مجله خردسال 90 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 90 صفحه 8

فرشته­ها دیروز مادرم به خانه­ی همسایه­مان رفته بود. من و پدر درخانه بودیم. خانم همسایه­ی ما، دوست مادرم است. او به مکه رفته بود. دیروز همه منتظر برگشتن او بودند. مادرم رفته بود تا در کارها کمک کند. خانه­ی همسایه­ی ما پر از مهمان بود. به پدر گفتم: «شما و مادر به مکه رفته­اید؟» پدرم گفت: «نه! ولی خیلی دلمان می­خواهد یک روز به زیارت خانه­ی خدا برویم.» گفتم: «کی می­روید؟» پدرم گفت: «هروقت خدا بخواهد.» ظهر مادرم به خانه برگشت. او اصلا خسته نبود. مادرم برای ما تعریف کرد که خانم همسایه چه­قدر خوشحال بود. ما هرسه باهم ناهار خوردیم. بعد من به اتاق رفتم و به خدا گفتم: «پدر و مادر من خیلی دلشان می­خواهد مثل خانم همسایه به مکه بروند. خدایا! پدرم می­گوید هرچه بخواهی، همان می­شود. پس کاری کن که پدر و مادرمن هم بتوانند به زیارت مکه بروند.» خدا مهربان است. می­دانم که پدر و مادر خوب مرا خوشحال می­کند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 90صفحه 8