه شناخته نشوم روی سرم عبا می‌انداختم. در ‏‎ ‎‏حالیکه مشغول نوشیدن چای بودم، محمد پاسپورتم را از زیر میز گرفت ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 85

‏و مهر سفارت اردن را از جیبش درآورد و زد توی پاسپورت. خیلی ‏‎ ‎‏راحت و بی‌هیچ دلشوره‌ای. ‏

‏گاه از او می‌پرسیدم «شما هیچ ترس و دلهره‌ای از اینجور مسائل ‏‎ ‎‏نداری؟» محمد با خونسردی می‌گفت «در راه انقلاب، چهار تا آدم مثل ‏‎ ‎‏من را هم بگیرند و ببرند زندان به جایی برنمی‌خورد.»‏

‏کم‌کم من وارد کادر آموزشی شدم و به کمک بقیه به نیروهای مبارز ‏‎ ‎‏و مخالفی که از ایران به سوریه و لبنان آمده بودند در امر آموزش‌های ‏‎ ‎‏چریکی یاری می‌رساندیم. اغلب کسانی که می‌آمدند جوان بودند. در ‏‎ ‎‏رابطه با انتقال، جابجایی و هزینه‌های آموزشی و رفاهی این عده امام ‏‎ ‎‏موسی صدر، شهید دکتر چمران و شهید محمد منتظری نقش بسزایی ‏‎ ‎‏داشتند. ‏

‏دوره آموزش اولیه 15 روزه بود و دوره بعد سه ماهه. این دوره بسیار ‏‎ ‎‏سخت و سنگین بود. دوره سه ماهه که به پایان می‌رسید، نیروها را به ‏‎ ‎‏سنگر فلسطینی‌ها می‌فرستادیم تا در جنگ با اسرائیلی‌ها تجربه عملی را ‏‎ ‎‏هم کسب کرده باشند. ‏

‏سال 1356 قرار بر آن شد تا در فرانسه اعتصاب غذا راه بندازیم. ‏‎ ‎‏محل اعتصاب کلیسای سن موریس در شهر پاریس بود. علت اعتصاب ‏‎ ‎‏هم اعتراض به وضعیت زندانیان سیاسی در ایران، به خصوص شرایط ‏‎ ‎‏سختی که «آیت‌الله طالقانی» و «منتظری» در زندان داشتند، بود. طبق ‏‎ ‎‏برنامه‌ریزی و هماهنگی که از قبل شده بود عده زیادی از افراد مبارز و ‏‎ ‎‏دانشجویان، از آمریکا، انگلیس، عراق و سوریه به فرانسه آمدند. من هم ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 86

‏با محمد منتظری رفتیم. اعتصاب برگزار شد و اثر تبلیغی بسیار خوبی ‏‎ ‎‏داشت. من در بحث اعتصاب بسیار جدی بودم. در روز فقط کمی آب ‏‎ ‎‏می‌خوردم. اما بعد، مطلع شدم آقایان مخفیانه غذا هم می‌خورند و تظاهر ‏‎ ‎‏به اعتصاب می‌کنند. سخت‌گیری و جدیت من سبب شد، روز چهارم به ‏‎ ‎‏غش و ضعف بیفتم و آمبولانس صلیب سرخ آمد و مرا به بیمارستان ‏‎ ‎‏منتقل کرد. از بیمارستان به درخواست ابوالحسن بنی‌صدر‏‎[24]‎‏ که در فرانسه ‏‎ ‎‏اقامت دائم داشت به خانه او رفتم. سه روز در آنجا استراحت کردم، در ‏‎ ‎‏کنار خانواده‌اش. در آن زمان بنی‌صدر و «صادق قطب‌زاده» نیز از ‏‎ ‎‏چهره‌های مبارز به حساب می‌آمدند و در اعتصاب غذا و تظاهرات علیه ‏‎ ‎‏سیاست‌های رژیم پهلوی شرکت داشتند. در هر حال من چهار روز در ‏‎ ‎‏خانه بنی‌صدر ماندم و روز پنجم با او عازم کلیسای سن موریس شدیم ‏‎ ‎‏تا به اعتصاب خود ادامه دهم. اعتصاب غذا کار خودش را کرد. ‏‎ ‎‏خبرنگاران با من و بقیه مصاحبه‌هایی داشتند. ما از وضعیت خود با رژیم ‏‎ ‎‏شاه حرف زدیم و تا آنجا که توانستیم جنایات ساواک را افشاء کردیم. ‏‎ ‎‏چند روز بعد به سوریه برگشتیم. با دریافت خبر مرگ «دکتر علی ‏‎ ‎‏شریعتی» که به احتمال قوی به دست عوامل رژیم شاه به شهادت رسیده ‏‎ ‎‏بود عازم انگلیس شدیم. در لندن، با حضور دانشجویان و عده‌ای از ‏‎ ‎‏مخالفین رژیم پهلوی تظاهراتی به راه انداختم. در همان تظاهرات، پلیس ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 87

‏انگلیس مرا دستگیر کرد. چند روزی گرفتار پلیس لندن بودم و پس از ‏‎ ‎‏آزادی بار دیگر به سوریه و لبنان برگشتم. ‏

‏با شهادت آقا مصطفی خمینی و جنجالی که بر اثر این قضایا برپا شد، ‏‎ ‎‏مبارزه بر علیه رژیم شاه به اوج خود رسید. امام خمینی(س) از عراق به ‏‎ ‎‏فرانسه عزیمت کرد و من هم به تشویق آقای غرضی و محمد منتظری ‏‎ ‎‏راهی فرانسه شدم. ‏

‏قریب چهار ماه در خدمت امام خمینی(س) بودم. از یکسو کنترل ‏‎ ‎‏مسائل امنیتی محل اقامت ایشان به من واگذار شده بود و از سوی دیگر ‏‎ ‎‏تهیه غذا و خرید منزل را برعهده داشتم. بهترین دوران عمرم همان ‏‎ ‎‏روزهایی بود که در نوفل لوشاتو سر کردم. شب اولی که وارد منزل امام ‏‎ ‎‏شدم و مسئولیت را برعهده گرفتم تا صبح از شادی خوابم نبرد. پشت ‏‎ ‎‏هم به خودم می‌گفتم «مرضیه این توئی! خداوند چقدر به تو لطف کرده ‏‎ ‎‏است که کنیزی و خادمی مردی را که چشم تمام ایرانیان به اوست به تو ‏‎ ‎‏عطا کرده است.» تصمیم داشتم با همه توان خود به امام خدمت کنم. ‏‎ ‎‏تمام شب با خودم فکر می‌کردم چه کارهایی باید انجام بدهم. دوست ‏‎ ‎‏داشتم با تمام توانم خدمتگزاری صادق برای رهبر انقلاب اسلامی ایران ‏‎ ‎‏باشم. ‏

‏صبح روز بعد، پس از خواندن نماز، صدای به هم خوردن استکان و ‏‎ ‎‏نعلبکی به گوشم رسید. صدا از آشپزخانه می‌آمد. فوری خودم را به آنجا ‏‎ ‎‏رساندم. امام را دیدم. چای را دم کرده بود و مشغول بردن استکان‌های ‏‎ ‎‏چای به داخل اتاق بود. رفتم جلو و گفتم: «حاج‌آقا شما چرا، من هستم.» ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 88

‏امام گفت: «می‌خواستم کمکی به خانم کرده باشم.» سینی را از دست ‏‎ ‎‏ایشان گرفتم و به اتاق بردم. ‏

‏اتاق اصلی که امام در آنجا بودند سه تا در داشت و یک پنجره رو به ‏‎ ‎‏حیاط. یک در به سمت یک اتاق کوچک، مثل صندوق‌خانه که به بالکن ‏‎ ‎‏راه داشت. یک در هم باز می‌شد که اتاق مصاحبه و دیدار امام بود. ‏‎ ‎‏شب‌ها من پشت در آن اتاقی که به صندوق خانه باز می‌شد می‌خوابیدم ‏‎ ‎‏و شش دانگ حواسم به این بود که اتفاقی برای امام نیفتد. تهیه غذای ‏‎ ‎‏امام هم برعهده من بود. این کار بسیار حساس بود و می‌دانستم چه ‏‎ ‎‏مسئولیتی را برعهده من نهاده‌اند. برای ناهار بیشتر آبگوشت می‌پختم و ‏‎ ‎‏شام هم به سفارش خود امام نان و پنیر با مغز گردو و یا خیار و انگور ‏‎ ‎‏بود. خانواده امام غذایی که مایل بودند می‌خورند. ‏

‏نامه‌هایی را که برای امام می‌آمد باز می‌کردم. از نظر فنی به این کار ‏‎ ‎‏وارد بودم. اینکار خطراتی در برداشت. احتمال آن می‌رفت در پاکت مواد ‏‎ ‎‏منفجره جاسازی کرده باشند. به همین خاطر مسئولیت اینکار را پذیرفته ‏‎ ‎‏بودم. یکی از همان روزها امام وارد آشپزخانه شد. از قضا من مشغول باز ‏‎ ‎‏کردن نامه‌ای بودم. امام گفت: «من راضی نیستم» دستپاچه شدم. به خیالم ‏‎ ‎‏امام احساس کرده است من متن نامه را می‌خوانم. برایشان توضیح دادم ‏‎ ‎‏«من متن هیچ نامه‌ای را نمی‌خوانم. فقط به خاطر نگرانی از توطئه‌های ‏‎ ‎‏شاه نامه‌ها را باز می‌کنم.»‏

‏امام خمینی بار دیگر گفت «من هم از جهت خواندن متن نگفتم. از ‏‎ ‎‏این بابت ناراضی‌ام که همان خطر ممکن است برای شما باشد.»‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 89

‏خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و گفتم «ایرادی ندارد، حاج‌آقا! ‏‎ ‎‏در ایران یک عالمه آدم منتظر شما هستند.»‏

‏امام گفت: «فرقی نمی‌کند. شما هم مادر هستید و در ایران هشت بچه ‏‎ ‎‏منتظرتان هستند.» سپس از من خواست که روش باز کردن پاکت نامه را ‏‎ ‎‏به ایشان یاد بدهم تا بعد از آن نامه‌ها را خودش باز کند. ‏

‏هفت روز از فرار شاه از ایران می‌گذشت که امام خمینی مرا صدا زد ‏‎ ‎‏و گفت «بروید زنگی به خانه‌تان در ایران بزنید و با بچه‌‌هایتان صحبت ‏‎ ‎‏کنید.» گفتم «می‌ترسم حاج‌آقا! می‌ترسم ساواک متوجه شود و آنها را ‏‎ ‎‏اذیت کند.» امام سری تکان داد و گفت «نه! دیگر ساواک هیچ غلطی ‏‎ ‎‏نمی‌تواند بکند، بروید.»‏

‏به ساختمان مجاور که محل دفتر و انجام کارهای مربوط به انقلاب و ‏‎ ‎‏امام بود، رفتم. به آقایان گفتم «می‌‌خواهم به ایران تلفن بزنم» گفتند «امام ‏‎ ‎‏دستور داده‌اند کسی از اینجا حق ندارد تلفن شخصی بزند. هزینه آن از ‏‎ ‎‏بیت المال است» برگشتم پیش امام و بار دیگر امام گفتند «بروید و از ‏‎ ‎‏قول من بگویید می‌توانید تماس بگیرید» رفتم و شماره را گرفتم. بوق ‏‎ ‎‏تلفن به صدا درآمد. ضربان قلبم تند تند می‌زد. منتظر ماندم تا کسی ‏‎ ‎‏گوشی را بردارد. مضطرب بودم. به نظر می‌رسید صدای بوق تلفن بسیار ‏‎ ‎‏کشدار و زمان خیلی طولانی بود. کسی که گوشی را برداشت «آمنه» بود. ‏‎ ‎‏دختر آخرم. اول او را نشناختم. او هم مرا به جا نیاورد. تا گوشی را جلو ‏‎ ‎‏دهانش گرفت، با شوق و ذوق گفتم: «سلام مامان! چطوری؟» آمنه محل ‏‎ ‎‏نگذاشت. با خونسردی و کمی اخم گفت: «شما کی هستی؟»‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 90

‏ ـ  منم مامان... ‏

‏ ـ  اشتباه گرفتی. ‏

‏ ـ  نه عزیزم، منم مامان. ‏

‏ ـ  شما الکی میگین. می‌خوایین ما رو اذیت کنین. شما ساواکی ‏‎ ‎‏هستین. مامان ما چند ساله که نیست. ‏

‏دیگر او را شناختم. خود آمنه بود. سعی کردم آرامش خودم را حفظ ‏‎ ‎‏کنم. گریه‌ام گرفت بغض کردم و گفتم: ‏

‏ ـ  من راست میگم. مگه تو آمنه نیستی؟ ‏

‏ ـ  خب، دلیل نمی‌شه. ‏

‏ ـ  اول بگو هستی یا نه. ‏

‏ ـ  اگه راست میگی، بگو کجای دست من خال داره. ‏

‏ ـ  روی بازوت. درسته؟ ‏

‏ناگهان آمنه فریاد زد: ‏

‏ ـ  بچه‌ها! بچه‌ها! بیایین مامان... مامان زنده است... داره حرف ‏‎ ‎‏می‌زنه. بیایین گوشی را بگیرین، خودشه... ‏

‏بچه‌ها آمدند. یکی بعد از دیگری. با تک تک‌شان حرف زدم. کوتاه و ‏‎ ‎‏مختصر. اول باورم نمی‌شد که آنها به من محل بگذارند. احساس ‏‎ ‎‏می‌کردم از اینکه سال‌ها آنها را رها کرده‌ام از من دلخور هستند. اما ‏‎ ‎‏اینطور نبود. هر دو طرف بسیار خوشحال شدیم. بچه‌ها پرسیدند «کی ‏‎ ‎‏می‌آیین؟» گفتم «فعلا امام توی فرانسه هستند، هروقت آمدند من هم با ‏‎ ‎‏ایشان می‌آیم.»‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 91

‏وقتی برگشتم خدمت امام، گفتم با بچه‌ها تماس گرفتم و شرح دادم ‏‎ ‎‏بین من و آنها چه گذشت. امام سرش را پایین انداخت. لب زیرین خود ‏‎ ‎‏را گاز گرفت و آرام گفت: «‌الحمدلله»‏

‏یکی‌ ـ دو روز بعد از حاج احمد خمینی، فرزند امام، مبلغ کمی پول ‏‎ ‎‏گرفتم. برای بچه‌ها مقداری لباس خریدم تا توسط کسانی که به نوفل ‏‎ ‎‏لوشاتو رفت و آمد می‌کردند، بفرستم به تهران. پس از آن، برای بازگشت ‏‎ ‎‏به ایران و دیدار هرچه زودتر بچه‌ها لحظه‌شماری می‌کردم. ‏

‏یک شب پیش از حرکت امام به ایران پس از صرف شام امام دستور ‏‎ ‎‏دادند کلیه کسانی که در طول مدت چهارماه اقامت ایشان در نوفل ‏‎ ‎‏نوشاتو مشغول کار و رفت و آمد بودند همه در یک اتاق جمع شوند. ‏‎ ‎‏همه آمدند. امام پس از قدردانی و تشکر از زحمات آنها فرمودند: «من ‏‎ ‎‏بیعتم را از شما برداشتم. شما به خاطر من خودتان را به خطر نیندازید. ما ‏‎ ‎‏عازم ایران هستیم. من موظفم در کنار ملت باشم و در غم و شادی آنها ‏‎ ‎‏شریک باشم. شما چنین تکلیفی ندارید. هر کدام می‌توانید برگردید به ‏‎ ‎‏کشوری که بوده‌اید. اگر کاری داشته باشند با من دارند، شما برگردید ‏‎ ‎‏دنبال تحصیل و کار خودتان.»‏

‏روز بعد در اثر هیجان بود یا کار زیاد و خستگی، نمی‌دانم، ناگهان ‏‎ ‎‏بدنم لمس شد. افتادم و دیگر قدرت حرکت کردن و حتی حرف زدن را ‏‎ ‎‏از دست دادم. این اتفاق روز دهم بهمن سال 1357 افتاد. پس از آنکه از ‏‎ ‎‏طرف دولت بختیار اعلام شده بود، فرودگاه مهرآباد به روی امام بسته ‏‎ ‎‏است و ایشان نمی‌توانند به ایران برگردند. خبرنگاران در حیاط محل ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 92

‏اقامت وی جمع شده بودند. یکی از خبرنگارها اصرار داشت به امام ‏‎ ‎‏نزدیک شود. دستم را که روی سینه او گذاشتم تا عقب برود، ناگهان درد ‏‎ ‎‏عجیبی در سینه‌ام احساس کردم و حالم دگرگون شد. افتادم. کسانی که ‏‎ ‎‏دور و بر امام خمینی بودند مرا به بیمارستان رساندند. دکترها اعلام ‏‎ ‎‏کردند حالت سکته به من دست داده است اما از آن جان سالم به در برده ‏‎ ‎‏بودم. گفتند چند وقتی لازم است در بیمارستان بستری شوم. برایم بسیار ‏‎ ‎‏سخت بود. اما چاره‌ای نداشتم. پاهایم حرکت نمی‌کرد. دلم می‌خواست ‏‎ ‎‏همراه امام به ایران برگردم. امام دو روز بعد که می‌خواستند برگردند، با ‏‎ ‎‏آنکه دستور داده بود هیچ خانمی حق ندارد سوار هواپیمای حمل وی ‏‎ ‎‏شود، گفتم: من مشکلی ندارم و دکترها اجازه می‌دهند با خود آنها و ‏‎ ‎‏هواپیمای اختصاصی که امام را به ایران می‌آورد برگردم. اما دکترها ‏‎ ‎‏صلاح نمی‌دانستند. ناگزیر من ماندم تا فرصت دیگر. تنها لباس‌هایی را ‏‎ ‎‏که برای بچه‌ها خریده بودم به حاج احمدآقا دادم تا برساند دست ‏‎ ‎‏بچه‌هایم. ‏

‏چند روز پس از بازگشت امام به ایران از بیمارستان مرخص شدم. ‏‎ ‎‏شنیدم که شهرداری نوفل لوشاتو خواسته است ملاقاتی با من داشته ‏‎ ‎‏باشد. با آنکه نمی‌توانستم به طور کامل روی پاهای خود راه بروم. با ‏‎ ‎‏چوبدستی، همراه با یکی دو نفر از برادران به شهرداری نوفل لوشاتو ‏‎ ‎‏رفتیم. شهردار و همکارانش گفتند «ما درخواستی داریم که اگر می‌توانید ‏‎ ‎‏این اجازه را از امام خمینی بگیرید که ما نوفل لوشاتو را به عنوان خواهر ‏‎ ‎‏خوانده محل زادگاه امام به حساب بیاوریم. گفتیم «مسئله‌ای نیست». ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 93

‏وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم و از ساختمان شهرداری بیرون بزنیم، ‏‎ ‎‏خانم راهبه‌ای سر راهمان سبز شد. او شیشه کوچکی را که مقداری خاک ‏‎ ‎‏در آن بود به من داد. از مترجم خواستم بپرسد این خاک چیست؟ آن زن ‏‎ ‎‏در جواب گفت «مقداری از خاک نوفل لوشاتو است که قدوم امام بر آن ‏‎ ‎‏نشسته. من آن را به عنوان هدیه و یادبود به شما می‌سپارم. آن را حفظ ‏‎ ‎‏کنید. به یقین روزی می‌رسد که خودتان پی خواهید برد که چرا باید آن ‏‎ ‎‏را حفظ کنید و داشته باشید. ‏

‏سرانجام 29 بهمن، زمان بازگشت به ایران فرارسید. هنوز پاهای من ‏‎ ‎‏قدرت حرکت نداشتند. مرا روی چرخ نشاندند و از هواپیما پیاده کردند. ‏‎ ‎‏در هواپیما که باز شد، من از بالای پله‌ها پایین را تماشا کردم. قریب ‏‎ ‎‏شش ـ هفت هزار زن به استقبال من آمده بود. همه با چادر و مقنعه‌های ‏‎ ‎‏مشکی. به نظر می‌آمد فرودگاه مهرآباد پر زن شده است. من هم مانتو ‏‎ ‎‏شلوار به تن داشتم و کلاهی که پس از ورود به فرانسه به سر ‏‎ ‎‏می‌گذاشتم. تمام دوستان، آشنایان، اقوام و مادرم با بچه‌ها و نوه‌هایی که ‏‎ ‎‏بعد از رفتن من از ایران به دنیا آمده بودند، در آنجا حاضر بودند. همه ‏‎ ‎‏ریختند دور چرخ. با هیجان و شور و شوق فراوان، شعار دادند. مادرم ‏‎ ‎‏تصور کرده بود پاهای من در فلسطین تیر خورده و فلج شده‌ام. این ‏‎ ‎‏حرف‌ها را از یکی از برادرهای مبارز پرسیده بود و جواب داده بود: «فلج ‏‎ ‎‏نیست، در فرانسه دچار کسالت و بیماری شده است.»‏

‏انقلاب پیروز شده بود. اکنون نیاز به بازسازی و برنامه‌ریزی جهت ‏‎ ‎‏حفظ انقلاب داشتیم. من یک هفته بیشتر در بیمارستان نماندم. گفتند، ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 94

‏قرار است برای حفظ و حراست از انقلاب نیرویی به نام سپاه پاسداران ‏‎ ‎‏انقلاب اسلامی تشکیل شود. مرا هم به عنوان یکی از اعضای ‏‎ ‎‏تصمیم‌گیری دعوت کردند. محمد منتظری، غرضی، سراج، دانش منفرد ‏‎ ‎‏و ابوشریف از دیگر اعضاء بودند. شب‌ها و روزهای زیادی صرف ‏‎ ‎‏طراحی، نوشتن اساسنامه و تشکیل سپاه شد. گاه از سرشب تا اذان صبح، ‏‎ ‎‏همینطور صحبت می‌کردیم و تصمیم می‌گرفتیم. پس از آنکه تشکیلات ‏‎ ‎‏سپاه به تأیید امام رسید و شورای فرماندهی سپاه تشکیل شد. از طرف ‏‎ ‎‏شورا، فرماندهی سپاه همدان به من واگذار گردید. گرچه هنوز سپاه ‏‎ ‎‏همدان راه‌اندازی نشده بود. به اتفاق مرحوم لاهوتی و محمدزاده، یکی از ‏‎ ‎‏دانشجویان مبارز که در خارج از کشور تحصیل کرده بود عازم همدان ‏‎ ‎‏شدیم. ما علاوه بر مسئولیت راه‌اندازی سپاه همدان، دستور داشتیم سپاه ‏‎ ‎‏پاسداران ایلام، کرمانشاه و پاوه را نیز تشکیل بدهیم. ‏

‏من تنها زن در رده فرماندهی سپاه بودم و هفت ماه مسئولیت ‏‎ ‎‏فرماندهی سپاه همدان را با 68 نفر نیروی جوان فعال و معتقد بومی ‏‎ ‎‏عهده‌دار بودم. ‏

‏درگیری و دستگیری عوامل ضدانقلاب، قاچاقچیان مواد مخدر و ‏‎ ‎‏اسلحه، رسیدگی به مشکلات عامه مردم و مقابله با فسادهای اجتماعی ‏‎ ‎‏منطقه بر عهده ما بود. یکی از مأموریت‌های سنگین و نفس‌گیر ما مبارزه ‏‎ ‎‏با گروهی خیانتکار به نام «گروه عقرب سیاه» بود. اعضاء این گروه علاوه ‏‎ ‎‏بر باج‌گیری، آدم کشی، قاچاق و ایجاد ناامنی برای مردم همدان در ‏‎ ‎‏شهرهای دیگری مانند زاهدان و منطقه شمال کشور فعالیت‌های کثیفی ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 95

‏داشتند. پس از ابلاغ دستور، دست به کار شدیم و طی درگیرها و تعقیب ‏‎ ‎‏و مراقبت‌های فراوان موفق به دستگیری رهبر این باند و تعدادی از ‏‎ ‎‏اعضاء گروه او شدیم. در بازجویی از رهبر گروه معلوم شد آنها پسر ‏‎ ‎‏بچه‌ها را می‌دزدند و پس از تجاوز، بچه‌ها را در گودال‌هایی که در ‏‎ ‎‏مناطق مختلف حفر کرده، سر به نیست می‌کنند. رسیدگی به پرونده آنها ‏‎ ‎‏به سرعت ادامه داشت و در کمترین زمان ممکن، پس از تکمیل پرونده ‏‎ ‎‏بازجویی، به تهران آمدم و حکم اعدام گروه عقرب سیاه را از دادستان ‏‎ ‎‏انقلاب اسلامی گرفتم و آنها را در ملاء عام به سزای اعمال‌شان رساندیم. ‏‎ ‎‏مدتی بعد خبر آوردند، در قهوه‌خانه‌ای که دور و بر شهر همدان است، ‏‎ ‎‏عده‌ای دست به کارهای فاسد مانند: قمار، تریاک‌کشی و پخش مواد ‏‎ ‎‏مخدر می‌زنند. دو بار نیروهای سپاه را فرستادیم، در قهوه‌خانه را بستند ‏‎ ‎‏اما بار سوم خبر آوردند افرادی که در قهوه‌خانه رفت و آمد دارند کار ‏‎ ‎‏خود را از سر گرفته‌اند. نیمه شبی با چهار نفر از اعضاء سپاه رفتیم و ‏‎ ‎‏قهوه‌خانه را محاصره کردیم. هم من سلاح داشتم و هم آن چهار نفر. ‏‎ ‎‏خودم جلو افتادم. تا رسیدم به پشت در چوبی قهوه‌خانه، لگد محکمی ‏‎ ‎‏به در کوبیدم. در چهار طاق باز شد. وارد شدم. چند نفر از گردن کلفت ‏‎ ‎‏و افراد شرور باسابقه آنجا، پشت میز نشسته بودند. از دیدن من ‏‎ ‎‏خشک‌شان‌ زده بود. لگدی هم به میز جلو آنها زدم «بلند شین! یاالله. رو ‏‎ ‎‏به دیوار بایستین»‏

‏آنها بی‌معطلی دست و پای خود را جمع کردند و رو به دیوار ‏‎ ‎‏ایستادند. بچه‌ها به دست‌شان دستبند زدند و بعد از بازدید بدنی، آنها را ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 96

‏بردیم سپاه. صاحب قهوه‌خانه که بسیار ادعا داشت بعد از دستگیری و ‏‎ ‎‏گذراندن دوران حبس گفته بود «اگر به من بگویند با خانم دباغ ملاقات ‏‎ ‎‏‌داری، جرئت نمی‌کنم با او روبرو شوم. جایی که این زن هست و ‏‎ ‎‏وجودش اینهمه مؤثر است، من از خودم شرم می‌کنم.» بعدها خبر رسید، ‏‎ ‎‏آن مرد پاک دست از شرارت و خلاف برداشته و آدم دیگری شده است.‏

‏یکی دیگر از مشکلات ما در آن اوایل، خلع سلاح افراد و جمع‌آوری ‏‎ ‎‏اسلحه‌هایی بود که در روزهای انقلاب و دوران هرج و مرج در پادگان‌ها ‏‎ ‎‏به دست مردم عادی و یا افراد شرور و خلافکار افتاده بود. از مأموریت ‏‎ ‎‏من و نیروهای سپاه همدان، پاکسازی روستاهایی بود که سلاح‌ها در آنجا ‏‎ ‎‏خرید و فروش می‌شد و با کمترین اختلاف که میان اهالی روستا پیش ‏‎ ‎‏می‌آمد، آنها به روی هم اسلحه می‌کشیدند. طرحی که من با کمک ‏‎ ‎‏نیروهای سپاه و ژاندارمری (نیروهای انتظامی) ریخته بودیم این بود که ‏‎ ‎‏شبانه روستاها را محاصره می‌کردیم و صبح، با روشن شدن هوا به ‏‎ ‎‏بازرسی خانه‌ها می‌پرداختیم. سپس بعضی از افراد مشکوک را دستگیر ‏‎ ‎‏می‌کردیم و در بازجوئی از آنها به محل اختفا سلاح‌ها و یا هویت افرادی ‏‎ ‎‏که اقدام به خرید و فروش سلاح می‌کردند پی می‌بردیم. ‏

‏در همان زمانی که مسئولیت سپاه همدان را داشتم گاه و بیگاه به ‏‎ ‎‏پایگاه نیروی هوائی نوژه می‌رفتم و سخنرانی می‌کردم. یک روز پیرزنی ‏‎ ‎‏به سپاه آمد و از مکالمات تلفنی مشکوکی که به طور اتفاقی شنود کرده ‏‎ ‎‏بود به ما خبر داد. این مکالمات مربوط به پایگاه نوژه و بعضی از ‏‎ ‎‏نیروهای مستقر در آنجا بود. پس از گزارش آن زن، گزارشی هم از قصر ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 97

‏شیرین به دستمان رسید. در آن گزارش گفته شده بود که خودرو ‏‎ ‎‏تویوتای قرمزی با شماره‌ای خاص چندین مرتبه در حوالی مرز ایران و ‏‎ ‎‏عراق رفت و آمد دارد. این دو گزارش به نوعی به هم مربوط می‌شد. ‏‎ ‎‏پی‌گیری کردیم و اطلاعات جمع‌آوری شده به تهران ارسال شد. پس از ‏‎ ‎‏بررسی، مسئولین بالاتر و جمع‌آوری اطلاعات تکمیلی، به این نتیجه ‏‎ ‎‏رسیدیم که طرح یک کودتای نظامی در میان است. من و نیروهای سپاه ‏‎ ‎‏همدان بطور دقیق در شبی که کودتاچیان بنا داشتند وارد عمل شوند وارد ‏‎ ‎‏صحنه شدیم و در محل ملاقات کودتاچیان و خلبان‌هایی که بنا داشتند ‏‎ ‎‏وارد پایگاه نوژه شوند و با هواپیماهای مشخص پرواز کرده و تهران را ‏‎ ‎‏بمباران کنند، تعدادی از آنها را دستگیر کردیم. ‏

‏نیمه دوم سال 1358 امام خمینی(س) دستور دادند کلانتری‌ها که در ‏‎ ‎‏طول روزهای پیروزی انقلاب ویران شده بود از نو احیاء شود. من اول ‏‎ ‎‏بار این صحبت را از دهان آیت‌الله مدنی شنیدم. به او گفتم: «ما چطور ‏‎ ‎‏می‌توانیم اسلحه را به دست پاسبان‌هایی بدهیم که تا دیروز بچه‌های ما را ‏‎ ‎‏کشتند.» آیت‌الله  مدنی گفت: «در این باره بهتر است از امام کسب ‏‎ ‎‏تکلیف کنید» در آن زمان من هر ماه یک‌بار به تهران می‌رفتم و گزارش ‏‎ ‎‏کار خودم و نیروها را به ایشان می‌دادم. در ملاقاتی که با وی داشتم ‏‎ ‎‏همان سؤالی را که از آیت‌الله مدنی پرسیده بودم تکرار کردم. امام نگاه ‏‎ ‎‏تندی به من انداخت و فرمود: «اگر شما زندان رفتید، اگر شکنجه دیدید ‏‎ ‎‏و دوری بچه‌‌هایتان را تحمل کردید، اگر جسم شما هر آسیبی دیده است، ‏‎ ‎‏این امتیاز را داشته‌اید که برای دخترهایتان، خودتان شوهر انتخاب کنید، ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 98

‏همینطور برای پسرهایتان، خود شما حق انتخاب عروس داشتید، اما این ‏‎ ‎‏افراد (پاسبان‌ها و مأمورین دولت) بقدری بیچاره بودند که به خاطر نیاز ‏‎ ‎‏به یک لقمه نان در زندگی حق انتخاب عروس و داماد را نداشتند. ‏‎ ‎‏ساواک می‌بایست برای آنها انتخاب می‌کرد. شما چرا مانع می‌شوید که ‏‎ ‎‏این افراد مثل آدم زندگی کنند؟»‏

‏از حرف‌های امام خجالت کشیدم. نمی‌توانستم حتی سر بالا کنم. ‏‎ ‎‏بی‌هیچ حرفی برگشتم به همدان و چهار کلانتری آنجا را سر و سامان ‏‎ ‎‏دادیم. سپس با هماهنگی و برنامه‌ریزی هفته‌ای یکی ـ دو جلسه برای ‏‎ ‎‏نیروها، کلاس عقیدتی و اخلاق برگزار کردیم. ‏

‏همزمان با درگیری پاوه و هجوم ضد انقلاب به آن شهر، اولین ‏‎ ‎‏گروهی که برای نجات و یاری دکتر چمران و نیروهایی که در حلقه ‏‎ ‎‏محاصره گرفتار شده بودند عازم منطقه شد، من با تعدادی از نیروهای ‏‎ ‎‏سپاه همدان بودیم. تا خبر رسید که دکتر چمران و بچه‌های سپاه و ‏‎ ‎‏ژاندارمری پاوه درگیر شده‌اند. بچه‌های سپاه را جمع کردم. صحبت ‏‎ ‎‏کوتاهی با آنها داشتم و سپس اسلحه برداشتیم و به طرف کرمانشاه ‏‎ ‎‏حرکت کردیم. نزدیکی غروب به آنجا رسیدیم. ‏

‏در صدد بودیم تا هر چه زودتر خود را به پاوه برسانیم. رفتیم سراغ ‏‎ ‎‏هوانیروز و ‌طلب هلی‌کوپتر کردیم. با فرمانده هوانیرز کلی بحث و بگو ‏‎ ‎‏مگو داشتیم. در آخر یکی از خلبان‌ها راضی شد من و نیروهایم را به ‏‎ ‎‏پاوه ببرد. این در حالی بود که نیروهای ضدانقلاب در تمام ارتفاعات ‏‎ ‎‏اطراف شهر سنگر‌ زده بود و هر هلی‌کوپتر یا خودرویی که از بیرون ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 99

‏قصد ورود به شهر را داشت زیر آتش مسلسل و ضد هوائی قرار می‌داد. ‏‎ ‎‏پیش از آنکه سوار هلی‌کوپتر شویم، خلبان گفت «تا ده نفر را می‌تواند با ‏‎ ‎‏خود ببرد» بچه‌هایی که با من آمده بودند همگی داوطلب بودند. حتی ‏‎ ‎‏برای رفتن به پاوه پیشدستی می‌کردند. برای من به عنوان فرمانده قدری ‏‎ ‎‏مشکل بود که چه کسی را انتخاب کنم و چه کسی را کنار بگذارم. به ‏‎ ‎‏ناچار چند نفری را کنار گذاشتم. وقتی کار تمام شد و آماده حرکت ‏‎ ‎‏شدیم، دیدم یکی از همان نیروهایی که می‌بایست در کرمانشاه می‌ماند ‏‎ ‎‏بسیار ناراحت است و وقتی بنا کرد به حرف زدن گریه‌اش گرفت. ‏‎ ‎‏پرسیدم: «چه شده است؟» آن جوان پاسدار گفت «خدا ما را قبول ‏‎ ‎‏نمی‌کنه، شما هم که واسطه هستید ما را پس می‌زنید.»‏

‏از گریه و ناراحتی او طوری شدم. به یکی از بچه‌هایی که قرار بود با ‏‎ ‎‏گروه اول برود گفتم: «شما بمانید برای نوبت بعد.» و همان پاسدار را که ‏‎ ‎‏ناراحت بود جایگزین نیروهایی بود که در پاوه به شهادت رسیدند. گفته ‏‎ ‎‏شد موقع پریدن از هلی‌کوپتر، ضد انقلابی تیر به گردنش‌زده بود. در هر ‏‎ ‎‏حال گروه اول و گروه دوم رفتند. اما بعد از آنکه خبر آوردند یکی از ‏‎ ‎‏هلی‌کوپترها در بازگشت هدف قرار گرفته است و خلبان به شهادت ‏‎ ‎‏رسیده است، تصمیم گرفتیم باقی نیروها را از راه زمینی به پاوه برسانیم. ‏‎ ‎‏همان شب امام خمینی(س) برای بسیج ارتش و نیروهای وفادار به ‏‎ ‎‏انقلاب اعلامیه‌ای صادر کرد و به ارتش 24 ساعت مهلت داد تا پاوه را از ‏‎ ‎‏محاصره ضد انقلاب بیرون بیاورد. پس از صدور این دستور، مردم نیز ‏‎ ‎‏همراه با ارتش به طرف پاوه هجوم بردند و زمانی که ما به آنجا رسیدیم ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 100

‏از ضد انقلاب اثری نبود. آنچه برجا مانده بود جنایات فجیعی بود که ‏‎ ‎‏افراد ضد انقلاب در بیمارستان شهر پاوه انجام داده بود. آنها عده‌ای از ‏‎ ‎‏مجروحین را سر بریده بودند و تعدادی از پاسداران از جمله یکی دو نفر ‏‎ ‎‏از نیروهای سپاه همدان را تیرباران کرده بودند. ‏

‏از جمله مشکلاتی که در همدان داشتیم درگیری و مشکلاتی بود که ‏‎ ‎‏با امام جمعه آن شهر داشتیم. دو تا از پسرهای ایشان هوادار گروهک ‏‎ ‎‏منافقین بودند. پدرشان به شدت به آنها علاقه داشت و از این‌رو نفوذ ‏‎ ‎‏زیادی در امام جمعه داشتند. این دو نفر منافقین را به لحاظ اسلحه، ‏‎ ‎‏ماشین و سایر امکانات تأمین می‌کردند. خبر رسید آنها برخی از ‏‎ ‎‏خودروها را سرخود و بدون مجوز توقف کرده و ماشین‌ها را مصادره ‏‎ ‎‏می‌کنند. از جمله ماشین تویوتایی بود که به یکی از افراد سرشناس ‏‎ ‎‏همدان تعلق داشت. به نیروهای سپاه دستور دادم، تا ماشین را دیدند آن ‏‎ ‎‏‌را متوقف و سرنشینان ماشین را تحویل سپاه بدهند. بچه‌های سپاه دست ‏‎ ‎‏به کار شدند و در کمترین زمان ممکن، ماشین را پیدا کردند و به سپاه ‏‎ ‎‏آوردند. راننده ماشین یکی از بچه‌های امام جمعه بود. او را رها کردیم و ‏‎ ‎‏رفت. ساعتی طول نکشید که امام جمعه با سپاه تماس گرفت و ماشین را ‏‎ ‎‏‌طلب کرد. به او گفتم: «مدارک ماشین را بیاورید و آن را ببرید». گفت: ‏‎ ‎‏«ماشین مال پسرم است» گفتم: «باید ثابت شود». ‏

‏فردای آن روز من به منزل امام جمعه رفتم. خواستم ذهن او را نسبت ‏‎ ‎‏به مسائل پیرامون خودش روشن کنم. در حین صحبت با امام جمعه ‏‎ ‎‏احساس بدی به من دست داد. سر و ته حرف را هم آوردم و راه افتادم ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 101

‏تا از خانه امام جمعه بیرون بروم. قرار بر آن شد تا در فرصت دیگر ‏‎ ‎‏صحبت‌مان را ادامه بدهیم. هنگام بیرون آمدن از اتاق در را آهسته بستم. ‏‎ ‎‏وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم، جلو در اتاقی رسیدم که خانواده امام جمعه ‏‎ ‎‏آنجا می‌نشست. بی‌اینکه در بزنم، وارد اتاق شدم. خانم امام جمعه را ‏‎ ‎‏دیدم. روی فرش نشسته بود و با دستگاه اف اف و ضبط صوت سرگرم ‏‎ ‎‏بود. شستم خبردار شد که این خانم حرف‌های من و امام جمعه را با اف ‏‎ ‎‏اف شنیده است و با ضبط صوت همه را ضبط کرده است. رنگ از چهره ‏‎ ‎‏زن امام جمعه پرید. دستپاچه شد. رو به او کردم و گفتم: «خائن!»‏

‏حرفی برای گفتن نداشت. من من کرد و گفت: «من زن امام جمعه ‏‎ ‎‏هستم». ‏

‏ـ  زن هر کس که می‌خواهی باش. زن امام حسن(ع) هم زن امام بود، ‏‎ ‎‏او ایشان را زهر داد. ‏

‏ـ  شما به من توهین می‌کنید. ‏

‏ـ  کاری نکن که همین الان به دستت دستبند بزنم و ببرمت. ‏

‏امام جمعه متوجه بحث ما شد. آمد پایین آثار جرم را به او نشان ‏‎ ‎‏دادم. ناراحت شد و بنا کرد به همسرش بد و بیراه گفتن. از خانه بیرون ‏‎ ‎‏زدم. وقتی به تهران آمدم، ماجرا را با امام در میان گذاشتم. ایشان فرمود: ‏‎ ‎‏«هر طور صلاح می‌دانید عمل کنید. انقلاب باید حفظ شود». ‏

‏در برگشت به همدان بی‌معطلی دستور دادم بریزند خانه امام جمعه. ‏‎ ‎‏پاسداران به آنجا رفتند و هنگام جستجوی خانه، توی زیرزمین گودالی ‏‎ ‎‏مثل یک حوض پیدا کردند. روی گودال پوشیده بود اما از زیر خاک‌ها و ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 102

‏وسایلی روی گودال تعدادی کلت، نارنجک و اسلحه ژ3 بیرون کشیده ‏‎ ‎‏شد. ‏

‏اوایل سال 1360 یک روز یکی از اقوام به من تلفن زد و دعوت کرد ‏‎ ‎‏تا برای شرکت در مراسم روضه به خانه آنها بروم. این دعوت به نظرم ‏‎ ‎‏مشکوک آمد زیرا طرف رابطه چندان خوبی با انقلاب نداشت. احتیاط ‏‎ ‎‏کردم و موقع رفتن شش نفر از پاسداران را با خودم بردم. وقتی به ‏‎ ‎‏نزدیکی خانه رسیدیم، دو نفر را فرستادم تا از راه پشت بام خانه همسایه ‏‎ ‎‏خود را به پشت بام خانه مورد نظر برسانند. دو نفر هم بیرون خانه ‏‎ ‎‏ماندند و دو نفر آخر داخل ماشین کمین کردند. قرار گذاشتیم اگر ماندن ‏‎ ‎‏من در خانه بیشتر از بیست دقیقه طول کشند، پاسداران دست به کار ‏‎ ‎‏شوند و بریزند داخل خانه. وقتی وارد حیاط شدم، سکوت عجیبی همه ‏‎ ‎‏جا را گرفته بود. حتی کسی هم که مرا دعوت کرده بود، آنجا نبود. وارد ‏‎ ‎‏اتاق شدم. ناگهان چشمم به دو مرد غریبه افتاد. به نظر می‌آمد یکی از آن ‏‎ ‎‏دو کرد باشد. گفتم: ‏

‏ـ  آقایان را نمی‌شناسم. ‏

‏ـ  ایشان از کردستان آمده‌اند و من از تهران. ‏

‏ـ  قرار بود اینجا روضه باشد. ‏

‏ـ  بله، قرار بود روضه شما باشد. ‏

‏ـ  منظور؟‏

‏ـ  حالا می‌فهمید. ‏

‏ـ  قصد دارید مرا بکشید؟ ‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 103

‏ـ  اگر اجازه بفرمایید. ‏

‏ـ  وقتی بخواهند گوسفندی را ذبح کنند اول بسم الله  می‌گویند. ما ‏‎ ‎‏که هنوز حرفی نزدیم. اقل کم بگویید به چه جرمی باید کشته شوم. ‏

‏ـ  چند نفر بیرون هستند؟ ‏

‏ـ  راننده و محافظم.‏

‏در همین موقع یک نفر از پشت پرده بیرون آمد. او را می‌شناختم. ‏‎ ‎‏معلم بود و گردن کلفت. اجازه حرف زدن به آن دو نفر را نداد. رو به ‏‎ ‎‏من کرد و گفت: ‏

‏ـ  خیلی یکه‌تاز شدید. تکه‌تکه‌ات می‌کنیم. زود باش بگو سپاه، چقدر ‏‎ ‎‏سپاه و نیرو دارد؟‏

‏در آن لحظه کاری از دستم برنمی‌آمد. سعی کردم خونسرد باشم و ‏‎ ‎‏طوری قضیه را کش بدهم تا وقت بگذرد. گفتم: «دعوا که نداریم. شما ‏‎ ‎‏مرا به دام انداخته‌اید، بسیار خب! آن دو نفر هم که بیرون هستند، ‏‎ ‎‏می‌دانند که اینجا خانه یکی از اقوام من است، می‌دانند که من برای ‏‎ ‎‏روضه آمده‌ام. بنابراین برگ برنده با شماست و به راحتی می‌توانید مرا ‏‎ ‎‏بکشید.»‏

‏حرف‌ها را همینطور کش دادم تا اینکه زمان گذشت و بچه‌هایی که با ‏‎ ‎‏من آمده بودند پریدند داخل خانه. توجه آن سه نفر به بیرون جلب شد. ‏‎ ‎‏بلافاصله کلتم را کشیدم. حالا دیگر من هم آماده شلیک بودم. آن سه نفر ‏‎ ‎‏چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشتند. هر سه را گرفتیم. ‏

‏همان سال هم حادثه‌ای دیگر رخ داد، منافقین قصد ترور مرا داشتند. ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 104

‏همراه نوه‌ام بودم و با ماشین دور یکی از خیابان‌های همدان می‌رفتم. در ‏‎ ‎‏جایی توقف کوتاهی داشتیم. نوه‌ام به من اشاره کرد و پرسید «آن مرد ‏‎ ‎‏چرا به طرف تو اسلحه گرفته؟» نگاه کردم. در میان خرابه مردی را دیدم. ‏‎ ‎‏قصد تیراندازی به سوی مرا داشت. بی‌معطلی پا را روی پدال گاز فشار ‏‎ ‎‏دادم و ماشین را طوری چرخاندم که من یا نوه‌ام هدف تیر قرار نگیریم. ‏‎ ‎‏وقتی محل را جستجو کردم، از آن مرد مسلح خبری نبود. ‏

‏یک روز هم خبر دادند عده‌ای آمده‌اند و ساختمان آموزش و پرورش ‏‎ ‎‏را اشغال کرده‌اند و مدیر کل با دو نفر از معاونین او را هم گروگان ‏‎ ‎‏گرفته‌اند. من با تعدادی از نیروهای سپاه وارد ساختمان شدیم. تعداد ‏‎ ‎‏اشغالگران 70 ـ 80 نفر بودند. دانش‌آموزانی که امتحان دیپلم داده بودند ‏‎ ‎‏و کسر نمره داشتند. قرار شد با آنها صحبت کنم. ابتدا گفتم همه را ‏‎ ‎‏بازدید بدنی کنند. اما بنا کردند به شعار دادن و سرو صدا کردن. از بازدید ‏‎ ‎‏بدنی صرف نظر کردیم. زیرا آنچه باید، دستگیرمان شد. گفتم: «یک نفر ‏‎ ‎‏به عنوان نماینده انتخاب کنید تا با او صحبت کنم». گفتند: «یک نفر نه، ‏‎ ‎‏سه نفر» توافق شد. از نماینده‌ها پرسیدیم «خواسته‌تان چیست؟» گفتند: ‏‎ ‎‏«اگر به هر کدام از ما سه نمره بدهند، ما همه قبول می‌شویم». گفتم: «نیم ‏‎ ‎‏نمره را می‌شود قبول کرد اما کجای دنیا همینطوری سه نمره می‌دهند». ‏‎ ‎‏گفتند: «همین است که هست، ندهید ساختمان را زیرو رو می‌کنیم». ‏‎ ‎‏گفتم: «اجازه بدهید با وزیر آموزش و پرورش در تهران، صحبت کنم و ‏‎ ‎‏به شما نتیجه را اعلام کنم». ‏

‏قرار شد، روز بعد من به آنها جواب بدهم. در اولین فرصت به طرف ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 105

‏تهران حرکت کردم. با شهید رجائی ـ  وزیر آموزش و پرورش وقت‌ ـ ‏‎ ‎‏ملاقات کردم و موضوع را در میان گذاشتم. شهید رجائی گفت: «خواهر ‏‎ ‎‏دباغ! متأسفانه انقلاب خیلی زود پیروز شد و مردم باید زحمت زیادی ‏‎ ‎‏می‌کشیدند تا قدر همه چیز را بخوبی بدانند... بگذارید این دانش آموزان، ‏‎ ‎‏ساختمان آموزش و پرورش را تخریب کنند. چرا که اگر آموزش و ‏‎ ‎‏پروش خراب شود، بهتر است تا ما به یک عده بی‌سواد دیپلم بدهیم و ‏‎ ‎‏این فردا بروند دانشجو شوند یا معلم. نتیجه‌اش هم معلوم است بچه‌های ‏‎ ‎‏آینده را خراب می‌کنند.»‏

‏پس از شنیدن حرف‌های شهید رجائی به همدان برگشتم. با استاندار ‏‎ ‎‏وقت جلسه‌ای گذاشتیم. آدم سلامتی نبود. گفت: «من نمی‌دانم، بروید، ‏‎ ‎‏خودتان تصمیم بگیرید که چکار کنید» و به این ترتیب، استاندار هم ‏‎ ‎‏پشت ما را خالی کرد. ‏

‏در سپاه جلسه‌ای تشکیل دادیم. با نیروها صحبت کردیم و به این ‏‎ ‎‏نتیچه رسیدیم که قائله را خودمان بخوابانیم. آمدیم و عده‌ای را فرستادیم ‏‎ ‎‏روی پشت بام ساختمان‌های اطراف آموزش و پرورش. بقیه نیروها را ‏‎ ‎‏هم گفتیم وارد ساختمان نشوند و در خیابان بمانند سپس به کسانی که ‏‎ ‎‏آموزش و پرورش را اشغال کرده بودند گفتیم: «اگر حرفی دارید، ‏‎ ‎‏نماینده‌تان را بفرستید بیرون» گفتند: «نمره می‌خواهیم» گفتم: «طبق ‏‎ ‎‏دستور وزیر آموزش و پرورش، نمره بی‌نمره. حالا می‌خواهید ساختمان ‏‎ ‎‏را تخریب کنید یا کاری دیگر بفرمایید!» ناگهان شروع کردند به جار و ‏‎ ‎‏جنجال. عده‌ای از افراد مخالف انقلاب که در بین مردم به عنوان ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 106

‏تماشاچی ایستاده بودند و قصد داشتند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند، ‏‎ ‎‏اشغالگران را حمایت کردند و هیاهو به راه انداختند. معطل نکردیم. ‏‎ ‎‏توسط افرادی که داخل جمعیت بودند، آنها را شناسائی و دستگیر کردیم. ‏‎ ‎‏تعدادشان به بیست نفر می‌رسید. همه را منتقل کردیم به سپاه. از طرفی ‏‎ ‎‏آنها که در داخل ساختمان بودند، احساس کردند از همه طرف ‏‎ ‎‏محاصره‌اند و صدای‌شان به جایی نمی‌رسد. کم‌کم آرام شدند. از ‏‎ ‎‏ساختمان بیرون آمدند و در نهایت راهشان را کشیدند و رفتند. ‏

‏در آن زمان من خودم کمتر می‌خوابیدم. در آموزش، نگهبانی، نظم، ‏‎ ‎‏انضباط و برگزاری صبحگاه و ورزش نیروها سخت‌گیری می‌کردم. به ‏‎ ‎‏طور معمول شب‌ها وقتی نیروها را سر پست می‌گذاشتم. نیمه شب ‏‎ ‎‏ناغافل سروقت آنها می‌رفتم. از گلوگاه‌ها و مسیرهای حساس که ‏‎ ‎‏می‌بایست مرتب زیر نظر باشد بازدید می‌کردم، مبادا نگهبان‌ها غافل ‏‎ ‎‏شوند. برای آنها نیز که داخل سپاه می‌خوابیدند و زمان استراحت‌شان بود ‏‎ ‎‏برنامه داشتم. گاه نیمه‌شب سروقت‌شان می‌رفتم و با هماهنگی نگهبان‌ها ‏‎ ‎‏در تاریکی تیری شلیک می‌کردم یا نارنجکی را وسط محوطه می‌انداختم ‏‎ ‎‏و با ایجاد سر و صدا به نیروهایی که خوابیده بودند، حالی می‌کردم باید ‏‎ ‎‏هوشیار و آماده بخوابند تا در زمان حادثه بتوانند به سرعت وارد عمل ‏‎ ‎‏شوند. ‏

‏خیلی به من می‌گفتند که اگر کاندید نمایندگی برای مجلس شورای ‏‎ ‎‏اسلامی بشوی رأی نخواهی آورد. خودم هم تا حدودی به این امر واقف ‏‎ ‎‏بودم. می‌دانستم دارم با آبروی خودم معامله می‌کنم. زیرا تعداد ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 107

‏کاندیدای‌های گروه‌های مخالف انقلاب کم نبودند. با این حال میدان را ‏‎ ‎‏خالی نکردم. گرچه موقعیت اجتماعی، شغلی و سیاسی من خوب بود. ‏‎ ‎‏فرمانده سپاه بودم. با امام جمعه، فرماندار، استاندار و سایر مقامات شهر ‏‎ ‎‏ارتباط داشتم و آنها برای حراست از خودشان و دستگاه‌شان به تشکیلات ‏‎ ‎‏ما نیازمند بودند. اما آنچه سبب می‌شد تا برای رفتن به مجلس تلاش ‏‎ ‎‏کنم، احساس مسئولیت در قبال مردم بود. وقتی می‌دیدم از گروه‌های ‏‎ ‎‏مخالف کسانی قصد ورود به مجلس را دارند که بعدها به عنوان ضد ‏‎ ‎‏انقلاب مجبور به فرار از ایران شدند و به صف منافقین در کشور عراق ‏‎ ‎‏پیوستند، دیگر برای جا خالی کردن وقتی نبود. در هر حال در دور اول ‏‎ ‎‏انتخابات مجلس شرکت کردم اما در همدان رأی نیاوردم. پس از خواندن ‏‎ ‎‏آراء به سپاه برگشتم و مدتی سرکار قبلی‌ام بودم. سپس از فرماندهی سپاه ‏‎ ‎‏استعفاء کردم و به تهران برگشتم. مدتی پیگیر راه‌اندازی بسیج خواهران ‏‎ ‎‏بودم و در دوره بعد به پیشنهاد شهید شاه‌آبادی و بعضی از آقایان بار ‏‎ ‎‏دیگر در تهران کاندید نمایندگی مجلس شورای اسلامی شدم و در دوره ‏‎ ‎‏دوم و سوم رأی آوردم. ‏

‏داماد اول من در کارخانه شیرپاک کارمند ساده‌ای بود. وقتی که به ‏‎ ‎‏خواستگاری دخترم آمد دوره خدمت سربازی را تازه گذارنده بود. او ‏‎ ‎‏جوانی روشن و آگاه بود. در آن زمان در پخش اعلامیه و نشر و پخش ‏‎ ‎‏مطالب و نوارهای سخنرانی امام به ما کمک می‌کرد. داماد دوم هم ‏‎ ‎‏تریکوبافی داشت. او در سرچشمه تهران مغازه‌ای دایر کرده بود و غیر ‏‎ ‎‏مستقیم با من و گروه‌های مبارز همکاری داشت. دکان او محل امنی برای ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 108

‏جابجایی، توزیع و دست به دست کردن اعلامیه‌ها، نوارها و اشیاء ‏‎ ‎‏ممنوعه ما بود. ‏

‏در فاصله دو دستگیری‌ام توسط ساواک داماد سوم خانواده هم معلوم ‏‎ ‎‏شد. داماد چهارم هم پس از نوبت دوم که از زندان آزاد شدم به ‏‎ ‎‏خواستگاری دخترم آمد. من در مراسم عقد او و دخترم حضور داشتم، ‏‎ ‎‏اما از آنجا که ساواک در تعقیب من بود و ناگزیر از ایران گریختم، در ‏‎ ‎‏مراسم عروسی شرکت نداشتم. ‏

‏همسرم در انتخاب دامادها نقش چندانی نداشت. اما من می‌خواستم ‏‎ ‎‏کسانی که به خواستگاری بچه‌هایم می‌آیند به لحاظ مذهبی و مسائل ‏‎ ‎‏اعتقادی قرص و محکم و به تمام اصول اخلاقی و انسانی پای‌بند باشند. ‏‎ ‎‏هرگز به موقعیت شغلی و ثروت آنها اهمیت نمی‌دادم. مهریه‌ها را سبک ‏‎ ‎‏می‌گرفتم. طبق سنت ائمه معصومین و از ابتدا بنا را با صداقت ‏‎ ‎‏می‌گذاشتم. وقتی داماد کوچکم به خواستگاری آمنه آمد، به او گفتم که ‏‎ ‎‏یک‌بار دخترم حالش به هم خورده و دندانش کلید شده، حتی نشانی ‏‎ ‎‏مطب دکتری که آمنه را پیش او برده بودیم به دامادم دادم. دست یکی ‏‎ ‎‏دیگر از دخترهایم ماه گرفتگی داشت. این موضوع را هم وقت ‏‎ ‎‏خواستگاری به داماد یادآور شدم. احساس می‌کردم وظیفه است و باید ‏‎ ‎‏گفته شود. ‏

‏داماد پنجم هم از بچه‌های سپاه همدان بود. او را چند مأموریت زیر ‏‎ ‎‏نظر داشتم. جوان پاک، اصیل، شجاع و باایمانی بود. وقتی حرف ‏‎ ‎‏خواستگاری به میان آمد بی‌چون و چرا پذیرفتم. داماد ششم هم پاسدار ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 109

‏بود، از اهالی شیراز. در سفری با همسرم آشنا شده بود و این آشنایی ‏‎ ‎‏سبب ازدواج او و دخترم شد. او نیز پسر پاک و باایمانی بود. ‏

‏در سال‌هایی که در انگلیس، لبنان و سوریه بودم نگهداری و تر و ‏‎ ‎‏خشک کردن بچه‌ها بر دوش پدر و مادرم با دو دختر بزرگم و همسران ‏‎ ‎‏آنها بود. ‏

‏پس از دستگیری دختر دومم توسط ساواک همسر او را هم دستگیر ‏‎ ‎‏کرده و مدتی تحت شکنجه قرار گرفته بود. اینها را پس از آنکه به ایران ‏‎ ‎‏برگشتم گفتند. ‏

‏دختر آخرم هم همسر فرزند یک شهید شد. او حساس‌تر و عاطفی‌تر ‏‎ ‎‏از بقیه بچه‌هایم است. وقتی ایران را ترک کردم و به انگلستان رفتم، ‏‎ ‎‏هشت ساله بود و به قول خودش در آن دوران غیبت مادر را بیشتر از ‏‎ ‎‏بقیه در زندگی‌اش احساس می‌کرد. بچه‌هایم بارها درباره جای خالی ‏‎ ‎‏مادر و رنج‌هایی که در نبود من برده‌اند، حرف زده‌اند. البته آن اوایل که ‏‎ ‎‏تازه برگشته بودم خجالت می‌کشیدند. مستقیم حرف نمی‌زدند اما بعدها ‏‎ ‎‏که دو نفری یا سه نفری که با هم می‌افتادند آرام آرام شروع کردند. ‏‎ ‎‏مجبور شدم آنها را تنها بگذارم با تک‌تک‌شان حرف بزنم. من به آنها ‏‎ ‎‏گفتم: «من نمی‌توانستم تکلیفی را که اسلام، قرآن بر گردنم نهاده بود ‏‎ ‎‏نادیده بگیرم... از قیامت ترس داشتم... برای من کربلا الگو بود. امام ‏‎ ‎‏حسین(ع) الگو بود... امام می‌توانست دست زن و بچه‌اش را بگیرد و ‏‎ ‎‏برود در گوشه‌ای زندگی کند. بی‌هیاهو، بدون زجر و خونریزی و آن ‏‎ ‎‏همه مصیبت که بر سر خودش و خانواده‌اش آوار شد... اگر بنا بود ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 110

‏بگوید می‌خواهم بچه‌هایم را حفظ کنم که حادثه‌ای مثل کربلا به وجود ‏‎ ‎‏نمی‌آمد. کسی هم به کار او کار نداشت. آن وقت تکلیف ما چه می‌شد... ‏‎ ‎‏امام می‌توانست خودش تنها با یارانش برود، اما حادثه با تمام ابعادش در ‏‎ ‎‏کربلا مسکوت می‌ماند. کسی می‌بایست شرح آن همه مظلومیت و ‏‎ ‎‏شجاعت را به دیگران می‌رساند... شما هیچوقت به خودتان اجازه ندهید ‏‎ ‎‏که اینطور فکر کنید که اگر هشت فرزند دور و برتان را گرفت، دیگر ‏‎ ‎‏وظیفه‌ای در قبال قرآن و دین خودتان ندارید و فقط به یک زندگی ‏‎ ‎‏معمولی و مرسوم بپردازید. من احساس می‌کردم روشنایی وجودم بیشتر ‏‎ ‎‏از آن است که بتواند دور و بر هشت تا بچه را روشن کند.»‏

‏من ساعت‌ها با بچه‌هایم حرف زدم و همه آنچه را که باید بگویم، ‏‎ ‎‏گفتم. در این میان بیشتر از همه دختر کوچکم شاکی بود و هنوز هم ‏‎ ‎‏هست و همیشه دوران طفولیت خود را یادآوری می‌کند و از تنهایی و ‏‎ ‎‏غربتی که داشته با من حرف می‌زند. یک‌بار به او گفتم: «من فقط به ‏‎ ‎‏وظایفم عمل کردم. اگر آن روز که خدمت امام خمینی(س) در عراق ‏‎ ‎‏رسیدم و پرسیدم چه باید بکنم، می‌گفت می‌بایست به خانه برگردم، یقین ‏‎ ‎‏داشته باش برمی‌گشتم. حتی اگر به دست ساواک کشته می‌شدم یا تا آخر ‏‎ ‎‏عمر می‌رفتم زندان... یقین دارم که امام(س) آینده را بهتر از من می‌دید. ‏‎ ‎‏گذشته از اینها ایشان مرجع تقلید من بود و جانشین امام زمان(عج). اگر ‏‎ ‎‏شما هم پیرو امام زمان هستید، لابد حرف‌های مرا قبول دارید.»‏

‏آنچه گفتم، شاید آخرین حرف‌هایی بود که باب بحث و گفتگو ‏‎ ‎‏درباره این موضوع را بست. ‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 111

‏آمنه دختر ششمم، کلاس سوم راهنمایی بود. بسیار متدین و معتقد و ‏‎ ‎‏در جمع دختران فامیل شاخص. یکی دو ماهی بود از ناحیه بینی و ‏‎ ‎‏حنجره‌اش احساس ناراحتی می‌کرد. تازه سه ـ  چهار ماهی بود با ‏‎ ‎‏همسرش عقد کرده بودند. او را به چند دکتر نشان دادم. جواب درستی ‏‎ ‎‏نشنیدم. با آقای غرضی ـ وزیر نفت وقت ـ صحبت کرد. با هماهنگی ‏‎ ‎‏ایشان، آمنه را بردم بیمارستان شرکت نفت. آنجا مجهز بود. دکترها از ‏‎ ‎‏داخل بینی آمنه تکه‌برداری کردند و دادند به آزمایشگاه. روزی که قرار ‏‎ ‎‏بود من برای گرفتن جواب بروم، رفتم اما خانمی که مسئول این کار بود ‏‎ ‎‏گفت: «جواب هنوز آماده نیست». برگشتم به خانه، احساس کرده بودم، ‏‎ ‎‏رازی هست که آن خانم به من نگفتند. از خانه به بیمارستان تلفن زدم و ‏‎ ‎‏گفتم: «جواب آزمایش را می‌خواهم». کسی که با من حرف می‌زد پرسید ‏‎ ‎‏«شما کی هستید» گفتم: «یکی از اقوام مریض» آن طرف به راحتی گفت: ‏‎ ‎‏«متأسفانه آمنه دچار سرطان هستند». آه از نهادم درآمد. با این حال به ‏‎ ‎‏کسی حرفی نزدم. یکی دو روز بعد نامزدش را صدا زدم و در خلوت، ‏‎ ‎‏ماجرا را سربسته به او گفتم. او هم بهم ریخت. دلداری‌اش دادم و گفتم: ‏‎ ‎‏«ناراحت نباش! دختر زیاد است. من خودم کسی را برایت پیدا می‌کنم». ‏‎ ‎‏زیر بار نرفت. به ناچار عروسی کردند. ‏

‏آمنه همینطور تحت معالجه و نظر دکتر بود. از کورتن استفاده ‏‎ ‎‏می‌کرد. نوع بیماری‌اش به گونه‌ای بود که احتمال داشت او را فلج کند و ‏‎ ‎‏به تارهای صوتی و حنجره‌اش آسیب وارد می‌کرد. کم‌کم نفس کشیدن ‏‎ ‎‏داشت برایش سخت می‌شد. به راحتی نمی‌توانست حرف بزند. او را با ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 112

‏قرص حفظ می‌کردند. این در حالی بود که من حتی به پدرش هم نگفته ‏‎ ‎‏بودم آمنه دچار بیماری سرطان شده است. منتظر بودم تعطیلات تابستانی ‏‎ ‎‏مجلس شورای اسلامی برسد و او را ببرم انگلستان برای معالجه. ‏

‏دخترم هنوز خانه ما بود. همسرش مدام به جبهه می‌رفت و ‏‎ ‎‏برمی‌گشت. هر ماه یکی دو روز می‌ماند و می‌رفت. یک‌بار با آمنه رفتند ‏‎ ‎‏سفر مشهد. 7 ـ 8 روز ماندند و برگشتند. مجلس دیگر تعطیل شده بود. ‏‎ ‎‏هماهنگ کردم، آمنه را برداشتم و بردم انگلستان. بار سوم بود که خودم ‏‎ ‎‏به انگلستان می‌رفتم. با کمک دوستان، آمنه را در بیمارستان بستری ‏‎ ‎‏کردیم. دکترها از او آزمایش گرفتند. آنها گلوی دخترم را سوراخ کردند ‏‎ ‎‏و دستگاهی تو گلویش گذاشتند. وقتی دستگاه بسته بود آمنه می‌توانست ‏‎ ‎‏با زبانش حرف بزند و وقتی دستگاه باز بود نمی‌توانست لام تا کام ‏‎ ‎‏حرفی به زبان بیاورد. در چنین شرایطی حرف‌هایش را بر روی کاغذ ‏‎ ‎‏می‌نوشت. شب اول که دخترم را بستری کردم، گفتند اجازه ندارم همراه ‏‎ ‎‏او باشم. دلم گرفت. نگران بودم. آمنه زبان نمی‌دانست. ترسیدم برایش ‏‎ ‎‏مشکلی پیش بیاید. با این حال به مقررات بیمارستان می‌بایست تن ‏‎ ‎‏می‌دادم. رفتم. روز بعد صبح زود، نماز را خواندم و راهی بیمارستان ‏‎ ‎‏شدم. یکراست رفتم سراغ آمنه. او هنوز خواب بود. روی میز جلو تخت ‏‎ ‎‏او چند جزوه و کتاب کوچک دیدم با مقداری شکلات و کاغذی که ‏‎ ‎‏عکس چند میوه روی آن چاپ شده بود. تعجب کردم. منتظر ماندم تا ‏‎ ‎‏آمنه بیدار شود. وقتی چشم باز کرد از او درباره کتاب‌ها، جزوات و ‏‎ ‎‏شکلات و... پرسیدم. گفت: ‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 113

‏«وقتی شما رفتی من خوف برم داشت. گریه‌ام گرفت. احساس ‏‎ ‎‏تنهایی کردم. پرستار یکی دو بار آمد داخل اتاق. دید من دارم گریه ‏‎ ‎‏می‌کنم. با زبان خودشان چیزهایی گفت. اشک‌هایم را پاک کرد. نوازشم ‏‎ ‎‏کرد و بعد خودش هم گریه‌اش گرفت و از اتاق رفت بیرون. وقتی ‏‎ ‎‏برگشت گوشی تلفن را داد دست من. خیال کردم شماره هتل تو را ‏‎ ‎‏گرفته است. اشاره کرد حرف بزنم، صدای آقایی را شنیدم. فارسی حرف ‏‎ ‎‏می‌زد اما دست و پا شکسته. او مرا دلداری داد و گفت: «آنجا بیمارستان ‏‎ ‎‏است. همه به تو علاقه‌مند هستند. چرا گریه می‌کنی دخترجان! همه در ‏‎ ‎‏خدمت تو هستند.» گریه‌ام قطع شد. گفتم من ناراحت نیستم. همینجوری ‏‎ ‎‏کمی فکر کردم و بعد گریه‌ام گرفت. او گفت شما فقط ده دقیقه تا پانزده ‏‎ ‎‏دقیقه تحمل می‌کنی و گریه نکنی، من خودم را به بیمارستان می‌رسانم. ‏‎ ‎‏چطور است؟ و بعد دیدم آن آقا آمد. لباس مخصوصی به تن داشت. با ‏‎ ‎‏یک کلاه شاپو. گفت من کشیش هستم. توی بیمارستان همه تلفن ما را ‏‎ ‎‏دارند. ما به زبان‌های مختلف دنیا تحصیل کرده‌ایم، بنابراین وقتی بیماری ‏‎ ‎‏ناآرام شد، پرستارها با ما تماس می‌گیرند. ما می‌آییم و با بیمار حرف ‏‎ ‎‏می‌زنیم. بعد برای من از حضرت مریم و حضرت عیسی گفت. یک ‏‎ ‎‏عالمه قصه تعریف کرد. شکلات‌ها را داد و این ورقه را که روی آن ‏‎ ‎‏شکل میوه‌ها را کشیده‌اند. گفت چون شما زبان ما را بلد نیستی، هر ‏‎ ‎‏وقت، هر کدام از این میوه‌ها را با بستنی خواستی، عکس آن را روی این ‏‎ ‎‏کاغذ به پرستارها نشان بده تا برایت بیاورند. حالا سعی کن بخوابی. من ‏‎ ‎‏برایت این جزوه‌ها را می‌خوانم. همینجا می‌مونم تا تو خوابت ببرد. من ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 114

‏خوابیدم و اصلا نفهمیدم او کی رفت.»‏

‏اتفاقی که برای آمنه افتاده بود مرا منقلب کرد، در کشوری که به خیال ‏‎ ‎‏ما کفر است، چقدر نسبت به چنین مسائلی حساس هستند. کلیسا چقدر ‏‎ ‎‏دقت دارد. در هر حال 15روز روی آمنه کار کردند و دست آخر پزشک ‏‎ ‎‏معالج او رو به من کرد و گفت: «من مأیوس شدم. دیگر نمی‌توانم کاری ‏‎ ‎‏برای بچه شما بکنم، این دستگاه هم نمی‌شود زیاد در گلوی او باشد. ‏‎ ‎‏مشکل آفرین می‌شود. حالا مردن یا زنده ماندن او به خواست خداست». ‏

‏دکترحرف‌هایش را رک و صریح به من گفت. با وجود این ما را ‏‎ ‎‏فرستاد پیش دکتر دیگری. گفت: «شاید او نیز نظر دیگری داشته باشد.» ‏‎ ‎‏رفتیم، اما به نتیجه نرسیدیم. قرار شد هر شش ماه یک‌بار آمنه را ببرم ‏‎ ‎‏انگلستان. دکتر برایش دارو تجویز کرد و چند روز دیگر او را در ‏‎ ‎‏بیمارستان نگه‌داشتند. سپس به ایران برگشتیم. ‏

‏حدود سه ماه حال و روز آمنه خوب بود. چندان که من احساس ‏‎ ‎‏کردم شفا پیدا کرده و حضرت مسیح او را نجات داده است. هر روز ‏‎ ‎‏داروهایش را می‌خورد و به راحتی تنفس می‌کرد و حرف می‌زد. به ‏‎ ‎‏مدرسه رفت. امتحاناتش را داد. خیال من هم تا حدودی راحت شد. ‏‎ ‎‏ناگهان همسرش آمد و اصرار کرد اجازه بدهیم آمنه را با خود به ‏‎ ‎‏اسلام‌آباد غرب ببرد. من هم دلم نمی‌آمد مانع شوم. اما از طرفی ‏‎ ‎‏همسرش بود و نمی‌توانستم مانع شوم. فقط به او سفارش کردم که آمنه ‏‎ ‎‏باید قرص‌هایش را سر وقت بخورد. او قول داد از دخترم مراقبت کند. ‏‎ ‎‏آمنه رفت. منطقه جنگی بود و مشکلات خودش را داشت. من هم ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 115

‏گرفتار مجلس و کارهای خودم بودم. فرصت نبود تا به آمنه سرکشی ‏‎ ‎‏کنم. یک روز همسرش تلفن زد و گفت: «آمنه کسالت دارد. سرفه ‏‎ ‎‏می‌کند. او را با هواپیما به تهران می‌فرستم، بروید دنبالش». ‏

‏همسرم با محمد (پسرم) رفتند پی آمنه او را از فرودگاه آوردند. یکی ‏‎ ‎‏دو روز حال دخترم بد نبود، اما روز سوم، در حالیکه من با چند خانم که ‏‎ ‎‏از تبریز آمده بودند و داخل اتاق داشتیم حرف می‌زدیم، آمنه از اتاق ‏‎ ‎‏دیگر بیرون آمد و خواست به آشپزخانه برود، بین راه سرفه‌اش گرفت. ‏‎ ‎‏رفت توی حیاط خلوت. سرفه امانش را بریده بود. چند لحظه بعد ‏‎ ‎‏صدایش قطع شد. من حواسم به او بود. دویدم توی آشپزخانه. دیدم از ‏‎ ‎‏حال رفته است. بلندش کردم و او را کشاندم تا توی حیاط. رفتم ماشین ‏‎ ‎‏را روشن کردم و دنده عقب گرفتم. آمدم تا پشت در حیاط. برگشتم آمنه ‏‎ ‎‏را بلند کنم و بگذارم داخل ماشین اما توانایی‌اش را نداشتم. فریاد زدم و ‏‎ ‎‏کمک خواستم. مرد همسایه صدای مرا شنید. ماشین خود را روشن کرده ‏‎ ‎‏بود و داشت می‌رفت دنبال کارش. خودش را رساند دم در حیاط. کمک ‏‎ ‎‏کرد تا آمنه را برداریم و داخل ماشین بگذاریم. دخترم را رساندیم به ‏‎ ‎‏درمانگاه محل. خواستند برای او آمپول بزنند. خونش سفت شده بود. ‏‎ ‎‏بدنش آمپول را نمی‌طلبید. دکتر و پرستاری که داخل درمانگاه بودند، ‏‎ ‎‏عاجز ماندند. گفتند: «با اورژانس تماس بگیرید». زنگ زدند. اورژانس ‏‎ ‎‏آمد. اکسیژن دادند. من هم کمک کردم. نفس آمنه برگشت. به او سرم ‏‎ ‎‏وصل کردند. گفتند: «کجا ببریم؟» گفتم: «بیمارستان شرکت نفت». ‏

‏آمنه در بیمارستان سرحال آمد. از مسئولین بیمارستان خواستم دو ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 116

‏روز تحت نظر باشد تا بعد او را ببرم انگلستان. بعداز ظهر همان روز ‏‎ ‎‏سخنرانی داشتم. تا ظهر پیش آمنه ماندم. موهایش را شانه زدم. ‏‎ ‎‏روسری‌اش را به سرش بستم. همه چیز به نظر مرتب می‌آمد. رفتم برای ‏‎ ‎‏سخنرانی. ‏

‏کارم که تمام شد به سرعت برگشتم بیمارستان. از آسانسور که بیرون ‏‎ ‎‏زدم، چشمم افتاد به پرستارها. احساس کردم یک طوری به من نگاه ‏‎ ‎‏می‌کنند. شک کردم. از یکی از آنها پرسیدم «چه شده؟»‏

‏پرستار جواب درستی نداد. نگران شدم. دویدم به سمت اتاق آمنه. در ‏‎ ‎‏آنجا دیدم چند پرستار و دکتر دارند با دخترم سر و کله می‌زنند. آمنه از ‏‎ ‎‏حال طبیعی بیرون بود. گفتم: «گلویش را سوراخ کنید. کاری که در ‏‎ ‎‏انگلستان کردند... دستگاه بگذارید...». اما کسی گوشش بدهکار نبود. ‏‎ ‎‏عصبانی شدم. فریاد زدم؛ «او را رها کنید... بروید بیرون!»‏

‏دکتر و پرستار ناامید شده بودند، ول کردند و رفتند. من ماندم و آمنه. ‏‎ ‎‏دیگه نفسش بالا نمی‌آمد. او را به آغوش کشیدم. رو به قبله ایستادم. ‏‎ ‎‏نزدیک پانزده دقیقه در آغوشم پرپر زد و بعد تمام کرد. ‏

‏در طول جنگ از یک طرف درگیر کار مجلس بودم و از طرفی هم ‏‎ ‎‏می‌دویدم برای ساماندهی بسیج خواهران و آموزش و سازماندهی ‏‎ ‎‏خواهران و برادرانی که در پشت جبهه مشغول فعالیت برای پشتیبانی ‏‎ ‎‏جنگ بودند. ما با توجه به نیاز جبهه‌ها، عده‌ای از خواهران را در ‏‎ ‎‏شهرهای مختلف بسیج کردیم و در هر محله‌ای ستادی برای جمع‌آوری ‏‎ ‎‏مایحتاج عمومی رزمندگان دایر شد. پادگان امام حسین(ع) در تهران یکی ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 117

‏از مراکز فعال خواهران بود. بیشتر نیروهای این مرکز از خانواده‌های ‏‎ ‎‏ارتش بودند. آنها حتی در ماه مبارک رمضان تمام روز مشغول کار ‏‎ ‎‏دوخت و دوز، شستشوی لباس و پتوهای رزمندگان و پخت و پز‌ آش و ‏‎ ‎‏کمپوت برای جبهه‌ها بودند. ‏

‏با توجه به گستردگی فضای شهر تهران تمام ستادهایی که در ‏‎ ‎‏محله‌های مختلف دایر شده بود در کل زیر نظر پنج یا شش پایگاه به ‏‎ ‎‏فعالیت مشغول بودند. پایگاه ابوذر، مالک و... از جمله این پایگاه‌ها بود. ‏‎ ‎‏هر پایگاه، یک بعدش آموزش مسائل جهاد و دفاع بود و بعد دیگرش ‏‎ ‎‏تأمین مایحتاج عمومی بچه‌های جنگ. ‏

‏در همان سال‌های 60 ـ 61 ما به فکر افتادیم که در جبهه‌های غرب ‏‎ ‎‏برای نیروهایی که در سرما و یخبندان با مشکل روبرو می‌شوند لباس و ‏‎ ‎‏پوشاک گرم تهیه کنیم. کلیه خواهران را در پایگاه‌های بسیج به یاری ‏‎ ‎‏طلبیدیم. پیش‌تر این در و آن در زدیم و مقدار زیادی کاموا فراهم کردیم. ‏‎ ‎‏کامواها را ریختیم در دست و بال خواهران. آنها شروع کردن به بافتن ‏‎ ‎‏ژاکت برای رزمندگان. مدت کوتاهی طول کشید تا کارشان تمام شد. در ‏‎ ‎‏آخر دو کامیون خاور پر از لباس‌های بافتنی برای رزمندگان فرستادیم. ‏‎ ‎‏10 ـ 12 روز بعد پس از فرستادن کامیون‌ها برای کاری خدمت امام ‏‎ ‎‏رسیدم. ایشان پرسیدند: «دیگر به جبهه نمی‌روید؟» گفتم: «خیر، مقداری ‏‎ ‎‏کار در پشت جبهه داریم که باید انجام بدهیم.»‏

‏امام گفت: «دیدم‌تان که داشتنید برای رزمندگان لباس می‌فرستادید.» ‏‎ ‎‏یادم آمد آن شبی که کامیون‌ها را باز کردیم و فرستادیم مناطق جنگی، از ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 118

‏تلویزیون آمده بودند برای فیلمبرداری. دقت نظر امام برایم جالب بود. ‏

‏در همان ایام جنگ از طرف نیروهای بسیج سپاه مرا دعوت کردند تا ‏‎ ‎‏برای سخنرانی به شوشتر بروم. وارد شوشتر شدیم. آنجا چند نفر از ‏‎ ‎‏برادران آمدند. گفتند «از روستای دوری آمده‌ایم. روستای ما مردمی ‏‎ ‎‏صادق، زحمتکش و علاقه‌مند به امام و انقلاب هستند. سه تا شهید ‏‎ ‎‏داده‌ایم و علاقه‌مند هستیم شما بیایید برای خانواده‌ها صحبت کنید.» ‏‎ ‎‏پذیرفتم و با آنها حرکت کردیم به سمت روستا. در آن دوران من در اثر ‏‎ ‎‏حادثه‌ای پایم آسیب دیده بود و با عصا راه می‌رفتم. قدری از راه را با ‏‎ ‎‏ماشین رفتیم و می‌بایست بقیه را با حیوان برویم. سوار شدیم. وقتی به ‏‎ ‎‏روستا رسیدیم. اول گفتند برویم خانه شهدا تا بعد به مسجد برویم و ‏‎ ‎‏مردم را بگویند آنجا بیایند برای شنیدن سخنرانی. خانه شهید بیغوله‌ای ‏‎ ‎‏بود تاریک. پله هم نداشت. همینطور سرازیر شدیم تا وارد آنجا شدیم. ‏‎ ‎‏چند لحظه‌ای نشستیم تا چشم‌مان به تاریکی عادت کرد. چشمم افتاد به ‏‎ ‎‏تعدادی زن که لباس محلی به تن داشتند. از بیرون صدای گاو و گوسفند ‏‎ ‎‏به گوش می‌رسید. مادر شهید را معرفی کردند. من با زبان آنها را ‏‎ ‎‏نمی‌فهمیدم. لهجه‌شان محلی بود. یک نفر حرف‌های آن مادر شهید را ‏‎ ‎‏برای من و حرف‌های مرا برای او ترجمه می‌کرد. به مادر شهید گفتم: ‏

‏ـ  مادر جان! اگر مشکلی دارید بفرمایید! ‏

‏مادر شهید کمی سکوت کرد و سپس به آرامی گفت: ‏

‏ـ  مشکل دارم اما شما نمی‌توانید کاری بکنید. ‏

‏ـ  چطور؟ ‏


کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 119

‏ـ  من چند دفعه به برادرهای سپاه گفته‌ام، اما کاری از دست‌شان ‏‎ ‎‏ساخته نیست. از شما هم کاری برنمی‌آید. ‏

‏ـ  حالا شما بفرمایید مشکل چیست؟ ‏

‏ـ  بچه‌های ما راه خودشان را انتخاب کردند و رفتند. ما پیرزن‌ها هم ‏‎ ‎‏چیزی نداریم. دست‌هایمان خالی است. به بچه‌های سپاه گفتم که بیایید ‏‎ ‎‏مرا ببرید به جبهه تا آنجایی که قرار است نیروها از روی مین رد شوند ‏‎ ‎‏من روی مین بخوابم که اقل‌ کم یکی دوتایی که قرار است شهید بشوند ‏‎ ‎‏زنده بمانند و بجنگند. ‏

‏از حرف‌های آن مادر شهید ماتم برد. رو به بچه‌های بسیج کردم. ‏‎ ‎‏همان‌ها که مرا برده بودند برای سخنرانی. گفتم: «شما مرا کجا ‏‎ ‎‏آوریده‌اید‌؟! من باید برای این آدم صحبت کنم که توی این کوه و کمر ‏‎ ‎‏با این همه فقر و تنگدستی زندگی می‌کند و اینطور زیبا و مشتاقانه آرزو ‏‎ ‎‏می‌کند تا بتواند به بچه‌های جنگ خدمت کند، حرف بزنم؟»‏

‏یکی از روزهای سال 1366برای بازدید از زندان‌ها رفته بودیم. وقتی ‏‎ ‎‏به سرکارم برگشتم، گفتند: «موضوعی است که نمی‌شود حالا گفت». با ‏‎ ‎‏دلهره کار را تمام کردم و به منزل رفتم. ساعت 6 عصر با سید احمد ‏‎ ‎‏خمینی تماس گرفتم. گفت: ‏

‏امام پیام مهمی برای گورباچف، رهبر کشور شوروی دارند که قرار ‏‎ ‎‏است چند نفر بروند و نامه را به ایشان برسانند. در میان خانم‌ها امام شما ‏‎ ‎‏را انتخاب کرده‌اند. در ضمن هیچکس نباید از این موضوع معطل شود. ‏

‏به خاطر سری بودن موضوع، با کسی حرفی نزدم. رفتم سراغ قرآن. ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 120

‏استخاره کردم. می‌خواستم ببینم خداوند چه می‌فرمایند. آیه‌ای آمد که ‏‎ ‎‏معنای آن این بود که «موفقیت کامل عاید نخواهد شد اما نعمتی است که ‏‎ ‎‏خدا بر شما ارزانی داشته است». قرآن را بستم و تا دوازده روز بعد منتظر ‏‎ ‎‏ماندم. ‏

‏سه روز پیش از سفر، حاج احمد به خانه‌مان تلفن کرد و گفت: «فلان ‏‎ ‎‏روز رأس ساعت 10 صبح در فرودگاه مهرآباد حاضر باشید.»‏

‏پرسیدم: «به خانواده‌ام می‌توانم اطلاع بدهم». جواب داد: «ایراد ندارد، ‏‎ ‎‏اگر وصیت‌نامه هم ندارید، بنویسید.»‏

‏تا سه روز بعد اسباب سفرم را بستم و روز موعود در فرودگاه ‏‎ ‎‏مهرآباد آماده سفر بودم. در آنجا با همسفران خود روبرو شدم. حضرت ‏‎ ‎‏آیت‌الله ‌جوادی آملی بود با آقای لاریجانی که در آن زمان قائم مقام ‏‎ ‎‏وزارت امور خارجه بود. دو نفر هم در ارتباط با سفارت ایران در روسیه ‏‎ ‎‏بودند آمده بودند. رأس ساعت مقرر حرکت کردیم. ‏

‏وقتی هواپیما در فرودگاه مسکو به زمین نشست. در میان کسانی که ‏‎ ‎‏به استقبال آمده بودند، پیش‌نماز یکی از مساجد معروف مسکو با لباس ‏‎ ‎‏مرتب و کراوات آمد و دسته گلی را که آورده بود به من داد. او گفت: ‏‎ ‎‏«ما این دسته گل را به این خانم هدیه می‌کنیم، زیرا برای ما بسیار تازگی ‏‎ ‎‏دارد، یک زن با چنین پوششی». سپس ما را بردند به داخل ساختمانی که ‏‎ ‎‏سه‌ ـ چهار اتاق در پایین و سه ـ چهار تا در طبقه بالا داشت. جالب این ‏‎ ‎‏بود که وقتی ما را می‌بردند همه آنها که در آن محوطه بودند سرشان به ‏‎ ‎‏کار خودشان بود. من دو خانم را دیدم، پیر و به نظر می‌آمد از کارافتاده ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 121

‏باشند. قوز داشتند و عینک ضخیم به چشم‌ زده بودند. داشتند با وسیله‌ای ‏‎ ‎‏شبیه بیل، آشغال‌ها و خاک‌ها را توی فرغون می‌ریختند. مردها هم ‏‎ ‎‏فرغون را می‌بردند خالی می‌کردند توی ماشین و برمی‌گشتند. از مترجم ‏‎ ‎‏روس پرسیدم: در کشور شما مسئله بازنشستگی وجود ندارد؟ ‏

‏جواب داد: چرا ولی این کار دوم اینهاست. آنها پس از بازنشستگی ‏‎ ‎‏تقاضای کار می‌دهند و می‌آیند مشغول می‌شوند. ‏

‏در بین استقبال‌کنندگان مشاور مخصوص گورباچف، وزیر امور ‏‎ ‎‏خارجه شوروی و رئیس همان مسجد معروف مسکو آمده بودند، یک ‏‎ ‎‏نفر هم نظامی بود که به نظر می‌آمد از فرماندهان نظامی‌شان باشد. ‏

‏امام اجازه نداده بودند که ما به جز ملاقات با گورباچف حق نداریم ‏‎ ‎‏به جای دیگری برویم. قرار بر آن بود که پس از تسلیم پیام امام، ‏‎ ‎‏یکراست برگردیم به فرودگاه. شب را در محلی که مستقر شدیم یک ‏‎ ‎‏اتاق در اختیار من گذاشتند و اتاقی هم به حاج‌آقا آملی دادند و اتاق سوم ‏‎ ‎‏هم به آقای لاریجانی تعلق داشت. داخل سالن کوچکی هم یک میز پر از ‏‎ ‎‏مواد غذایی گذاشته بودند. ما از هیچ‌یک از خوراکی‌ها استفاده نکردیم. ‏‎ ‎‏وقت شام رفتیم سفارت ایران و با بچه‌های آنجا غذا خوردیم. آن شب ‏‎ ‎‏یکی از سخت‌ترین شب‌های عمر من بود زیرا وقتی به روشویی رفتم تا ‏‎ ‎‏وضو بگیرم، احساس می‌کردم آنجا دوربین مخفی گذاشته‌اند. مثل جاهای ‏‎ ‎‏دیگر. در آن زمان شوروی یک کشور کمونیستی بود و درباره مسائل ‏‎ ‎‏امنیتی و جاسوسی آنها حرف‌های بسیاری شنیده بودم. در دستشویی هم ‏‎ ‎‏چادرم را از سر برنداشتم. موقع خواب هم دستم را گذاشتم روی صورتم ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 122

‏تا اگر قصد تصویربرداری یا عکاسی دارند نتوانند از صورتم عکس ‏‎ ‎‏بگیرند. موقع حرف زدن با آقایان هم صدای رادیو را بالا می‌بردیم تا مثلا ‏‎ ‎‏اگر خواستند صدایمان را ضبط کنند موفق نشوند. نامه در دست آقای ‏‎ ‎‏آملی بود، ایشان گفتند: «بهتر است از متن نامه باخبر شویم، شاید موقع ‏‎ ‎‏تسلیم کردن به آقای گورباچف سؤالاتی پیش بیاید. باید مطلع باشیم.» ‏‎ ‎‏متن نامه را همان شب خواندیم. ‏

‏روز بعد رأس ساعت مقرر به کاخ کرملین رفتیم تا آنجا با رهبر ‏‎ ‎‏کشور شوروی ملاقات کنیم. وقتی وارد کاخ شدیم چندان تشکیلات ‏‎ ‎‏امنیتی به چشم نمی‌خورد. مأموران بی‌آنکه وسایل شخصی ما را کنترل ‏‎ ‎‏کنند یکراست ما را بردند اتاق ملاقات. هنگام ورود فقط من، آقای آملی ‏‎ ‎‏و آقای لاریجانی را راه دادند. نامه مستقیم به شخص گورباچف بود و ‏‎ ‎‏اعضاء سفارت ایران هیچگونه دخالتی نداشتند. داخل اتاق سه صندلی ‏‎ ‎‏برای ما، یک صندلی هم برای سفیر ایران آوردند. آقای لاریجانی هم ‏‎ ‎‏مترجم ما بود. ایشان حرف‌های ما را به انگلیسی به مترجم روسی منتقل ‏‎ ‎‏می‌کرد و آن آقا هم شنیده‌ها را با زبان روسی تحویل آقای گورباچف ‏‎ ‎‏می‌کرد. ‏

‏ترکیبی که امام برای اینکار در نظر گرفته بودند بسیار هوشمندانه بود. ‏‎ ‎‏ایشان آقای آملی را به واسطه تسلط و شناخت وی از فلسفه و شناخت ‏‎ ‎‏از اسلام و خداوند و همچنین میزان آگاهی و نفوذ کلام او در خصوص ‏‎ ‎‏موضوع عرفان برگزیده بودند. مرا هم به عنوان زنی که دارای سوابق ‏‎ ‎‏مبارزاتی بود و بالاتر از همه اینکه قصد داشتند به مردم و مسئولین وقت ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 123

‏حکومت شوروی نشان دهند، جایگاه زن در سیاست و دین ما کجاست. ‏‎ ‎‏همین مسئله به شدت باعث تعجب و حساسیت گورباچف و همراهان ‏‎ ‎‏وی شده بود. زمانی که با گورباچف روبرو شدیم، تعدادی عکاس و ‏‎ ‎‏خبرنگار هم در اتاق حضور داشتند. آقای گورباچف ابتدا با آقای آملی ‏‎ ‎‏دست داد و سپس با آقای لاریجانی. به من که رسید، من دستم را که تا ‏‎ ‎‏آن موقع از چادرم بیرون بود، زیر چادر بردم. آقای گورباچف همینطور ‏‎ ‎‏دستش را دراز کرد تا دید دستم را قایم کردم، خنده‌ای کرد. آقای ‏‎ ‎‏لاریجانی، من و آقای آملی را معرفی کرد. گورباچف تعارف زد، ‏‎ ‎‏نشستیم. سپس آقای آملی متن نامه امام را خواندند. آقای لاریجانی و ‏‎ ‎‏مترجم روسی ترجمه کردند. آقای گورباچف با هیجان مطالب را روی ‏‎ ‎‏کاغذ می‌نوشت و دور بعضی از مطالب خط می‌کشید. وقتی نامه خوانده ‏‎ ‎‏شد، آقای گورباچف اشاره به جمله‌ای کرد که در متن نامه امام بود. او ‏‎ ‎‏گفت: ‏

‏امام گفته‌اند در هر جای دنیا که مسلمانی باشد ما وظیفه داریم که از ‏‎ ‎‏او دفاع کنیم، این دخالت در ممالک دیگر است؟! ‏

‏آقای آملی با خونسردی و خنده گفتند: ‏

‏اصلا چنین مسئله‌ای نیست، خاک شوروی هفت طبقه زیرزمین و ‏‎ ‎‏هفت طبقه بالای آسمان مال شما... ‏

‏و همینطور به حرف‌های خود ادامه دادند. پس از اتمام نامه و ‏‎ ‎‏حرف‌های میان آیت‌الله جوادی آملی و گورباچف، پذیرائی مختصری ‏‎ ‎‏صورت گرفت. آقای گورباچف گفت «پس از مشورت پاسخ نامه را ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 124

‏خواهم داد.»‏

‏وقت خداحافظی رسید. یک‌بار دیگر آقای گورباچف دست خود را ‏‎ ‎‏به طرف من دراز کرد و گفت: «من برای دست دادن به سوی شما دستم ‏‎ ‎‏را دراز نکرده‌ام. بلکه به سوی مادر انقلاب دستم را دراز کرده‌ام تا بگویم ‏‎ ‎‏که ما با شما همسایگان خوبی هستیم. دست بدون اسلحه را به سوی ‏‎ ‎‏شما دراز کردم تا شما هم مردان خود را تشویق کنید تا دست بدون ‏‎ ‎‏اسلحه را به سوی ما دراز کنند.»‏

‏از کاخ کرملین بیرون آمدیم و به سمت فرودگاه رفتیم. آنجا نماز ‏‎ ‎‏خواندم و روز بعد به ایران بازگشتیم. ‏

‏دو سال بعد ما دو تن از خانم‌های روسی را به مناسبت جشن‌های ‏‎ ‎‏دهه فجر و سالگرد پیروزی انقلاب به ایران دعوت کردیم. در آن روزها ‏‎ ‎‏من به شدت گرفتار کار در مجلس شورای اسلامی بودم. آمدند و گفتند ‏‎ ‎‏آن دو خانم روسی اصرار دارند شما را ببینند. من قراری گذاشتم. گفته ‏‎ ‎‏شد از طرف گورباچف برای من هدیه‌ای آورده‌اند. رفتم به دیدن ‏‎ ‎‏خانم‌ها. آنها گفتند: «همان شب که از تلویزیون مسکو شما را دیدیم ‏‎ ‎‏بسیار تعجب کردیم. اتفاق تازه‌ای افتاده بود. ما از زن‌های ایران شناخت ‏‎ ‎‏نداشتیم. برای ما شگفت‌آور بود که شما در کنار یک عالم روحانی ‏‎ ‎‏نشسته‌اید و با رهبر شوروی ملاقات می‌کنید.»‏

‏در پایان ملاقات معلوم شد آقای گورباچف یک گلدان برای من ‏‎ ‎‏هدیه فرستاده است. هدیه را به من دادند و آن را به خانه بردم. ‏

‏امام را از پشت شیشه دیدم. در بیمارستان. این آخرین دیدارم با او ‏‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 125

‏بود. آن زمان که از دست رفت تلخ‌ترین لحظه زندگی من بود. مرگ ‏‎ ‎‏دختر جوانم با آنکه قریب بیست دقیقه در آغوشم دست و پا زد به اندازه ‏‎ ‎‏یک هزارم تلخی رحلت امام نبود. هرگز فکر نمی‌کردم پس از رفتن آن ‏‎ ‎‏بزرگ‌مرد زنده بمانم. اما شاید این خود نیز از امتحانات الهی باشد که ‏‎ ‎‏هیچ انسانی را از آن راه فرار نیست. ‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابخواهر طاهره خاطرات خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)صفحه 126

  • . جنگ جهانی دوم ـ شهریور سال 1320.
  • . متفقین.
  • . این کفش ها را گالش می گفتند.
  • . به نام اصل 4.
  • . سال 1318.
  • . 17 شهریور.
  • . میدان شهدا.
  • . مرحوم دکتر ملک زاده.
  • . پاکت و نامه متعلق به ننه آقا بود.
  • . نوارها مربوط به سخنرانی امام خمینی درباره ولایت فقیه بود.
  • . محمد در آن زمان 13، 14 سال داشت.
  • . ایشان از نیروهای مخلص و وفادار به انقلاب بود که در سال 1365 در جبهه های جنگ به  شهادت رسید.
  • . برادر همسر آیت الله سعیدی.
  • . بعد ها که درخت آلبالو خشک شده بود، پدرم تصمیم گرفته بود آن را بیرون بیاورد و در  جای دیگری بکارد. موقع کندن زمین چمدان بیرون می افتد. پدرم متوجه قضیه شده بود. نوار  را شکسته و اعلامیه ها را از بین برده بود. نوارها بیشتر سخنرانی های آیت ا... سعیدی بود. تنها  یادگاری هایی که از آن شهید داشتیم. پدرم با آنکه معلم اخلاق بود و به مسائل دینی  می پرداخت، مخالف مبارزه با رژیم شاه بود.
  • . فرزند آیت الله منتظری که در انفجار حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.
  • . پایگاه نوژه.
  • . پایگاه وحدتی.
  • . برادر احمدی.
  • . کمی پیش از پیروزی انقلاب از ایران گریخت و در حال حاضر در انگلیس به سر می برد.
  • . آن زمان 35 سال داشتم.
  • . از شکنجه گران معروف ساواک بود که در بحبوحه پیروزی انقلاب از ایران گریخت.
  • . از شکنجه گران معروف و خبره ساواک بود که پس از پیروزی انقلاب به اعدام محکوم شد.
  • . رضوانه را با این بهانه دستگیر کردند، که بعضی از اعلامیه هایی که من نوشته بودم به خط  او بود.
  • . بعد از پیروزی انقلاب به ایران آمد. پست ریاست جمهوری را بر عهده داشت که پس از  انحراف از خط انقلاب از پست ریاست جمهوری عزل شد.