ساعات واپسین شب است و جاده طولانی به جز گروهی کوچک از مسافران راه دور مهمان دیگری ندارد. انگار سحر نمی شود و هوا همچنان گرگ و میش است. چراغهای کم سوی روغنی از پشت پنجره خانه های شهر چشمک می زنند. کوچه پس کوچه های بیت اللحم از مسافران شرقی به سردی استقبال می کند. در میان آنان سه ایرانی هم هستند که برای دیدن یک معجزه آمده اند و ناگهان مریم می آید با هدیه ای که خودش نور است و وجودش عظمت. هدیه ای از خدا برای آغوش مریم. سحر با آمدنش معنا می گیرد و آفتاب عالم تاب دوباره پدیدار می شود این بار از روی عیسی. اگر چه لبخندش نگاهش و دستان ظریفش حامل کودکانه ترین سلامهاست. اما برای گوشهای سنگین مردم شهر نیز زبان عیسی پیامی دارد.

"من بنده پروردگارم که به من کتاب داده و مرا به پیامبری برگزیده است و مرا هر جا که باشم مبارک قرار داده و مرا تا زنده هستم به نماز و زکات و نیکی به مادرم سفارش کرده و مرا زورگو سخت دل نگردانیده است سلام بر من روزی که زاده شدم و روزی که در گذرم و روزی که دوباره زنده خواهم شد." مسیح آمد برای راهنمایی بشر، مانند هزاران هزار ستاره دیگری که در شب، راهنمای مسافران کویرند. در این شبها کمی آن طرفتر از خانه ما دختران و پسران مسیحی دست به دعا بر می دارند و از پدری نیکوکار و صبور می خواهند که برای نیکی به پدر و مادر به آنها کمک کند. و قصه های مرد نجار را بارها مرور می کنند. 

دوست دارم نامه ای بنویسم و ان را به دست قاصدکها بسپارم تا به آنها برساند و در آن بگویم: "تو و من آرزوهای زیادی داریم و بهترینهای دنیا را می خواهیم تو خدای خوبمان را در کلیسا سلام می دهی و من در مسجد. من و تو می دانیم که عیدی در راه است تو عیدت را با جشن قلبها برپا می داری با آمدن پیام آور صلح و دوستی سپیدی برف، پاکی اوست که می گوید: دشمنان خود را دوست بدارید و جفاکاران را دعا کنید. آشناییم و برادر چون روشنی دلهایمان نام زیبای اوست. بیا در این میلاد فرخنده یک دعا کنیم؛ دعایی برای رهایی از غم و با نور، بیا بخوانیم سرود شادمانه رستگاری را

 

. انتهای پیام /*