
همهجا را گشت اما   را پیدا نکرد.
 رفت و افتاد جلوی لانه  .   با خوشحالی از لانه بیرون آمد و   را بو کرد.   بوی هیچ میوهی خوشمزهای را نمیداد.   خواست   را گاز بزند، اما دندانهایش توی آن فرو نرفت.  ،   را قل داد و قل داد و آن را برد پیش  و گفت:«دندانهای تو بزرگ است! پوست این میوه را بکن تا آن را با هم بخوریم.»    دندانهایش را توی   فرو کرد. اما   قل خوررد و رفت آنطرف!    گفت:«پوست این میوه خیلی سفت است. بیا آن را پیش   ببریم تا مثل پوست نارگیل آن را بشکند!»
  و   ،   را برداشتند و رفتند پیش  !    گفت:«پوست این میوهی عجیب را بشکن تا همه با هم آن را بخوریم.»   خندید و گفت:«این میوه به درد خوردن نمیخورد!»   و    پرسیدند:«پس به چه دردی میخورد؟»  ،   را به زمین زد و گفت:«به درد بازی!» بعد   و    و   با هم   بازی کردند و کلی خندیدند!
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 464صفحه 21