مجله خردسال 187 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 187 صفحه 8

فرشتهها می­خواستم مثل همیشه، جانماز را برای مادربزرگ پهن کنم که حسین توی اتاق آمد و تسبیح آن را برداشت. گفتم: «تسبیح را بده!» اما حسین آن را نداد. خواستم به زور آن را بگیرم که تسبیح پاره شد و دانه­های آن همه جا پخش شد. من گریه­ام گرفت. حسین هم گریه کرد. مادربزرگ توی اتاق آمد و پرسید: «چی شده؟ چرا گریه می­کنید؟» گفتم: «حسین تسبیح را برداشت. خواستم آن را بگیرم که پاره شد. حالا خدا از این کارما ناراحت است.» مادربزرگ، من و حسین را بغل گرفت و گفت: «خدا هیچ وقت از بچه­ها ناراحت نمی­شود. او می­داند که شما می­خواستید جانماز را برای من پهن کنید. حالا با کمک هم دانه­های تسبیح را پیدا می­کنیم و آن را درست می­کنیم.» من و حسین اشک­هایمان را پاک کردیم و یکی­یکی دانه­های تسبیح را پیدا کردیم و به مادر بزرگ دادیم. مادربزرگ آن­ها را با نخ مثل قبل درست کرد و گفت: «خدا دست دارد که شما با هم مهربان باشید و هر کاری را به کمک هم انجام دهید. مثل حالا که با هم دانه­های تسبیح را جمع کردید.» من خندیدم و گفتم: «ما حتی با هم تسبیح را پاره کردیم!» مادربزرگ از حرف من خنده­اش گرفت. حسین هم از خنده­ی من و مادربزرگ خنده­اش گرفت!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 187صفحه 8