مجله خردسال 286 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 286 صفحه 8

فرشته ها ما می خواستیم به مسافرت برویم. اما مادر بزرگ حالش بد شد. مادرم گفت:« من نمی آیم. می مانم و از مادر بزرگ مراقبت می کنم.» پدرم گفت:« ما هیچ کدام نمی رویم. وقتی حال مادر بزرگ بهتر شد، می رویم.» من خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست به مسافرت برویم. روی پله ها نشسته بودم که پدر پیش من آمد و گفت:« می دانی پیامبر، چه قدر سفارش کرده اند که به مادر احترام بگذارید از او مراقبت کنید؟» گفتم:« می دانم. مادر پیش مادر بزرگ می ماند. خب ما برویم.» پدرم گفت:« روزهایی که امام حالشان بد بود و در بیمارستان بودند، آخرین سفارشی که به پسرشان حاج احمد آقا کردند، می دانی چه بود؟» گفتم:« نمی دانم.» پدرم گفت:« امام با این که می دانستند بچه هایشان همیشه به مادر احترام می گذارند سفارش کردندکه به مادر خدمت کنید و همیشه به ایشان احترام بگذارید.» گفتم:« ما همیشه به مادر بزرگ احترام می گذاریم.» پدر گفت:« پس این دفعه هم پیش مادر می مانیم و به او کمک می کنیم، تا حال مادر بزرگ زودتر خوب شود.» من به مادرم احترام گذاشتم و بدون او به مسافرت نرفتم. مادرم هم به مادر بزرگ احترام گذاشت و پیش او ماند تا حالش خوب شود. همان طور که پیامبر و امام سفارش کرده بودند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 286صفحه 8