مجله نوجوان 207 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 207 صفحه 31

او خیره شده است. به پشت سرش نگاه کرد ولی او تنها مردی بود که در آستانۀ در ورودی ایستاده بود. مرد خشمگین نگاهی به سر تا پای جان کرد و گفت: معلومه از صبح کدوم گوری هستی؟ بعد متوجه چیزی شد و با صدایی خشمگینانه‏تر پرسید: کارتت کو؟ جان که حسابی جا خورده بود منتظر بود که هری او را راهنمایی کند ولی صدایی در گوشی خود نمی‏شنید. مرد خشمگین دوباره فریاد کشید: چه مرگت شده کریستوفر؟ جان ناگهان به یاد کارتی افتاد که هری به او داده بود. کارت را از درون جیبش آرام بیرون آورد. مرد عصبانی نیز کارتی به سینه داشت. جان با توجه به آن کارت متوجه شد که با مسئول خدمتکاران مواجه است. سرش را پایین انداخت و زیر چشمی مشخصاتی را که روی کارت خودش نوشته شده بود خواند. کارت متعلق به فردی به نام کریستوفر جونز بود که جزو خدمتکاران بخش میهمانان ویژه بود. مرد عصبانی متوجه نگاه زیر چشمی جان به کارت شد. با لحنی طعنه­آمیز گفت: حالا که یادت اومد کی هستی پشت کارت رو هم بخون. نوشته چه وظایفی داری. بعد با لحنی اسف­بار ادامه داد: حیف که الآن باهات کار دارم وگرنه می‏دونستم چه بلایی سرت بیارم. دنبال من بیا. جان به دنبال رئیس به راه افتاد صدای ظروف و سرخ کردن گوشت و ساطوری کردن استیک همهمۀ زیاد ایجاد کرده بود که پس از بسته شدن در آشپزخانه پشت در ماند. آنها وارد راهرویی شدند که کف آن سرامیک سفید رنگ داشت. مردی با دستگاه کف ساب، سرامیکها را تمیز می‏کرد وقتی کریستوفر از کنار مرد رد شد مرد جوری که رئیس نبیند چشمکی به جان زد. جان هم قدری دستش را بالا آورد و با دست به مرد علامت داد. رئیس وارد آسانسور شد و به دنبال او. رئیس دکمۀ طبقۀ 2 را زد در آسانسور بسته شد. موسیقی ملایمی پخش شد. یکی از کارهای کلایدرمن بود. آسانسور در طبقۀ 2 توقف کرد. موسیقی قطع شد و در باز شد. رئیس جلو افتاد و جان پشت سر او. همچنان صدای هری از گوشی شنیده نمی‏شد ولی کارها داشت جوری پیش می‏رفت که نیاز چندانی هم به راهنمایی هری نبود. رئیس از راهرویی که موکت قرمز با حاشیه‏های طلایی رنگ داشت عبور کرد. دیوارها با کاغذ دیواری با طرح گلهای ریز قهوه‏ای رنگ پوشانده شده بود. نور دلگیر راهرو را دیوار­کوبهای دورۀ ویکتوریا تأمین می‏کردند. جان با خودش فکر کرد که این راهرو فقط چند زره گلادیاتوری کم دارد که شبیه کاخهای قصر ملکه شود. رئیس مقابل دری ایستاد. روی در هیچ شماره‏ای حک نشده بود و تنها اتاقی بود که در آن راهروی طولانی وجود داشت. چند ضربه به در زد: صدای مردی از آن سو پرسید: بله؟ و رئیس مؤدبانه جواب داد: مسؤول بخش خدمتکاران هستم قربان! صدای مرد پرسید: پیداش کردی؟ رئیس متواضعانه گفت: بله قربان! چشم غرّه‏ای به جان رفت. درِ اتاق با صدای بیپ باز شد. رئیس کنار ایستاد و جان را به طرف داخل هل داد. جان که واقعاً نمی‏دانست چه چیزی در انتظارش است آرام و با تردید وارد اتاق شد. نور زیاد اتاق نسبت به نور کم راهرو چشمان او را زد. وقتی چشمش آرام آرام به روشنایی عادت کرد. چند مرد کت و شلوار پوش را دید که هر کدام یک هِدسِت به سر داشتند یکی از آنها پشت یک میز نشسته بود و داشت با فندکش بازی می‏کرد. دیگری به محض ورود جان جلو دوید و دستگاهی را که در دست داشت و شبیه دستگاه فلزیاب گیت ورودی فرودگاه بود، جلو و پشت بدن جان کشید. دستگاه صداهای عجیبی می‏داد. مرد یک قدم عقب رفت و گفت: محتویات جیب رو بذار روی میز. جان دستش را داخل جیبش کرد. یک جاسویچی با چند کلید درون جیب کتش بود و کارت کلیدی که هری به او داده بود. مرد دوباره دستگاه را پشت و جلوی جان کشید. بعد رو به مردی که با فندکش بازی می‏کرد گفت: پاکه! مرد با نگاهی نافذ به چشمان جان خیره شد. بعد به مردی که جان را گشته بود اشاره‏ای کرد. مرد جلو آمد و گوشی را از گوش جان برداشت. گوشی را به مرد پشت میز نشان داد و گفت: مال هتله! مرد پشت میز سرش را به علامت تأیید تکان داد و پرسید: از صبح کجا بودی؟ ادامه دارد....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 207صفحه 31