مجله خردسال 423 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 423 صفحه 8

فرشته­ها جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و کارتون تماشا میکردم که در زدند. دوست مادرم بود. او گاهی به خانهی ما میآید. خیلی مهربان است اما بچهای ندارد که من با او بازی کنم. سلام کردم و همانطور که دراز کشیده بودم بقیهی کارتون را تماشا کردم.دوست مادرم مرا بوسید و گوشهی اتاق نشست. مادرم رفت تا برای او چای بیاورد. بعد، از آشپزخانه مرا صدا زد. من به آشپزخانه رفتم. مادرم استکانها را توی سینی گذاشت و گفت:«فکر میکنی کار خوبی کردی؟» گفتم:«من که کاری نکردم!» مادرم گفت:«همین که کاری نکردی! یعنی وقتی مهمان وارد خانه شد، از جایت بلند نشدی.» گفتم:«داشتم کارتون تماشا میکردم.» مادرم گفت:«نشسته هم میتوانی کارتون تماشا کنی. میتوانی بدون این که به کسی پشت کنی تلویزیون نگاه کنی. درست نمیگویم؟» من ساکت شدم و به چای توی استکانها نگاه کردم. مادرم در حالی که قندان را پر از قند میکرد گفت:«یک روز، بچهای هم سن و سال تو به دیدن امام رفت. امام در اتاق مشغول کتاب خواندن بودند. وقتی بچه وارد اتاق شد، امام کتاب را بستند و گوشهای گذاشتند. با این که پایشان درد میکرد، آن را جمع کردند و با احترام و روی خوش با مهمان کوچکشان مشغول صحبت شدند.» من کار خوبی نکرده بودم باید به مهمان مادرم احترام میگذاشتم. گفتم:«اجازه میدهید چای را من برای مهمان ببرم؟» مادرم خندید و گفت:«چای را نه! ولی قندان را تو بیاور.» من قندان را جلوی دوست مادرم گذاشتم و بعد نشستم و بقیهی کارتون را تماشا کردم، بدون این که پشتم به کسی باشد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 423صفحه 8