مرحوم پدرم تعریف می‏کرد: «قبل از فاجعه پانزده خرداد شبی در خواب دیدم که درخت بسیار بزرگی بر روی کره زمین قرار دارد که شاخه ‏های آن درهم فرو رفته‏اند و آنقدر این درخت ارتفاع دارد که سر به فلک کشیده و به زحمت می‏شود بالای آن را مشاهده کرد. در زیر آن درخت چند تن از علمای بزرگ از جمله امام را دیدم که به نوبت گرد این درخت می‏ چرخیدند و از آن محافظت می ‏کردند.
من برای تهیه آذوقه به جایی رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم درخت به خون آلوده شده و شاخه‏ های آن خونین است و مانند جراحتی که به دستی وارد شود، شاخه‏های آن را دستمال پیچی کرده‏اند. نگران و ناراحت به امام که روی یک صندلی می‏نشستند و صندلی ایشان هم وارونه شده بود رسیدم و ابراز نگرانی نمودم.»
امام ناراحتی و عصبانیت مرا که دیدند متواضعانه و آرام دست به شانه من زده و فرمودند: «آشیخ محمود اینها بنا داشتند تیشه به ریشه این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست. این جراحتها چیزی نیست و خوب خواهند شد، شما نگران نباش.» از خواب بیدار شدم.
بعدها قضیه ماجرای پانزده خرداد و بعد از دستگیری امام و حصر ایشان در قیطریه پیش آمد. پس از آزادی با جمعی از علما خدمت ایشان شرفیاب شدیم. نزدیکی های ظهر بود. امام فرمودند:«برای ناهار بمانید.» اجابت کردیم. لحظاتی گذشت، دیدم بدون اینکه من چیزی به امام بگویم یا به امام ناراحتی خودم را به دلیل دستگیری ایشان در قضیه پانزده خرداد اظهار کنم و باز بدون اینکه چیزی از خواب خود را به ایشان گفته باشم، امام به سمت من تشریف آورده دستشان را روی شانه من زدند _ درست به همان حالتی که در خواب دیده بودم ـ و همان جمله را فرمودند که: «آشیخ محمود ناراحت نباش اینها بنا داشتند که تیشه به ریشۀ این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست».

منبع: برداشتهایی از سیرۀ امام خمینی، ج3، حالات معنوی، به کوشش غلامعلی رجائی، ص141

. انتهای پیام /*