فرشتهها
پدربزرگ جلوی تلوزیون نشسته بود و یک فیلم جنگی تماشا میکرد. گفتم: «پدربزرگ، شما فیلم جنگی دوست دارید؟»
پدربزرگ گفت:
«نه جانم! این فیلم جنگی نیست، این فیلم واقعی است. فیلم روزهای جنگ ایران و عراق است.»
کنار پدربزرگ نشستم و تلویزیون را تماشا کردم. پدربزرگ گفت: «دلت میخواهد کارتون تماشا کنی؟»
گفتم: «شما روزهای جنگ را دیدهاید.»
پدربزرگ گفت: «سالها پیش، وقتی که هنوز به دنیا نیامده بودی، سربازهای عراقی به کشور ما حمله کردند.
با بمب و موشک و تفنگ. آنها میخواستند کشور قشنگ ما را خراب کنند. اما مردم ما با آنها جنگیدند و سربازهای عراقی را بیرون کردند. آن روزها، امام مثل پدری مهربان در کنار مردم بودند.
صدای گرم و آرامشان به همه قدرت میداد تا از هیچ کس و هیچ چیز نترسند و شجاع باشند.
قلب امام در سینهی تک تک سربازهایی میتپید که نه از تفنگ میترسیدند، نه از بمب و موشک.»
پدربزرگ ساکت شد و به تلوزیون نگاه کرد. سرم را روی سینهی پدربزرگ گذاشتم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 152صفحه 8