مجله خردسال 421 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 421 صفحه 8

فرشته ها پدربزرگ میخواست نماز بخواند. جانمازش را پهن کرد. توی جانماز، مهر و تسبیح و یک شیشهی کوچک عطر بود. گفتم:«چرا توی جانماز، شیشهی عطر گذاشتهاید؟» پدربزرگ گفت:«وقتی نماز می خوانم، به ریشهایم، عطر میزنم.» پرسیدم:«چرا؟» پدربزرگ گفت:«نماز یعنی در برابر خدا ایستادن و با او حرف زدن. وقتی در برابر خدا به نماز میایستیم، باید پاکیزه و خوش بو باشیم.» پدربزرگ در شیشهی عطر را باز کرد و به من هم عطر زد، حالا من و پدربزرگ هر دو خوش بو بودیم. پدربزرگ ایستاد و نمازش را شروع کرد. من هم کنار او ایستادم و دعا کردم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 421صفحه 8