
او خیره شده است. به پشت سرش نگاه کرد ولی او تنها مردی بود که در آستانۀ در ورودی ایستاده بود. مرد خشمگین نگاهی به سر تا پای جان کرد و گفت: معلومه از صبح کدوم گوری هستی؟
بعد متوجه چیزی شد و با صدایی خشمگینانهتر پرسید: کارتت کو؟
جان که حسابی جا خورده بود منتظر بود که هری او را راهنمایی کند ولی صدایی در گوشی خود نمیشنید. مرد خشمگین دوباره فریاد کشید: چه مرگت شده کریستوفر؟
جان ناگهان به یاد کارتی افتاد که هری به او داده بود. کارت را از درون جیبش آرام بیرون آورد. مرد عصبانی نیز کارتی به سینه داشت. جان با توجه به آن کارت متوجه شد که با مسئول خدمتکاران مواجه است. سرش را پایین انداخت و زیر چشمی مشخصاتی را که روی کارت خودش نوشته شده بود خواند. کارت متعلق به فردی به نام کریستوفر جونز بود که جزو خدمتکاران بخش میهمانان ویژه بود.
مرد عصبانی متوجه نگاه زیر چشمی جان به کارت شد. با لحنی طعنهآمیز گفت: حالا که یادت اومد کی هستی پشت کارت رو هم بخون. نوشته چه وظایفی داری.
بعد با لحنی اسفبار ادامه داد: حیف که الآن باهات کار دارم وگرنه میدونستم چه بلایی سرت بیارم. دنبال من بیا.
جان به دنبال رئیس به راه افتاد صدای ظروف و سرخ کردن گوشت و ساطوری کردن استیک همهمۀ زیاد
ایجاد کرده بود که پس از بسته شدن در آشپزخانه پشت در ماند. آنها وارد راهرویی شدند که کف آن سرامیک سفید رنگ داشت. مردی با دستگاه کف ساب، سرامیکها را تمیز میکرد وقتی کریستوفر از کنار مرد رد شد مرد جوری که رئیس نبیند چشمکی به جان زد. جان هم قدری دستش را بالا آورد و با دست به مرد علامت داد. رئیس وارد آسانسور شد و به دنبال او. رئیس دکمۀ طبقۀ 2 را زد در آسانسور بسته شد. موسیقی ملایمی پخش شد. یکی از کارهای کلایدرمن بود. آسانسور در طبقۀ 2 توقف کرد. موسیقی قطع شد و در باز شد. رئیس جلو افتاد و جان پشت سر او. همچنان صدای هری از گوشی شنیده نمیشد ولی کارها داشت جوری پیش میرفت که نیاز چندانی هم به راهنمایی هری نبود. رئیس از راهرویی که موکت قرمز با حاشیههای طلایی رنگ داشت عبور کرد. دیوارها با کاغذ دیواری با طرح گلهای ریز قهوهای رنگ پوشانده شده بود. نور دلگیر راهرو را دیوارکوبهای دورۀ ویکتوریا تأمین میکردند. جان با خودش فکر کرد که این راهرو فقط چند زره گلادیاتوری کم دارد که شبیه کاخهای قصر ملکه شود. رئیس مقابل دری ایستاد. روی در هیچ شمارهای حک نشده بود و تنها اتاقی بود که در آن راهروی طولانی وجود داشت. چند ضربه به در زد: صدای مردی از آن سو پرسید: بله؟
و رئیس مؤدبانه جواب داد: مسؤول بخش خدمتکاران هستم قربان! صدای مرد پرسید: پیداش کردی؟
رئیس متواضعانه گفت: بله قربان!
چشم غرّهای به جان رفت. درِ اتاق با صدای بیپ باز شد. رئیس کنار ایستاد و جان را به طرف داخل هل داد. جان که واقعاً نمیدانست چه چیزی در انتظارش است آرام و با تردید وارد اتاق شد. نور زیاد اتاق نسبت به نور کم راهرو چشمان او را زد. وقتی چشمش آرام آرام به روشنایی عادت کرد. چند مرد کت و شلوار پوش را دید که هر کدام یک هِدسِت به سر داشتند یکی از آنها پشت یک میز نشسته بود و داشت با فندکش بازی میکرد. دیگری به محض ورود جان جلو دوید و دستگاهی را که در دست داشت و شبیه دستگاه فلزیاب گیت ورودی فرودگاه بود، جلو و پشت بدن جان کشید. دستگاه صداهای عجیبی میداد. مرد یک قدم عقب رفت و گفت: محتویات جیب رو بذار روی میز.
جان دستش را داخل جیبش کرد. یک جاسویچی با چند کلید درون جیب کتش بود و کارت کلیدی که هری به او داده بود. مرد دوباره دستگاه را پشت و جلوی جان کشید. بعد رو به مردی که با فندکش بازی میکرد گفت: پاکه!
مرد با نگاهی نافذ به چشمان جان خیره شد. بعد به مردی که جان را گشته بود اشارهای کرد. مرد جلو آمد و گوشی را از گوش جان برداشت. گوشی را به مرد پشت میز نشان داد و گفت: مال هتله!
مرد پشت میز سرش را به علامت تأیید تکان داد و پرسید: از صبح کجا بودی؟
ادامه دارد....
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 207صفحه 31