مجله خردسال 282 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 282 صفحه 8

فرشته ها پدربزرگ می خواست شب را در خانه ی ما بماند. گفتم:«پدر بزرگ!توی اتاق من بخوابید!» پدر بزرگ گفت:«نه جانم! همین جا برایم جابندازید تا بخوابم.» گفتم:«چرا توی اتاق من نمی خوابید؟» پدر بزرگ گفت:«من صبح خیلی زود برای نماز بیدار می شوم. نمی خواهم تو را از خواب بیدار کنم.»پدرم در حالی که تشک پدر بزرگ را می آورد گفت:«به یاد امام افتادم. وقتی نیمه های شب برای خواندن نماز شب از خواب بیدار می شدند، با چراغ قوه جلوی پایشان را روشن می کردند. امام معنقد بودند نماز یا دعای ایشان نباید باعث زحمت کسی شود برای همین هم آرام و بدون روشن کردن چراغ مشغول نماز شب می شدند.» وقتی پدرم رخت خواب پدر بزرگ را پهن کرد من رفتم توی رخت خواب و گفتم:«پس من اینجا می خوابم پیش شما!» پدر بزرگ خندید و گفت:«بخواب جانم!بخواب!»من پیش پدر بزرگ خوابیدم. اما صبح که بیدار شدم توی اتاق خودم بودم. پدر بزرگ و پدر و مادرم، نماز صبح را هم خوانده بودند. بی صدا و آرام، بدون این که من بیدار شوم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 282صفحه 8