روزى که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتى آقا نماز را خواندند، گفتند: غذاى خیلى ساده‏اى بیاورید من خسته هستم و مدتى است چیزى نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف مى‏دوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند: پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن. پس از مدتى بزرگترها به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و براى من صحبت کند. آن وقت او بازوى چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینى» بر پارچه‏اى نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان مى‏داد، آقا گفتند: این بچه چه کار مى‏کند؟ چرا بازوى خودش را به طرف من تکان مى‏دهد؟ مادرم گفتند که: آقا شما روى دست او را بخوانید، دستش را براى شما تکان مى‏دهد. آقا نگاه کردند و گفتند: به‏به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح درِ خانه پاس مى‏دادم، دشمنان حمله نکنند. بزرگترها مى‏گفتند که: آقا شما خسته هستید و استراحت کنید. ایشان مى‏گفتند که صحبتهاى این بچه براى من جالبتر است، از این که من بخواهم استراحت بکنم.

پدر مهربان، به کوشش: سیداحمد میریان، ص17

. انتهای پیام /*