مسافر کوچولو
کبوتر گفت: «با چیزی نگفتند. کبوتر بالهایش را باز کرد. طوطی گفت: «برای ما دعا کن.» کبوتر گفت: «برای همهی شما دعا میکنم.» و پرواز کرد ... طوطی گفت: «برای ما دعا کن.» کبوتر گفت: «برای همهی شما دعا میکنم.» و پرواز کرد و رفت. آسمان آبی آبی بود و زمین پر ... میروم و میرسم.» آسمـان گفت: «وقتی رسیـدی برای من هم دعا کن.» کبوتر خندید و گفت: «برای تو و برای همهی پرندهها ... دعا کن.» کبوتر خندید و گفت: «برای تو و برای همهی پرندهها دعا میکنم.» کبوتر رفت و رفت تا به چشمهی آب رسید. چشمه گفت: ... از آن آب خواهم نوشید.» چشمه گفت: «وقتی رسیـدی برای من هم دعا کن.» کبوتر خندیدو گفت: «برای تو، برای آسمان و برای همهی ...