مجله خردسال 270 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 270 صفحه 8

فرشته ها دایی عباس می خواست من و حسین را به سینما ببرد. در راه به مسجد که رسیدیم، دایی به ساعتش نگاه کرد وگفت:« بچه ها! نمازم را بخوانم بعد برویم.» ما رفتیم توی مسجد و دایی وضو گرفت. یک مهر برداشت و برای نماز ایستادم من دست حسین را گرفتم و گفتم:« ساکت باش! اما حسین دست مرا ول کرد و رفت برای خودش یک مهر برداشت می خواستم مهر را از دست او بگیرم ولی ترسیدم بی خودی سروصدا راه بیندازد. حسین مهر را روی زمین گذاشت و شروع کرد به نماز خواندن. او نماز خواندن بلد نبود. فقط سرش را روی مهر می گذاشت و دوباره بر می داشت. وقتی دایی عباس نمازش را تمام کرد، حسین را بغل گرفت و گفت:« حالا برویم.» گفتم:نه دای جان! حسین نماز خواندن بلد نیست و بی خودی سرش را روی مهر می گذاشت اینکار او گناه نیست؟» دایی گفت:« نه چون او کوچک است و نماز خواندن هم بلد نیست. خدا آن قدر شما بچه ها را دوست دارد که بازی کردن و شاد بودنتان به اندازه ی یک نماز واقعی خدا را خوشحال می کند. می دانستی که خدا، بچه ها را از فرشته هایش هم بیشتر دوست داد؟» من این را نمی دانستم ولی می دانستم که خدا، خیلی خیلی مهربان است.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 270صفحه 8