مجله خردسال 323 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 323 صفحه 8

فرشته ها من و حسین داشتیم توپ بازی می کردیم . مادرم گفت :«ساعت یک بعد از ظهر است . سر وصدا نکنید . شاید همسایه ها خواب باشند .» اما من و حسین به حرف مادرم گوش نکردیم و بازی کردیم . مادرم عصبانی شد . توپ را گرفت و آن را بالای کمد گذاشت و گفت :«توپ بالای کمد می ماند تا وقتی که شما یاد بگیریدهر کاری وقتی دارد .» من گریه ام گرفت . حسین وقتی دید من گریه می کنم شروع کرد به گریه کردن . مادرم اصلا به گریه ی ما نگاه هم نکرد و رفت روی مبل نشست و کتاب خواندو همین موقع دایی عباس آمد . وقتی دید من و حسین گریه می کنیم پرسید :« چی شده؟» گفتم :«مادر توپ ما را گرفت و آن را گذاشت بالای کمد . او اصلا ما را دوست ندارد!» دایی عباس گفت :«مزاحم دیگران شدن و با سر و صدا همسایه ها را ناراحت کردن ، بی ادبی است . آیا تو بچه ی بی ادبی هستی؟» گفتم :«نه .» دایی عباس گفت :«امام حسین (ع) همیشه می گفتند : کسی که تو را دوست دارد ، کارهای اشتباهت را به خودن می گوید تا دیگر آن ها را انجام ندهی . مادر چون تو را خیلی دوست دارد ، دلش می خواهد با ادب باشی و کارهای خوب را به حسینیاد بدهی .» دایی صورت من و حسین را شست . مادرم را بوسیدم و گفتم که مرا ببخشد . مادر م ما را بوسید و گفت :«حالا وقت قصه خواندن است . من وحسین روی مبل دراز کشیدیم و مادر برایمان قصه خواند . ما خیلی زود خوابمان برد . مثل همسایه هایی که خواب بودند .

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 323صفحه 8