مجله نوجوان 244 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 244 صفحه 23

میکنه برید جلوشو بگیرید. برید تا خونریزی نشده. ماهیها هم بالا آمدند و دور کوسهخان را گرفتند. ملوانی که توی کشتی، لب عرشه بود نگاهش به کوسهخان افتاد. آمد جلو و گفت: چیه؟ چی میگی؟ تو کی هستی؟ کوسهخان گفت: منو که همه میشناسن. تو بگو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟ چرا نمیذاری ماهیها راحت زندگی کنن؟ ماهیها بالهها و دم کوسه را گرفته بودند و او را میکشیدند. - کوسهخان بیا بریم. مگه دنبال دردسر میگردی؟ - کوسهخان ول کن این آدمهای بیتربیت رو. بیا بریم دنبال کارمون. ملوان گفت: ما ملوانهای این کشتی امریکایی هستیم. به تو هم ربطی نداره که اینجا چه کار میکنیم. کوسهخان با عصبانیت داد زد: به من ربطی نداره؟ مرتیکهی عوضی. مگر اینکه به چنگم نیفتی. شلوار تو برات کراوات میکنم. اینجا خلیجفارسه. خونهی ماست. اومدی توی خونهی ما اونوقت زور هم میگی! - خونهی شما بود! الان دیگه نیست. الان شده خلیج عربی. کوسهخان که از عصبانیت داشت منفجر میشد گفت: غلط کردی که اینجا شده خلیج عربی! اینجا فارسه! فارس! زمان ننه بابای منم اینجا فارس بود. مرتیکهی بیگانه. ملوان گفت: برو اینقدر جوش نزن. برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه. فعلاً ما اینجاییم و تو هیچ کار نمیتونی بکنی. اینجا هم خلیج عربیه. ما هم از عربها اجازه گرفتیم و اومدیم اینجا. ماهیها میخواستند کوسهخان را بکشند عقب. - وای... خاک به سرم. کوسهخان بیا بریم ول کن این آدم بیتربیتو! - کوسهخان! اینا همیشه دنبال جنگ هستن. دهن به دهنشون نشو. کوسهخان گفت: بذارید ببینم این مرتیکهی... و... بی پدر و مادر... چی میگه؟ یکی از ماهیها لبش را گاز گرفت و گفت: وا!... خجالت بکش کوسهخان! این فحشها را از کی یاد گرفتی! تو که اینقدر بیچاک و دهن نبودی؟ ملوان گفت: حالا این دریا عربی شده تو چرا میسوزی؟ راست میگی بیا این بالا. یکدفعه خون جلوی چشمهای کوسهخان را گرفت. فریاد میکشید و هر چه زور توی بدنش بود جمع کرد و یک هو پرید بالا. به نیمههای بدنهی کشتی که رسید، سقوط کرد توی آب. ملوان که از این حرکت بیموقع کوسهخان وحشتزده شد نتوانست خودش را کنترل کند و یکدفعه پرت شد توی آب. کمی قلپ قلپ آب خورد و بعد شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن. یکدفعه لبخندی روی لبهای کوسهخان ظاهر شد. آرام به طرف ملوان شنا کرد. ملوان از وحشت دندانهایش به هم میخورد. کوسهخان جلوتر رفت و به ملوان گفت: خوب! حالا اینجا هم میتونی وراجی کنی یا نه؟ حالا دیگه تو چنگ منی؟ حالا از اون عربها بخواه که بیان تورو نجات بدن.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 23