
میخواست چیزی بگوید که          بزرگی از راه رسید.
میخواست برای ناهار یک                     گنده و چاق و چله شکار کند.
برای همین هم وقتی         ،                      را دید، با خوش حالی گفت: «به به! چه               چاق و چلهای!»
وقتی دید چیزی نمانده        ،                  را شکار کند، فریاد زد: «                 جان! بپر توی آب!» شیرجه زد و رفت توی آب، کنار        .
نزدیک سوراخ یخ رسید و گفت: «من گرسنهام! میخواهم ناها ر بخورم. زود بیا بیرون!»
به                     گفت: «         گرسنه است.»
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 152صفحه 18