مجله کودک 443 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 443 صفحه 3

وقتی باد از دستمال عصبانی میشود دیروز مثل همیشه هوا خوب بود و مثل همیشه پنجرهی اتاقم باز بود و مثل همیشه باد خودش را بیاجازه انداخت توی اتاق من. او مثل همیشه صورتم را نوازش کرد و خنکی را لای موهایم برد و بعد مثل همیشه شروع کرد به بازی. ما کلی با هم بازی کردیم و من کلی خندیدم و لذت بردم. او با ورق زدن دفترچهام شروع کرد و زمانی که من دستهایم را روی برگههای دفترچه گذاشتم او رفت سراغ کتابم و زمانی که من از یکی از پاهایم کمک گرفتم و برگههای کتابم را نگه داشتم او رفت به سراغ ورقههای متحانی که روی میز بود و آنها را در اتاق پخش کرد و من با دو دست میبایست کلی ورق را توی هوا میگرفتم. من و باد آنقدر بازی کردیم که دیگر خسته شدیم. بعد او مثل همیشه وقتی من خسته شدم، بازی را تمام کرد و از همان پنجره خارج شد و من از دور از پنجره او را تماشا کردم که لابهلای درختان پیچید و برگهای زرد و نارنجی را توی هوا چرخاند. ما امروز روز دیگری بود که با همیشه فرق داشت. امروز هم هوا خوب بود اما پنجره بسته بود. باد با صدای بلندی آمد و هوهوکنان پنجره را به سرعت باز کرد طوری که من از جا پریدم. او پردههای کنار پنجره را با عصبانیت کنار زد و پرید روی میز من. من داشتم تکالیف مدرسه را انجام میدادم که او تمام برگههای روی زمین را توی اتاق پخش کرد و دور اتاق چرخی زد و بیاینکه منتظر بازیِ من شود، ملحفههای روی تخت و ساعت روی میز و گلدان کنار آن، همه را پخش اتاق کرد و با همان سرعت از پنجره خارج شد. من به سرعت به طرف پنجره دویدم، باد آن روز خیلی عصبانی بود، این بار من او را لابهلای برگهای زرد و نارنجی که با آرامش توی هوا میچرخند نمیدیدم. این بار همهچیز به هم ریخته بود توی آسمان بجای برگهای زرد و نارنجی و قاصدکهای قشنگ، پُر بود از کاغذهای باطله، پر بود از پاکت کیک و بستنی و شکلات که به این و سو و آن سو میچرخیدند. آسمان شهرمان زشت و کثیف شده بود. فکر میکردم دارم خواب میبینم، نمیدانستم چرا باد اینقدر بد شده است، چشمهایم را با انگشتانم مالیدم تا شاید از خواب بیدار شوم. اما وقتی چشمهایم را باز کردم، آن پایین روی زمین یک عالمه زباله توی خیابان پخش شده بود. پنجره را بستم، به سراغ کیفم رفتم تا ببینم پاکت شکلاتی را که سر راه مدرسه به خانه خورده بودم، پیدا میکنم. در کیفم چیزی پیدا نکردم. یادم نمیآمد که آنرا در سطل زباله خیابان هم انداخته باشم. احتمالاً من آنرا توی خیابان رها کرده بودم. برگشتم کنار پنجره، باد از آنجا رفته بود و کف کوچه پر بود از زباله. آن پائین زیر درخت چنار لابهلای برگهای زرد و نارنجی، پاکت شکلات من افتاده بود و کنار آن پاکتِ بستنی کاکائویی دوستم که در سر راه مدرسه به خانه آن را خورده بودیم. مهین غفرانی از تهران مقام شهید در کوچهی ما عکس شهیدی است عکسی که چون سَرو از دور پیداست سروی تناور هر شاخ و برگش سرسبز و زیباست من راست گفتم؟! شاید نه چون او برتر ز سرو است در حد نور است نوری به رنگ زیبای مهتاب ای وای بر من! دیدی چه گفتم؟! او آفتاب است خورشیدِ زیباست در آسمانها من ذره هستم بر پهنای خاک فاطمه نودهی از تهران مقدمه جلد آخر تنوع پرندگان و اطلاعات درباره آنها آنقدر زیاد است که تصمیم گرفتیم به صورت انتخابی به تعدادی از پرندگان بپردازیم. البته در آینده نیز از پرندگان برایتان خواهیم نوشت و مطالبی را چاپ خواهیم کرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 443صفحه 3