
پرندههای مهاجر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
صحرایی بود خشک و داغ.
روزی که زمین داغ، سایهی پرندههای مهاجر را دید، باشادی سلام کردو گفت: «خوش آمدید!» پرندهها روی زمین نشستند.
شنهای داغ صحرا، پاهای کوچکشان را میسوزاند.
اما پرندهها از پرواز خسته بودند، خسته و تشنه.
لحظهای نگذشته بود که شکارچیها از راه رسیدند، با دام و تیر و فریاد.
پرندهها به آسمان نگاه کردند. زمین گفت: «بمانید! اگر شما بروید، من تنهاتر از همیشه خواهم ماند.»
از صدای هیاهوی شکارچیها، قلب کوچک پرندهها درسینه میتپید.
تشنه بودند و خسته. پرندهای گفت: «من تا رودخانه پرواز میکنم و برای جوجهها آب میآورم.»
زمین گفت: «بمان! نزدیک رود بشوی در دام آنها گرفتار خواهی شد.» پرنده به جوجههای تشنه نگاه کرد و گفت: «گرفتار نمیشوم.»
زمین گفت: «این دام است. آنها میدانند شما تشنهاید. کنار رود منتظر هستند. صدایشان را نمیشنوی؟»
پرنده گفت: «مگر نمیبینی که جوجهها تشنهاند؟ آب میخواهند.» زمین به آسمان نگاه کرد.
به خورشید که داغ بود و سوزان، و فریاد زد: «پس ابرهایت کجا هستند؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 123صفحه 4