مجله کودک 375 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 375 صفحه 3

فریاد از این درد در غم از دست دادن حضرت علی (ع) پروانه امشب ماتم گرفته رنگ پَر او در خون نشسته امشب ستاره زار و غمین است در سوگ خورشید همراز این است آسمان دارد ابر سیاهی از چشم پاکش افغان و آهی هر شب قناری چشم انتظار است امشب نیامد چشمم براه است این چاه کوفه مینالد امشب بر آسمانها میخواند امشب سجاده امشب غرقاب خون است مهر لب او بیتاب خون است زمین بلرزد در ماتم مرد عدل از جهان رفت فریاد از این درد شکرالله امینی از سمیرم پَری پُر از عطر تابستان همراه پدر و مادرم به مشهد به زیارت حرم مطهر امام هشتم حضرت رضا (ع) رفتم، در راه از شهرها، بیابانها و کوهها گذشتیم تا به شهر بزرگ مشهد رسیدیم. من مثل یک فرشته دنبال پدر و مادرم به زیارت میرفتیم. بعد از زیارت چادر سفید گلدارم را برداشتم و به نماز ایستادم. پدرم گفت: تو با چادر نماز از فرشتهها زیباترهستی. وقتی مشغول نماز خواندن بودیم، یک کبوتر که از گنبدها به گلدستهها پرواز میکرد، یک پَر روی جانماز من انداخت. من پَر را برداشتم. آن پَر بوی زیبایی میداد. آن پَر هدیهی امام رضای مهربان بود. وقتی نمازم تمام شد. من آن پَر پُر از عطر را برداشتم و در جانمازم نگهداری کردم. فهیمه رشیدی از سمیرم سید محمد حسین محمدی/ 12 ساله/ از اصفهان خاطره با شیطان دیروز شیطان را دیدم. درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود. فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند. توی بساطش همه چیز بود، غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاهطلبی و... هرکسی چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکّّهای از قلبشان را میدادند و بعضیها پارهای از روحشان را، بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی دیگر آزادیشان را. شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم را میداد. حالم را بهم میزد. دلم میخواست همهی نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: «من کاری با کسی ندارم، فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی؟ آدمها خودشان دور من جمعشدهاند. جوابش را ندادم. آنوقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی. تو زیرکی و مؤمنی. زیرکی و ایمان آدم را نجات میدهد، اینها سادهاند و گرسنه و فریب میخورند سردشت، شهر دلیری مادرم تعریف میکرد که سردشت شهری در استان آذربایجان غربی بود و مرز عراق بود و شهری با طبیعت بسیار زیبا و دلانگیز بود و اما این داستان را مادرم گفت: در سال 1366 روز هفت تیر روزی بود که در سردشت فاجعهای بزرگ و غلغلهای پدید آمد. نزدیکهای عصر بود که هواپیما های جنگی دشمن به سمت شهر سر دشت حرکت کردند. حدودهای ساعت 4 بود که هواپیما بر فراز شهر سر دشت آمدند. هواپیماها تا توانستند بمباران کردند، آن هم بمباران شیمییایی! مردم نمیدانستند این بمباران چه نوع بمبارانی است. هر جا یک بمب میافتاد، یک دود سفید راه میافتاد. بوی آن چیز شبیه بوی بادام تلخ بود. مادرم میگفت در هر خیابانی که میرفتیم شهیدها و مجروحها و کشتهشدههای زیادی روی زمین افتاده بودند و بچههای کوچک و مادران و پدران شهید شدند. مردم به سمت بیمارستان رفتند. دکترها نمیدانستند نوع بمباران چیست؟ کودکان با بدنی تاولزده گریه میکردند. در بیمارستان دکترها گیج شده بودند. نزدیک هر ساعت 50 نفر شهید میدادند. بعد، از آنجا مردم شیمیایی را با اتوبوس به شهر تبربز فرستادند. در آنجا هم بسیاری شهید شدند. بعد آنها را با هواپیما به شهر تهران منتقل کردند. بیمارستان امام خمینی و چمران و امام حسین. بسیاری را هم به کشورهای خارجه منتقل کردند. الآن هم ما جانباز شیمیایی داریم. حتی خانوادهی مادر من هم جانباز و شهید داده است. یاد شهیدان همیشه در خاطرهی ما میماند شایان خضری از شهر سردشت پَری پُر از عطر تابستان همراه پدر و مادرم به مشهد به زیارت حرم مطهر امام هشتم حضرت رضا (ع) رفتم، در راه از شهرها، بیابانها و کوهها گذشتیم تا به شهر بزرگ مشهد رسیدیم. من مثل یک فرشته دنبال پدر و مادرم به زیارت میرفتیم. بعد از زیارت چادر سفید گلدارم را برداشتم و به نماز ایستادم. پدرم گفت: تو با چادر نماز از فرشتهها زیباترهستی. وقتی مشغول نماز خواندن بودیم، یک کبوتر که از گنبدها به گلدستهها پرواز میکرد، یک پَر روی جانماز من انداخت. من پَر را برداشتم. آن پَر بوی زیبایی میداد. آن پَر هدیهی امام رضای مهربان بود. وقتی نمازم تمام شد. من آن پَر پُر از عطر را برداشتم و در جانمازم نگهداری کردم. فهیمه رشیدی از سمیرم من و پسرخاله من یک پسرخاله دارم که یک سال از من کوچکتر است. یک روز تعطیل من و پسر خالهام با اجازه مادرانمان به پارک رفتیم. ناگهان در مسیر پارک پولی را که روی زمین افتاده بود، دیدیم. ما فکر کردیم که بهترین کار این است که آن پول را در صندوق صدقات بیندازیم، پس شروع به جستجو کردیم. هر چه گشتیم صندوق را پیدا نکردیم و مجبور شدیم که از نگهبان پارک بپرسم. او گفت: «در پارک صندوق صدقات وجود ندارد. باید پارک را رد کنید تا به صندوق صدقات برسید. ما هم حرف نگهبان را انجام دادیم. صندوق را پیدا کردیم. دعایی کردیم و پول را در صندوق صدقات انداختیم. احساسی به ما دست داد. به پسرخالهام گفتم: احساس نداری؟ گفت: آره احساس خوبی دارم. بعد در پارک بازی کردیم و داشتیم برمیگشتیم که پسرخالهام گفت: چه دعا کردی؟ گفتم: دعا کردم کسانی که مریض هستند انشاءالله خوب شوند وهمه خانوادهها را سلامت نگهدارد. گفتم: تو چه دعایی کردی؟ گفت: من هم همین طور، مثل تو دعا کردم. رفتیم خانه، آن روز روز بسیار خوبی بود. آرتیمس گراس از تهران از شیطان بدم میآمد. حرفهایش امّا شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند، و او هی گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبهی عبادت افتاد که لابهلای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. به خودم گفتم بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم که شده او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبهی عبادت را باز کردم. توی آن امّا جز غرور چیزی نبود. جعبهی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم. فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم. نبود!فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقهی نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم. شیطان نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم، بلند شدم تا بیدلی را با خود ببرم که صدای قلبم را شنیدم. همان جا به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. «به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.» رضا باغجری 12 ساله از تهران خواندیم و دیدیم که چگونه روبات نگهبان، جوانه گیاه را که دلیل سلامت زمین جهت سکونت بود به کانال زباله پرتاب کرد و فرمانده و ایوا را نگران کرد .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 375صفحه 3