
سوژه طلایی
چند حکایت کوتاه
خر قربانی!
نقل کرده اند که یک روز یک نفر نذر کرده بود که چون مشکلش حل شود ، هرمالی (حیوانی) که دارد ، قربانی کند. مشکل او حل شد و آن مرد برای فرار از نذر خود ، به این بهانه متوسل شده که جز الاغی ، چیزی ندارد و چون الاغ لایق قربانی شدن نیست قضیه نذر او هم منتفی است. آن مرد برای مشروعیت دادن به این حیله خود ، سراغ فقیهی رفت. فقیه گفت :
- البته خر را قربانی نمی توان کرد اما از وجه فروش آن می توان گاو یا گوسفندی خرید و نذر را انجام داد.
نادر قلی ام
پول می خواهم!
نقل کرده اند که نادرشاه ، پس از فتح هند و هنگامی که دیگر به راستی هندیان را از طمع سیری ناپذیر او ، کارد بر استخوان رسیده بود ، روزی در شهر دهلی ، بر روی دیواری کتیبه ای دید که پیش از آن ، ندیده بود. از منشی خود میرزامهدی پرسید: «آن نوشته چیست؟» میرزامهدی خواند و گفت : «- نوشته اند که ای نادر! تو اگر خدایی که محتاج بنده ای و اگر شاهی ، نیازمند رعیتی. اما با این همه ستم که بر ما روا می داری ، در هند تناینده ای برجا نخواهد ماند.» نادر گفت : «- بگو آنجا در پاسخ بنویسند ، مرا این حرفها که خدایم یا شاهم حالی نمی شود. نادرقلی ام ، پول می خواهم!»
هم پیاز را خوردن ، هم ترکه را ، هم پول را دادن!
بدهکاری را که ادعای افلاس و بدبختی و نداری می کرد ، حکم کردند که یکی از دو مکافات را اختیار کند؛ یا صد ضربه چوب به پایش بزنند و یا یک من (سه کیلو) پیاز بخورد. خوردن پیاز را انتخاب کرد که آسان تر یافته بود ،اما افزون بر نیمی از آن پیازها را نخورده بود که جا زد. به ناچار درازش کرده ، به چوبش بستند. تا نصف چوب را تحمل کرده بود که طاقتش به سر رسید و فریاد کرد :
«- ای امان! دست بدارید که به یک دو چوب دیگر ، قالب تهی خواهم کرد. به دروغ گفتم که ندارم ، بدهی را خواهم پرداخت.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 28صفحه 19