
قصههای درخت کاج
آقا جوجهتیغی شلخته است
ناهید گیگاسری
جوجهتیغی هم همسایهی مهربان و خوشاخلاقی بود، هم نمایندهی خوب و زحمتکشی. فقط حیف که خیلی شلخته و بینظم بود. لانهاش همیشه نامرتب و خودش همیشه ژولیده بود. صبحها یک وقت زود بیدار میشد یک وقت دیر. یک روز که آقا کلاغ و آقا سار به لانهاش رفتند، لانهاش آنقدر به هم ریخته بود که جایی برای نشستن پیدا نمیشد. جوجهتیغی با دستپاچگی گفت: (( ببخشید. امروز کمی بیحوصله بودم. میخواستم فردا لانهام را تمیز کنم. )) بعد شروع کرد به جمع آوری .
آقا گنجشک گفت: (( من هم اگر جای تو بودم، همیشه بیحال و حوصله بودم. این که نشد زندگی! نه زنی. نه بچهای. نه لانهی مرتبی و نه سر و صدایی . ))
جوجه تیغی خندید و گفت: (( زن؟ من حتی یک بار هم به آن فکر نکردم. ))
آقا سار گفت: (( خب. اشتباه کردی. لانهی به این قشنگی. جای به این خوبی. آن وقت تو باید تنها و بیحوصله باشی؟! ))
جوجه تیغی با خجالت گفت: (( راستش را بخواهید، من هم از تنهایی خسته شدهام. دل و دماغ هیچ کاری را ندارم ولی نمیدانم چه کار کنم.))
آقا کلاغ خندید و گفت: (( همه چیز را به ننه کلاغ بسپار.)) فردای آن روز، ننه کلاغ و خانم بلبل و خانم شانهبهسر، همراه جوجهتیغی به خواستگاری خانم جوجهتیغی که لانهاش نزدیک تپه بود، رفتند. آقا جوجهتیغی تا او را دید، یک دل نه، صد دل عاشقش شد اما خانم جوجهتیغی گفت: (( ببخشید. من زن آقا جوجهتیغی نمیشوم. او خیلی شلخته است.))
طول بال : 19 متر و 63 سانتیمتر
اسلحه : ندارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 225صفحه 30