مجله نوجوان 238 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 238 صفحه 23

غیر از من و اعضای انجمن . بقیه بیرون خوب ! وقت پرداختن پوله؟ بزرگ سالان آزاد ! شل سیلور استاین ، ترجمه ی احمد پوری بانک های ایران انگلیسی ها در سنوات اخیر ، امتیاز تأسیس بانکی که کارش منحصر به قرض دادن پول به این و ان باشد ، از دولت ایران به اسم بانک شرقی دست و پا کرده بودند ، در مسافرت اخیر شاه به اروپا و انگلستان ، امتیاز نشر اسکناس را هم برای این بانک از ناصر الدین شاه گرفتند . البته بانک ناشر اسکناس ، باید اسم مجلل تری داشته باشد ، بنابر این اسم آن را بانک شاهنشاهی ایران گذاشتند و اسکناس هایی که نمایند ه ی یک ودو و سه و پنج و ده و بیست و بیست و پنج و پنجاه و صد و پانصد و هزار تومان بود . با عکس ناصرالدین شاه منتشر نمودند . این بانک و شعب آن در ایران . کار ربودن طلا های این کشور را برای خارجه آسان کرد . روس ها هم برای این که از رقیب عقب نمانند ، تقاضای تأسیس بانکی از دولت ایران نموده ، بالاخره موفق هم شدند و بانکی به اسم بانک استقراضی در تهران دایر کردند . امتیازی که دولت داده بود . امتیاز بانک رهنی بود که در مقابل اشیای منقول به افراد پول قرض بدهد . ولی کم کم این بانک هم از حدود خود تجاوز کرده به گرو گرفتن ملک پرداخت و حتی بی گرو ، پول هایی بین تجار پخش کرد . شرح زندگانی من ، عبدالله مستوفی حکومت ترسو همان شب نامزد بیژن اسدی پور سراسیمه آمد به خانه ی ما در جوادیه ، تک و تهنها و گفت : "بیژن ترسید خودش به خانه ی شما بیاید ؛ چون فکر می کند ردیابی خواهند کرد و تو را پیدا می کنند . برای همین مرا فرستاد ." آن موققع "جوادیه" تکزاسی بود برای خودش . خطرناک ، حالا همین که نصف شب او آمده بود خانه ی ما تا بهمن خبر بدهد . خودش جای نگرانی بود . گفت : "قضیه این جوری است امروز کتابت را جمع کردند و بیژن را بردند و سپس جیم کردند . من فقط آمدن به تو خبر بدهم ." ورفت . من هم شبانه هر چه کتاب مناسب داشتم توی چمدان گذاشتم و بردم خانه ی خاله هایم . آن موقع تازه به رادیو رفته بودم . تصادفاً برای دو هفته مأموریت اداری به شیراز رفتم . از سفر که برگشتم مدیر تولید رادیو گفت : "تو هم که ناباب از کار درآمدی؟" گفتم : "چی شده؟" گفت : "کتابی چاپ کردی و جمع اش کرده اند ." گفتم : "شما از کجا می دانید؟" گفت : "کلاغ ها بهم خبر می دهند ، ولی خیالت راحت باشد . من از تو دفاع کردم و گفتم که می شناسمت و آن طور که شما فکر می کنید نیست ." آن موقع از همه چیز می ترسیدند . مثلاً اسم "شب" که می آوردی یعنی حکومت ، گل سرخ که می آوردی یعنی خسرو گلسرخی . همه ی اینها ممنوعه بود . اولین کتابم چنین جریانی داشت . کتابی که قرار بود سال 52 منتشر شود ، ولی یک سال طول کشید و 53 منتشر شد . عمران صلاحی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 238صفحه 23