
گفت:«من هم به شما کمک میکنم تا او را پیدا کنید. اما قبل از آن باید به    غذا بدهم و او را بخوابانم!»    گفت:«    جان! تو برو به کارت برس!»    پیش    برگشت و گفت:« زود غذایت را بخور و بخواب. باید به مرغدانی بروم و کسی را که   ها را میشکند پیدا کنم.»    گفت:« مادر جان! مرغدانی پر از توپ سفید است! از مرغدانی یک توپ برای من میآوری؟»    با تعجب پرسید:« توپ سفید؟»    گفت:« بله! من هر روز به مرغدانی میروم و با توپها بازی میکنم!»    گفت:« وای! همه چیز را فهمیدم!» بعد با عجله، پیش    و    آمد و گفت:« من میدانم چه کسی   ها را میشکند!»    و    با تعجب پرسیدند:« چه کسی؟»    گفت:«    خیال میکند که   ها، توپ سفید هستند، او هر روز به مرغدانی میرفت تا با توپها بازی کند!»    و    خندیدند و گفتند:« پس باید یک توپ واقعی برای    پیدا کنیم!» از فردای آن روز   با یک توپ واقعی بازی کرد و یاد گرفت که    توپ نیست!
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 453صفحه 21