یک بار عکس امامى را که بچه‏ها درست کرده بودند به دیوار زده بودیم و جلوى آن پرده کشیده بودیم، طورى که پرده را که کنار مى‏زدیم عکس امام دیده مى‏شد. وقتى پرده را کنار زدند و بچه‏ها عکس امام را دیدند صلوات فرستادند. صداى صلوات خیلى بلند بود، طورى که عراقى‏ها شنیدند و سریع دویدند داخل اردوگاه که چه شده است؟ ما هم سریع عکس را جمع کردیم. آنها گفتند: چه خبر است، چه کسى صلوات فرستاد؟ ما گفتیم: کسى صلوات نفرستاد، ما نبودیم. عراقى‏ها مى‏گفتند: صلوات اینقدر بلند بود که صدایش تا آن طرف سیم خاردار آمد و ما با گوشهایمان شنیدیم؟ چرا شما دروغ مى‏گویید؟ این هنرها که عرض مى‏کنم همه در راستاى عشق و علاقه به امام و انقلاب و ارزشها بود.
سال 62 یا 63 بود که عده‏اى از آخوندهاى دربارى را از نجف یا کربلا یا جاهاى دیگر به اردوگاه ما آورده بودند. آنها براى بچه‏ها صحبت مى‏کردند. وقتى آنها مى‏آمدند، همه ما را در حیاط جمع مى‏کردند و با اجبار پاى صحبت آنها مى‏نشاندند. حاج آقا هم مى‏آمد و بالا مى‏نشست و صحبت مى‏کرد. اول، از سجایاى صدام مى‏گفت که صدام فلان و فلان و فلان. بعد دربارۀ ایران حرف مى‏زد. البته، آنها اسم امام را نمى‏آوردند و جرأت نمى‏کردند جلوى اسرا به امام توهین کنند، ولى مى‏خواستند با سخنرانى خود، امام را بکوبند. آشکارا توهین نمى‏کردند، ولى مى‏گفتند: حکومت ایران فلان و فلان، و نظام جمهورى اسلامى را زیر سؤال مى‏بردند. یک روز، یکى از اینها در وسط صحبتهایش تا کلمه خمینى را بر زبان آورد، بچه‏ها سه تا صلوات بلند فرستادند که اردوگاه را تکان داد. آن فرد گفت: من اسم پیغمبر را نیاوردم که شما اینطور صلوات فرستادید؟ همین که اسم پیغمبر را آورد، بچه‏ها باز صلوات فرستادند و جلسه را به هم زدند. بعد از آن هم بلند شدند و رفتند. دفعه‏هاى بعد که اینها مى‏آمدند. مى‏گفتند: «رهبر ایران» و اسم امام را نمى‏آوردند، ولى باز هم بچه‏ها صلوات مى‏فرستادند. خلاصه، چند بار اینها را آوردند تا به‏اصطلاح بچه‏ها را شستشوى مغزى دهند، ولى نتیجه معکوس گرفتند و هر چه از امام بد گفتند تاثیرى نداشت.

منبع: رنج غربت؛ داغ حسرت، ص150

. انتهای پیام /*