مجله خردسال 78 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 78 صفحه 8

فرشتهها یک روز صبح زود به خانه­ی مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ در یک دیگ خیلی خیلی بزرگ آش میپخت. پرسیدم: «چرا توی حیاط آش میپزید؟» مادربزرگ گفت: «امروز اربعین است. یعنی چهل روز از شهادت امام حسین (ع) و یاران ایشان گذشته. امروز به یاد امام، آش نذری میپزیم و به همسایهها میدهیم.» مادرم گوشهای از حیاط نشست تا سبزیها را پاک کند. گفتم: «من هم سبزی پاک کنم؟» مادرم گفت: «نه! تو نمیتوانی.» به مادربزرگ گفتم: «من آش را هم بزنم؟» مادربزرگ گفت: «نه! آش داغ است. ممکن است دستت را بسوزاند.» وقتی آش آماده شده به مادرم گفتم: «کاسهها را بیاورم؟» مادرم گفت: «نه! ممکن است آنها از دستت بیفتند و بشکنند.» من خیلی ناراحت شدم. قهر کردم و گوشهی حیاط نشستم. هیچ کاری نبود که من بکنم. دایی­عباس پیش من آمد و گفت: «چرا اینجا نشستهای؟» گفتم: «هیچ کاری برای من نیست. دلم میخواهد کمک کنم. اما مادر و مادر بزرگ نمیگذارند.» دایی­عباس گفت: «بلند شو! حالا نوبت تو است تا کاری را که میتوانی انجام دهی.»گفتم: «چه کاری؟» دایی­عباس گفت: «من و تو میتوانیم با هم، کاسههای آش را بین همسایهها تقسیم کنیم.» آن روز من و دایی­عباس خیلی کار کردیم. فرشتهها کار خوب مرا دیدند. مادرم گفت: «خدا و امام حسین (ع) از تو راضی راضی هستند.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 78صفحه 8