مجله نوجوان 218 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 218 صفحه 16

شدیم، به ما یک کوله پشتی طبی دادند. به هر حال هر چیزی ممکن بود پیش بیاید. کوله پشتی ویژه ای برای ساکنان زمینی طرح ریزی شده است. همه گونه تدارکات برای شکستگی، سوختن و تورم فراهم شده است. دوست ما ترنکوری، « ماریا میخاییلونا » را معاینه کرده و به این نتیجه رسیده که داروهای ما برایش بی ضرر است. ببر پنجه روی شکمش کشید تا کیسه ای را نشان دهد؛ کیسه ای مثل کیسة کانگوروها که فقط زیپ داشت. پنجه اش را به داخل کیسه برد و لوله ای را از آن بیرون آورد. آن را فشار داد و پماد زرد رنگی بر کف پنجه اش نشست. سپس زانوی مادربزرگ را با آن ماساژ داد. مادربزرگ گفت: « چقدر داغ است! » مار گفت: « پس خوب است. » ببر ماساژ را تمام کرد. روی مادربزرگ پتو کشید و رفت تا پنجه هایش را بشوید. انگار تمام عمرش را در آنجا زندگی کرده است. مادربزرگ صدا کرد: « یولیا، تلفن و دفترچة تلفن را به من بده! » یولیا آنچه را مادربزرگ خواست برایش آورد و حتّی عینکش را فراموش نکرد. متشکرم، قصد دارم به چند جا تلفن بزنم. از آن جعبه پول بردار و چهار لیتر شیر، پنج جین مرغ و هشت تا نان بخر. می دان ؟ حالا دیگر ما تنها زندگی نمی کنیم. من سعی کردم بفهمم از چه خوششان می آید. ممکن است چیزی نخواهند ولی نیاز به غذا خوردن دارند. حالا دیگر برو. یولیا فیما را در حوالی خانه اش دید. فیما نمی دانست که بالا برود یا نه چون از کنار آمدن مادربزرگ با غریبه ها خبر نداشت. به یولیا در کشیدن ساک به بالای پله ها کمک کرد. مادربزرگ هنوز همانجا بود. یولیا برایش مقداری قهوه برد و پرسید: « راهی پیدا کردید؟ » مادربزرگ جواب داد: « نه تنها راهش را پیدا کردم، بلکه انجام هم دادم. » تلفن زنگ زد و مادربزرگ گوشی را برداشت: « کولیا تو هستی؟ خوب؟ گفتی یازنفها در مسکو؟ خوب است. من زیاد سرپا نیستم اما یولیا را می فرستم. دلیلش را خواهم گفت. » مادربزرگ گوشی را سرجایش گذاشت. یولیا پرسید: « باغ وحش بود؟ » مادربزرگ زود جواب داد: « بلیت هند را از باغ وحش می گیرند؟ ! من به سیرک تلفن کردم. حالا بادقت گوش کن و برای یک بار هم که شده سعی کن آنچه را یک بزرگ تر به تو می گوید انجام دهی. الان به بولوار تسوتنوری می روی. کسی را با نام یازنف پیدا می کنی. او حیوانات را تعلیم می دهد. الان در حال تمرین هستند. » مادربزرگ با صدای گروهبان ارشدی اش حرف می زد. کمتر پیش می آمد از این صدا استفاده کند. موقع جنگ او مجری رادیو بوده و حتی با چتر نجات پایین پریده است. فیما پرسید: « تمرین؟ در یک سیرک؟ دیشب هم یک بار به ذهنم رسید. از خودم پرسیدم ببرها کجا پیدا می شوند؟ بله در سیرکها. » یولیا هنوز سر در گم بود: « کی چی؟ » مادربزرگ گفت: « می خواهم میهامانهایم را به سیرک بدهیم. آنجا در آرامش بیشتری خواهند بود و مثل حیوانات تربیت شده کار می کنند. معتقدم همه چیز درست می شود. فقط کمی به تو بستگی دارد. » مادربزرگ برای هوش و بلوغ یولیا ارزش قائل بود و سعی می کرد در مواقع واقعاً ضروری نصیحتش بکند. پس یولیا و فیما نیم ساعت بعد در سیرک قدیمی شهر بودند. فیما درِ ورودی پشتی سیرک را که نگهبان نداشت، پیدا کرد و خیلی زود به داخل ساختمان که بوی مخصوص سیرک داشت، رسیدند. چند کارگر در حال برپا کردن حصار فلزی بودند. کار های صبحگاهی میدان سیرک عجیب بود. فیما به یکی از آنها نزدیک شد: « یازنفها اینجا کار می کنند؟ » دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 6 پیاپی 218 / دوم خرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 218صفحه 16