می دوزد به من.
- مثل کت چهارخانه ات دادی به کسی ؟
فریاد می کشم :
- اون که بادبادک نبود مامان ! یه ورق کاغذ مسخره بود ! این را توی دلم می گویم.
- خیلی خب ! برو دستهایت را بشور بیا ناهار !
آش خوشمزه است. می خورم و می خوابم.
زیباترین بادبادک دنیا را ساخته ام. همه بچه های محلّه انگشت به دهان. با قیافه های احمقانه دارند بادبادک مرا تماشا می کنند. دلشان می خواهد صدایشان کنم و محل به آنها بگذارم. اما پشت می کنم به آنها و بادبادک خوشگل ام را می بینم که رفته تا کنار ابرها. کفترها سر بر می گردانند و بادبادک مرا نگاه می کنند. آنها هم تعجّب می کنند. تعجّب کفتر ها را می بینم که مثل باد می وزد و بادبادک مرا باز هم بالاتر می برد. ناگهان نوجوانی از بچّه های "بازارچه ی سیلاب" پیدایش می شود. بس که دویده لپ هایش قرمز شده ، می آید جلو ، لبخند می زند ، دندانهایش را می بینم. لبخندش دوستانه نیست. یکدفعه نخ بادبادک مرا می گیرد و پاره می کند و پا به فرار می گذارد. بچه های محله دنبالش نمی کنند. دارند با پوزخند نگاهم می کنند. انگار دل شان خشک شده است. بادبادک ام مثل یک نقطه دور و دورتر می شود. فریاد می کشم. نه... !
باد زوزه می کشد و ذرّات برف اواخر آذرماه را بر کوچه باغ خلوت و بر سر وروی تو می کوبد ، پیرمردی عصا به دست با مو های پشمکی سر و رویش پیش می آید. گاهی می ایستد و سرفه می کند. انگار با هر سرفه ی او هواسر و ته می شود و برف شدّـ می گیرد.
- چرا خانه نمی روی دوست عزیز ؟ مگر سرما را نمی بینی
می خواهی به هم خوردن دندانهایت را پنهان کنی.
- من سردم نیس عمو ! اگه این در باز بشه....
زمستان سر بر می گرداند و در بسته را نگاه می کند که تا بالاتر از کمر سفیدپوش شده است. قاه قاه می خندد.
- تو رسیده ای جوان !
سرت گیج می رود. صدای زمستان چون زوزه ی بادکش می آید و در مغزت پژواک می یابد.
- تو یک عمر ایستادی پای این در ، اما حالا دیگ بیا برویم.
تردید می کنی. دست زمستان دراز شده به طرف تو. احساس می کنی. عمری گذشته است و ده ساله ای هنوز و کسی برایت بادبادک نساخته است. دست زمستان سرد است اما آزار دهنده نیست.
- تا برسیم به ایستگاه اسفند قصّه می گویم برایت. قصّه دوست داری ؟
سری به علامت آری تکان می دهی. زمستان شال سفیدی از خورجین روی دوشش بیرون می آورد و می دهد به تو...
- خوب سر و صورتت را بپوشان ! نزدیکه کولاک بشه رفیق در جاده ای که زیاد پیدا نیست. دست در دست زمستان و سر خم کرده راه می روی.
احساس می کنی در بسته پس از یک عمر به روی تو باز شده است.
تبریز - زمستان 88
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 242صفحه 12