مجله خردسال 229 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 229 صفحه 8

فرشتهها خانه پدر بزرگ پر از مهمان بود.عمو جان وعمه­جان با بچه­هاشان به خانه­ی پدربزرگ آمده بودند. بچه­ها بازی می­کردند و پدر و مادرها با هم حرف می­زدند. مادرو زن عمو وعمه­جان،توی آشپزخانه مشغول به کار بودند.آن­ها نمی­خواستند مادربزرگ به زحمت بیفتد. به مادر گفتم:«کمک نمی­خواهید؟» مادر گفت:«نه جانم!برو بابچه­ها بازی کن.» می­خواستم به حیاط بروم که دیدم جلوی در پر از کفش است.به یاد حرف امام افتادم که جلوی در مسجد را پر از کفش دیدند و راه داخل شدن به مسجد نداشتند،پا روی کفش­ها نگذاشتند و گفتند:«کفش­ها را مرتب کنید تا کسی آن­ها را لگد نکند.»همه­ی کفش­ها را جفت جفت مرتب کردم و کنار در چیدم.این طوری هیچ­کس آن­ها را لگد نمی­کرد. به آسمان نگاه کردم وبه خدا لبخند زدم.او همیشه مرا می­بیند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 229صفحه 8