می توانم به این قسمت بیایم؟

امام، خانم شان را در خانه به شکلی آزاد می-گذاشتند و به او احترام می کردند که مثلاً روزی که خانم مهمان خصوصی داشتند، می آمدند از ایشان اجازه می گرفتند و می پرسیدند: «امروز می توانم به این قسمت بیایم و غذا بخورم؟» یا «می توانم بیایم و داخل حیاط قدم بزنم؟» (حدیده چی، مرضیه ، زن روز، 12 / 3 / 69)

مرد حق ندارد بگوید

یک بار مثل این که کارگر خانه به مرخصی می رود. مادرم سینی غذا را دست شان می گیرند و می آورند سر سفره. (البته این حرف مال زمان بچه گی است) آقا می گویند: «وامصیبت، فریده، خانم دارد سینی می-آورد.» خواهرم می گفتند، ما توی خانه خیلی کار می کنیم. اصلاً نمی گذارند خانم کار کنند. الآن هم این طور است.

قدیم هم همین طور بوده و این را وظیفه ی زن نمی دانند که توی منزل کار کند. اگر خودش دلش خواست انجام بدهد، ولی مرد حق ندارد بگوید این کار را بکن یا مثلاً شام درست کن. من شاهد بودم که خانم چایی دست شان بود که بگذارند به آقا می گفتند من چایی را برای خودم آوردم، امام می گفتند: «نه، من باید چایی بیاورم.» این دقت باعث می شد که آن سختی ها را مادرم تحمل کنند و واقعاً هم تحمل کردند. (مصطفوی، زهرا، پابه پای آفتاب، ج 1، ص 174)

احترام مرا نگه می داشتند

امام به من خیلی احترام می گذاشتند و خیلی اهمیت می دادند؛ یعنی یک حرف بد یا زشت به من نمی زدند. حتی یک روز به دختران شان صدیقه و فریده که از پشت بام رفته بودند منزل همسایه اعتراض داشتند و می گفتند در آن خانه نوکر بوده است و از این بابت نگران بودند، ولی من می گفتم که کسی آن جا نبوده است؛ ایشان حتی در اوج عصبانیت، هرگز بی احترامی و اسائه ی ادب نمی کردند. همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف می کردند. همیشه تا من نمی آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی کردند.

به بچه ها هم می گفتند صبر کنید تا خانم بیاید. اصلاً حرف بد نمی زدند. ولی این که من بگویم زندگی مرا به رفاه اداره می کردند، نه. طلبه بودند و نمی خواستند دست پیش این و آن دراز کنند – همچنان که پدرم نمی-خواست – دل شان می خواست با همان بودجه ی کمی که داشتند زندگی کنند. ولی احترام مرا نگه می-داشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من می گفتند جارو نکن. اگر می-خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم می آمدند می-گفتند: «بلند شو، تو نباید بشویی» من پشت سر او اتاق را جارو می کردم.

وقتی او نبود لباس بچه را می شستم. حتی یک سال که کسی که همیشه در منزل مان کار می کرد نبود – آن موقع ما در امام زاده قاسم بودیم. زمانی بود که بچه ها بزرگ شده و شوهر کرده بودند - وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرف ها را بشویم، ایشان همین که دیدند من دارم ظرف ها را می شویم – از بین دخترها، فریده منزل ما بود – گفتند: «فریده، برو خانم دارد ظرف می -شوید.» فریده دوید و آمد ظرف ها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت. (ثقفی، خدیجه (همسر امام)، ندا، ش 12، ص 14)

شما نشسته اید و خانم کار می کنند؟

اگر روزی خانم غذا را تهیه می کردند هر چه قدر هم که بد می شد کسی حق اعتراض نداشت و امام از آن غذا تعریف می کردند. خانم اگر کاری در خانه انجام می دادند، حتی اگر استکانی را جابه جا می کردند و ما نشسته بودیم، امام با ناراحتی به ما می گفتند: «شما نشسته اید و خانم کار می کنند؟» اگر یک روز می دیدندکه خانم کار می کنند، آن روز، روز وا اسلام امام بود که چرا خانم کار می کنند. می گفتند: «خانمتان از همه شما بهتر است. هیچ کس مادر شما نمی شود.» (مصطفوی، فریده)

حق ندارم به خانم امر کنم

من ندیدم در طول زندگی، امام به خانم شان بگویند در را ببندید. بارها و بارها می دیدم که خانم می-آمدند و کنار آقا می نشستند ولی امام خودشان بلند می شدند و در را می بستند و حتی وقتی پا می شدند به من هم نمی گفتند که در را ببندم. یک روزی من به آقا گفتم خانم که داخل اتاق می آیند همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند. گفتند: «من حق ندارم به ایشان امر کنم.» حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را نمی خواستند. (مصطفوی، زهرا، سخنرانی در دانشگاه شهید چمران اهواز)

چرا اوقاتتان تلخ است؟

یک روز وارد اتاق آقا شدم دیدم ایشان و خانم دارند تلویزیون نگاه می کنند؛ شب سال دایی مصطفی بود. آقا هم یادشان بود. خانم اوقات شان خیلی تلخ بود. امام گفتند: «خانم چرا اوقات شان تلخ است؟» خانم گفتند: آخر امسال هم تلویزیون در مورد مصطفی هیچ صحبتی نکرد آقا گفتند: «به صحبت این ها چه کار داری؟ دعا کن جایش خوب باشد.» (بروجردی، مسیح)

دستشویی را تمیز می کردند

در پاریس یک روز که هوا برف و بارانی بود، امام از اطاق شان بیرون آمدند که وضو بگیرند. من قبلاً رفته بودم و محوطه ی دستشویی را تمیز کرده بودم. قبل از این که امام وارد شوند حسین آقا (فرزند شهید حاج آقا مصطفی خمینی) از بیرون آمد و رفت به محوطه ی دستشویی. چون کف کفش شان گلی بود، آن جا گلی شد. بعد که بیرون آمد و امام وارد دستشویی شدند، حسین آقا مرا صدا زد و گفت خواهر بیا، ببین امام دارد چه کار می کند.

نگاه که کردم دیدم امام تی را برداشته اند و دارند کف دستشویی را تمیز می کنند. بدنم شروع به لرزیدن کرد. امام که بیرون آمد، عرض کردم: امام، واقعاً من از این کار شما خجالت کشیدم. فرمودند: «نه. شما این جا را تمیز کرده بودید.» بعد رو به حسین کرده گفتند: «شما رعایت حال این خانم را بکنید، ایشان که این جا وظیفه ای ندارد ولی شما باید رعایت بکنید.» (حدیده چی، مرضیه، پابه پای آفتاب، ج 2، ص 146 - 149)

بین شما و کارگر فرقی نیست

امام همیشه به ما می گفتند: «بین شما و کارگری که در منزل کار می کند، هیچ فرقی نیست.» (مصطفوی، فریده، پابه پای آفتاب، ج 1، ص 140)

برایت دکتر آورده اند؟

امام مقید هستند که هر کس که از اولادها و نوه ها مریض بشود، حتماً به دکتر برده شود و سفارش هم می کنند و خودشان هم دو سه دفعه بالای سر او می-آیند و اگر احیاناً آن فرد خواب باشد بار دیگر که از خواب بیدار شد امام تشریف می آورند و حال او را شخصاً از خودش می پرسند و این مختص اولادها و نوه ها هم نیست. حتی در مورد خدمت کارهای منزل هم چنین رفتاری دارند.

اتفاقاً یک مرتبه یک کارگری در منزل ایشان مریض شد که اهل دهات بود و زبانی هم نداشت. امام خیلی سفارش او را می کردند که برایش دکتر بیاورند. دکتر آمد و او را دید و نسخه داد که نسخه ی او را گرفتند. امام باز دومرتبه از دواهای او می پرسیدند و خود من می دیدم که از پشت پنجره، احوال او را می پرسیدند و گاهی پله ها را طی می کردند و به داخل اتاق او تشریف می آوردند و بالای سر او می رفتند و او را صدا می-کردند و از او می پرسیدند برایت دکتر آمد؟ یا دوا داری و دواها را برایت گرفته اند؟ یا دواهایت را خورده ای؟ غذا چه می خواهی؟ یا حالت چه طور است؟ و این طور نبود که فقط سفارش بکنند و بگویند لابد به او می رسند. (مصطفوی، زهرا، همان، ج1، ص 194 - 195)

این میز را بخور!

سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند دکتر عارفی به من گفت، برو به امام بگو باید روزی یک سیخ کباب بخورید. خدمت امام عرض کردم. فرمودند: «من نمی خورم.» برگشتم و به دکتر عارفی گفتم آقا فرمودند نمی خورم. باز دکتر گفت برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید باید این یک سیخ کباب را میل کنید باز امام فرمودند: «نمی خورم.»

به دکتر که گفتم، گفت به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید کباب را بخورید. مطلب را که به امام گفتم ایشان یک نگاهی به من کرده فرمودند: «این میز را بخور.» گفتم: بله آقا؟ فرمود: «این میز را بخور.» خانم حاج احمد آقا و نوه ی امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندیدند. گفتم آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمودند: «همان طوری که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم.» رفتم به دکتر گفتم کاری کردی که امام یک جوک بارم کرد. این بار خود دکتر خدمت امام آمد و به ایشان قبولاند. (رحیم میریان)

منبع: پیام زن، شماره 247

. انتهای پیام /*