مجله خردسال 417 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 417 صفحه 8

فرشته­ها امروز پدربزرگ، یک کتاب داستان به من داد، یک جعبه مدادرنگی هم به حسین داد. وقتی همه رفتند، من دیدم که حسین جعبهی مدادرنگیهایش را جا گذاشته و یادش رفته آن را با خودش ببرد. مدادرنگیها را از جعبه در آورده بودم که مادرم به اتاق آمد و آنها را دید. گفتم:«میخواهم نقاشی بکشم!» مادرم گفت:«این مدادرنگیهای حسین است؟» گفتم:«بله.» مادرم گفت:«پس تو نباید با آنها نقاشی بکشی چون این مدادها مال تو نیستند.» گفتم:«حسین خیلی کوچک است، نمیفهمد که من با آنها نقاشی کشیدهام!» مادرم گفت:«حسین کوچک است اما تو چی؟ تو هم کوچک هستی یا بزرگ شده ای؟» گفتم:«من بزرگ شدهام.» مادرم گفت:«پس معنی امانت داری را میدانی و میدانی که پیامبر دربارهی امانت چه گفتهاند!» گفتم:«بله. امانت چیزی است که مال ما نیست اما ما باید از آن مراقبت کنیم و آن را سالم به صاحبش برگردانیم.» مادرم گفت:«این مدادرنگیها، پیش ما امانت هستند. ما آنها را توی جعبه میگذاریم و به حسین میدهیم. اگر حسین اجازه داد، تو هم با آنها نقاشی میکشی. من و مادرم مدادها را توی جعبه گذاشتیم و همین موقع، زنگ خانه را زدند. دایی عباس و حسین بودند. حسین به یاد مدادرنگیهایش افتاده بود و آنقدر گریه کرده بود که دایی مجبور شد او را بیاورد تا مدادرنگیها را ببرد. مادرم گفت:«چای دم کردهام بیایید تو!» وقتی دایی عباس چای میخورد، من و حسین یک نقاشی کشیدیم. با مدادرنگیهای او!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 417صفحه 8