مجله خردسال 415 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 415 صفحه 4

زمستان کی بود، یکی نبود. زمستان نزدیک بود و همه ی حیوانات جنگل، مشغول جمع کردن غذا و انبار کردن آن ها برای فصل سرد و برفی زمستان بودند. موش ها تصمیم گرفتند همه با هم، غذا ها را در یک انبار بزرگ جمع کنند و زمستان را کنار هم بگذارند. اما موش قهوه ای با خودش گفت:« من غذا هایم را با کسی شریک نمی شوم!» برای همین هم هر چه گردو و میوه ی کاج جمع کرده بود را در جایی پنهان کرد و تصمیم گرفت خودش تنهایی همه ی آن ها را بخورد. وقتی اولین دانه های برف بر زمین نشست، موش ها هم دور هم جمع شدند. همه به غیر از موش قهوه ای. یکی از موش ها به سراغ او آمد و گفت:« چرا تنها مانده ای؟ بیا پیش ما.» اما موش قهوه ای که دلش می خواست غذا هایش را خودش تنهایی بخورد گفت:« نه! من همین جا می مانم!» هوا سرد و سرد تر شد و همه جا را برف و یخ گرفت. موش قهوه ای تصمیم گرفت به سراغ انبار غذاهایش برود و کمی خوراکی بردارد. اما هر چه فکر کرد یادش نیامد که غذا ها را کجا گذاشته. خیلی گرسنه بود و چیزی برای خوردن نداشت. برای پیدا کردن غذا، از خانه بیرون رفت. باد می وزید، برف می بارید و هوا سرد سرد بود. او هیچ چیز برای خوردن پیدا نکرد. از خستگی و گرسنگی و سرما، افتاد و از حال رفت. وقتی چشمهایش را باز کرد، کنار بقیهی موشها بود. آنها او را پیدا کرده بودند و پیش خودشان آورده بودند. موش قهوهای را گرم کردند و

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 415صفحه 4