مجله کودک 370 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 370 صفحه 14

یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. کنارِ خیابانِ شلوغ و پُر سروصدایی یک تابلوی راهنمایی بود. دور وبَرش قرمز اناری بود و وسط آن نقاشی دو تا بچه، یک پسر و یک دختر بود. خیابان خیلی خیلی شلوغ بود. از این وَر یک عالم ماشین بوقزنان میرفت، از آن وَر یک عالم ماشین بیق بوقکنان میآمد. این طرف خیابان دبستان دخترانه بود و آن طرف خیابان دبستان پسرانه بود. صبح که میشد دخترها از این ور خیابان به آن ور میرفتند و پسرها از آن ور به این ور میآمدند. ماشینها تا تابلوی راهنمایی را میدیدند غیژغیژ ترمز میکردند، میایستادند تا بچهها از خیابان بگذرند. زد و یک روز پسر روی تابلو به دختر گفت: «آبجی کوچولو خیلی خستهام. از بس اینجا کنار خیابان ایستادهام و به ماشینها نگاه کردهام حوصلهام سر رفته، برویم توی شهر کمی بگردیم.» دختر خوشحال شد و گفت: «حتماً داداشی، راه بیفت!» چند تا کتاب دست این بود و چند تا دست آن. کتابها را گوشهی تابلو گذاشتند و راه افتادند. دختر گفت: «کجا برویم داداشی؟» پسر گفت: «برویم توی آن پارک سُرسُره و تاب بازی کنیم.» بدو بدو رفتند. این روی تاب نشست و آن از سرسره بالا کشید. حسابی بازی کردند و خسته شدند. دختر گفت: «داداشی، آبمیوه دوست داری؟» با هم رفتند و دو لیوان آب انار خوردند، چون رنگ انار مثل رنگ تابلو بود. پسر یک کیک هم خورد وگفت: «آبجی کوچولو! چرخ و فلک دوست داری؟» دختر گفت: «آره داداشی،خیلی دوست دارم.» سوار چرخ فلک شدند. یک پاکت تخمه دست این بود و یک بسته لواشک دست آن. از چرخ فلک سواری حسابی لذت بردند. پسر به دختر گفت: «آبجی کوچولو! برویم مغازهها و لباسهای رنگ به رنگ را نگاه کنیم، تا وقتی عید شد یک دست لباس قشنگ و رنگی بخریم.» دختر گفت: «آره داداشی، یک دست کت و شلوار سفید هم واسه محمدرضا یوسفی یک روز عجیب در وسط این ماجرا او انسانهایی چاق و فربه و شبیه هم میبیند. آنها با وسیله تماس تصویری خاصی با هم حرف میزنند در حالی که در پهلوی یکدیگر حرکت میکنند! یک روز عجیب

مجلات دوست کودکانمجله کودک 370صفحه 14