داستان پهلوانی خسرو آقایاری
پهلوان ملا علی سیف شیرازی
قسمت سوم
جمعیت خشمگین ، همچنان در حیاط ارگ می گشت و سینه زنان نوحه می خواند و فریاد می زد :
ای ملت بر سینه و سر زن ای مستعد گریه و شیون وقت عزا آمد جان در بلا آمد حسین
فرماندار ، پای تلفن التماس می کرد :
- قربان ملاحظه می فرمایید ، صداش میاد . نوحه می خوانند و گریه و شیون می کنند . در برابر این جمعیت خشمگین کاری از دست ما ساخته نیست . اگر مأمورهای شهربانی هم بخواهند دخالت کنند ، کار به خونریزی می کشه و بدتر می شه .
بالاخره از دربار دستور رسید که برای خواباندن سرو صداها و متفرق کردن مردم ، به طور موقت حکم اخراج اعتماد صادر شود . فرماندار به میان جمعیت آمد و با خوشحالی ساختگی گفت :
- خوشبختانه موافقت شد . برای اینکه خیالتان راحت بشه ، همین الان می گویم که حکم اخراج آقای اعتماد را بنویسند .
فرماندار در حضور مردم ، حکم اخراج اعتماد را نوشت و برای اجراء به دست مأمورانش داد . پهلوان و مردم با خاطر جمع محل ارگ حکومتی را ترک کردند .
* * *
یک هفته بیشتر تا رسیدن ماه محرم نمانده بود . پهلوان و یارانش ، به فکر برگزاری هر چه با شکوه تر مراسم عزاداری سالار شهیدان بودند . از گوشه و کنار شنیده می شد که رضا شاه ، عزاداری ماه محرم را غیر قانونی اعلام کرده است . اما هنوز به طور علنی چیزی اعلام نشده بود . مسئولین هیئت های عزاداری شیراز به سرپرستی پهلوان ملا علی سیف ، جلسات متعددی داشتند و پیش بینی می کردند که اگر چنین قانونی اعلام شد چه باید بکنند و چطور مراسم عزاداری را برگزار کنند . نتیجة جلسات این بود که به هر ترتیب شده باید مراسم عزاداری را با شکوه تر از همیشه برگزار کنند و مقابل دولت زورگوی رضاخان ایستادگی کنند .
صبح زود بود ، پهلوان برای خارج شدن از خانه آماده می شد که در خانه را به صدا در آوردند . پهلوان خودش به طرف در حیاط رفت . پشت در پیرمردی ایستاده بود . پیرمرد وقتی که پهلوان را دید ، گفت :
- پهلوان ، من پیشخدمت قنسولگری روسیه هستم . نامه ای از قنسولگری برای شما آوردم .
مرد دو دستی نامه را به طرف پهلوان برد . پهلوان نامه را گرفت ، پاکت را باز کرد و مشغول خواندن شد . در نامه نوشته شده بود که : از شما دعوت می شود تا برای گفتگو و مذاکره ، پیرامون مسائلی بسیار مهم و ضروری ساعت ده صبح فردا به محل قنسولگری روسیه مراجعه نمایید . نامه به امضاء منشی قنسولگری بود .
پهلوان بعد از خواندن نامه ، از پیرمرد پرسید :
- می دانی اینها با من چه کار دارند ؟
- خیر ، پهلوان ! من فقط یک نامه رسانم ، از کجا باید بدانم ؟ آن ها فقط به من گفتند این نامه را در خانة پهلوان ملاعلی سیف برسان .
پهلوان کمی فکر کرد و گفت :
- برو به آقای منشی بگو ، من با قنسولگری هیچ کاری ندارم ، فردا صبح هم آنجا نمی آیم . اگر با من کاری دارند ، خودشان بیایند .
بعد از پیروزی انقلاب کمونیستی در روسیه ، آن ها در جنوب کشور ایران قنسولگری ایجاد کرده بودند و برای گسترش نفوذ خود در بین مردم و دولت ایران تلاش فراوانی داشتند . رقابت های پنهان و آشکار دو دولت بزرگ روسیه و انگلستان ، برای تصاحب قدرت و نفوذ در دولت ایران و تاراج منابع و ذخایر این کشور بزرگ ، برای عموم مردم معلوم نبود ، اما دست اندرکاران فعالیت های سیاسی به خوبی رقابت های روسیه و انگلستان را می دانستند . کمونیست های تازه به قدرت رسیده ، ضمن ترویج اعتقادات کمونیستی و ضد خدایی خود ، اگر چه در بین مردم مسلمان هیچ جایگاهی نداشتند ، اما باز در تلاش بودند تا با روش های مختلف شخصیت های ملی و مردمی را برای همکاری و دوستی با خود جذب کنند . این حرکت خوشایند انگلیسی های مکار که سال های زیادی بود ، سلطة استعماری خود را در کشور ایران حفظ کرده بودند نبود .
صبح روز بعد منشی قنسولگری که مرد چاق و سرخ مویی بود ، خودش به خانه پهلوان مراجعه کرد . پهلوان به ناچار ، او را به خانه دعوت کرد . منشی سفارت که خیلی محترمانه با پهلوان صحبت می کرد ، گفت :
- ما انتظار نداشتیم که شما دعوت ما را برای ملاقات در قنسولگری رد کنید . ما خودمان را دوست شما می دانیم و برای اینکه حسن نیت و دوستی خودمان را ثابت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 73صفحه 12