
تا    شبها بخوابد و روزها آواز بخواند.»    گفت:«حالا که    خواب است، کاری نمیشود کرد.»    گفت:«پس باید بیدارش کنیم وگرنه باز هم شب بیدار میماند و آواز میخواند!»    و    رفتند توی آب و شلپ، شلپ، شروع کردند به آب بازی. آب به سر و روی    پاشیده شد و    از خواب پرید.
  گفت:«   جان! چه خوب که بیدار شدی! برای ما آواز میخوانی؟»   گفت:« آلان که برکه خیلی شلوغ است! کسی صدای مرا نمیشنود.»    و   و    گفتند:«میشنویم! خیلی خوب میشنویم! برایمان بخوان!»    با خوشحالی شروع کرد به آواز خواندن.    و   و    برایش دست زدند و به او آفرین گفتند.   ، تمام روز را آواز خواند. شب، آنقدر خسته بود که زودتر از همه خوابید! برکه ساکت شد،    و   و    هم راحت و آرام خوابیدند!
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 467صفحه 21