
با خوشحالی به طرف او رفت.     به ابرها نگاه کرد و گفت:«ببارید! ببارید و    کوچولو را نجات دهید! ابرها باریدند.    اصلا باران را دوست نداشت. به آسمان نگاه کرد و دوید و رفت.   به دنبال غذا بود که دید باران میبارد. به یاد    افتاد و گفت:«وای! بچهام خیس میشود!» بعد با عجله به طرف لانه پرواز کرد. وقتی به لانه رسید دید که    توی لانه نیست.»   با ناراحتی به دور و بر نگاه کرد.    زیر برگها تکان خورد و جیک جیک کرد.   پر زد و با نوکش برگها را از روی    برداشت.    اصلا خیس نشده بود.  ،    را بلند کرد و او را برد توی لانه.   به     گفت:«ممنون که مراقب بودی    کوچولو، خیس نشود!»     خندید.  ،    را زیر بالهایش گرم کرد. او هیچ وقت نفهمید که چرا آن روز باران بارید!
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 462صفحه 21