مجله نوجوان 243 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 243 صفحه 22

با دست های پر مجید ملامحمدی چند نفر پشت در خانه ی ما صحبت می کنند . لای در را آهسته باز می کنم . ابا حارثه و چند نفر دیگر دارند با هم حرف می زنند . تعجب می کنم . انگار می خواهند به مهمانی بروند . آن ها از قبیله ی ما و فامیل من هستند . هر جا که بروند ، حتماً به من می گویند : اما امروز چیزی نگفته اند . یعنی به کجا می خواهند بروند ؟ فوری در را تا ته باز می کنم و می گویم : آهای ابا حارثه ! چه شده ؟ به کجا می روید ؟ ابا حارثه تا مرا می بیند ، با پشت دست به پیشانی خود می زند . - ای وای ، نزدیک بود یادمان برود و تو را خبر نکنیم . داریم به عیادت ابویعقوب می رویم ! فوری می گویم : وای بر من ، خوب شد گفتی ، من هم باید او را ببینم . او مرد بزرگ و مهربانی است ! ابا حارثه داد می زند : تا دیر نشده عجله کن ، زود باش ! فوری سراغ لباس هایم می روم کفش هایم توی حیاط است دستارم یک طرف اتاق افتاده و دشداشه ام لابه لای لباس های توی صندوق است . همسرم از مطبخ بیرون می آید و می پرسد : کجا با این عجله ؟ - می روم عیادت ابو یعقوب ! - سلام مرا به او برسان . خدا شفایش بدهد ! با کمی معطلی آماده می شوم . می خواهم از در اتاق بیرون بروم که همسرم می گوید : برایش یک کیسه گندم ببر . شاید بیچاره محتاج باشد ! با خودم فکر می کنم و می گویم : گندم . . . . . الان که وقتش نیست . جلو همسایه ها خوب نیست شاید خجالت بکشد . بعد صدایم را بلند می کنم؛ باشد برای یک دفعه ی دیگر . خداحافظ همراه ابا حارثه و چند نفر دیگر ، پیاده راه می افتیم . خانه ی ابویعقوب چند کوچه بالاتر از خانه ی ماست . هوا کمی سرد است . با دستارم صورت و سرم را می پوشانم . یک کلاغ دم دراز قارقار می کند . دو روز است که آسمان ابر است . اما نباریده .خش خش برگ های سر راه ، قشنگ است همه ی ما به آن ها نگاه می کنیم . وقتی به کوچه ی ابویعقوب نزدیک می شویم ، تمیم که از من جوان تر است می گوید : نباید خیلی در خانه ی او بمانیم . به گفته ی رسول خدا ، باید زمان عیادت از بیمار خیلی کوتاه باشد تا بیمار اذیت نشود . ناگهان ابامحمد ، برادر اباحارثه می گوید : آن جا را نگاه کنید ! یک نفر دارد با عجله به طرف ما می آید ! همه ی ما به طرف راست خودمان سر می چرخانیم . خوب که دقت می کنم ، مردی آشنا را می بینم ، با خوشحالی می گویم : امام صادق است ! همگی خوشحال می شویم و قدم هایمان را آهسته می کنیم . امام صادق به ما می رسد . با او سلام و علیک و احوالپرسی می کنیم ، با خوشرویی از ما می پرسد : به کجا می روید ؟ ابا حارثه و من جواب می دهیم : داریم به عیادت ابو یعقوب می رویم ! امام صادق هم خبر دارد که او مریض است می گوید : آیا سیب ، به یا مقداری عود همراه دارید ؟ باتعجب می پرسم : برای چه ؟ تمیم هم دست های خالی اش را نشان می دهد و می گوید : نه چطور مگر ؟ امام صادق(ع) می گوید : آیا نمی دانید که وقتی برای عیادت بیمار چیزی ببرید ، احساس آرامش می کند ؟ همه ی ما ساکت می شویم و به فکر فرو می رویم . می گویم : به روی چشم ، حتماً این کاررا می کنیم . امام صادق(ع) خداحافظی می کند و می رود . ما مشغول صحبت با هم می شویم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 243صفحه 22