مجله خردسال 284 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 284 صفحه 8

فرشته ها آن روز من می خواستم با دایی عباس به خانه شان بروم که همسایه ی ما زنگ زد و بچه اش را آورد تا مادرم مراقب او باشد . مادرم به من گفتک « نرو . بمان و با این بچه بازی کن تا من هم به کارهایم برسم . » گفتم : « من می خواهم با دایی به خانه شان بروم . نمی خواهم؛ بچه ی همسایه بازی کنم . » مادرم گفت : « مگر ندیدی که مادرش کاری داشت و او را به ما سپرد . بمان و در نگه داشتن او به ما کمک کن . » چیزی نمانده بود گریه ام بگیرد که دایی عباس مرا بغل گرفت و گفت : « بگذار داستانی را برایت تعریف کنم . یک روز مرد جوان و قوی هیکلی پیش پیامبر رفت و گفت؛ من مردی قوی ، سالم و جوان هستم . می خواهم در کنار شما به جنگ بیایم اما مادرم اجازه نمی دهد . حالا شما بگویید من چه کنم . می دانی پیامبر در جواب او چه گفتند ؟ » شانه هایم را بالا اندختم . یعنی نمی دانم . دایی عباس گفت : « پیامبر فرمودند به خانه برگرد و در خدمت مادرت باش . اگر مادرت از دیدار تو یا در کنار تو بودن خوش حال شود مانند این است که تو صد سال در کنار من برای اسلام جنگیده ای . » بچه ی همیساه هم پیش ما ایستاده بود و به داستانی که دایی تعریف می کرد ، گوش می داد . مادرم برای ما میوه آورد . دایی عباس گفت : « من آن قدر این جا می مانم تا خانه همسایه بیاید و بچه اش را ببرد . بعد با هم می رویم ! » من با خوش حالی دایی را بغل کردم . دایی افتاد روی زمین و ما غش غش خندیدیم . بچه ی همسایه هم به ما خندید !

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 284صفحه 8