مجله نوجوان 243 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 243 صفحه 14

می کنم از این که هیجانی در من خلق می کند ، باشد اما من به هیچ وجه هیجان ندارم . در عوض ، از دیده طره ی موهای آشنا ، سفید و آشفته ی او و از شنیدن لهجه اش که به جای نگاه می گفت نیگاه ، احساس آرامش می کردم . و از این که می گفت می تواند ذهن آدم ها را بخواند و از اقیانوس ها عبور کند؛ بی آن که از وسیله ای استفاده کند و به نظرم می آمد که این کار را کردهبود . و بعد ، خم می شوم و دنبال مادر بزرگم می گردم ، فکرمی کنم زیرملحفه ها پنهان شده است . خودش را مچاله کرده و کلک می زند و لابد می خواهد حقه ای سوار کند . اما لایه ها را که کنار می زنم ، می فهمم که رفته است . همین امروز صبح زود از خواب می پرم . به علت دعوایی که توی حیاط چسبیده به حیاط خلوت خانه ی من راه افتاده . یک پسر و مادرش ، پسر خشم 37 سال فرو خورده ای را خالی می کند . تنها میان ملحفه هایم فرورفته ام ، می ترکد ، کلماتش تند وتیز است وچنان فشرده که احساس می کنم به نمایشنامه ای از تنسی ویلیامز گوش می کنم ، مجبورم در همان حال نیمه خواب به خودم یادآوری کنم که آن چه می شنوم . واقعیت دارد . می گوید : "سه پسر ! تو سه پسر نداری . دوپسرداری ویک کیسه بوکس ! تو مرا دوست نداشتی . . . . بگو که هرگز دوستم نداشتی . . . ." سکوت ، از سمتی که من هستم . صدایش ، مثل جیغ می شود ، تقلیدی از صدای زنانه شده است . می گوید : "من به تو چی گفتم ؟ هیچ وقت دوستم نداشتی ، از من بدت می آمد چون پدر را دوست داشتم . پدر را دوست داشتم . اما تو همه اش می گفتی ویلی . ویلی . ویلی ." می خندد ، مقطع و بلند و آهسته چیزی می گوید که نشنیدم . پسر داد می زند : "مهم نیست . محض رضای خدا ، تو مادرم بودی ." زن می گوید : "داد نزدن" از دور ، احساس می کنم چه چیزی پسر را آتش می زند : صدای آرام و مسلط زن و تیزی خنک خنده اش ، خود را به سمت او پرت می کند . انگار که زن دری فولادی باشد .دنبال جای ضربه ای می گردد تا خودش را نشان بدهد . با جواب هایی لرزان و زمزمه وار . فکرمی کنم مرد زخم و زیلی است . این تنها کلمه ای است که درباره ی او به ذهنم می آید وگرچه زمانی که بلند می شوم تا از لای پنجره نگاه کنم ، نمی توانم آن ها را از لای درخت ها ببینم . او را مرد میانسالی تصور می کنم ، باهیکلی تنومند و صورتی پر از جوش و خال ، اندزه ی کف دستی عرق از پشت پیراهنش پیداست . مردی با لهجه ی بوستونی وسر طاس که توی خواب دندان قروچه می کند . مادرش هم لابد زنی کوچک اندام و زیبا است . موهایش فردار 12 و روشن است . باید پیش بندی تمیز و زبر بسته باشد و در حالی که پسرش پایین پای او روی چمن ها ایستاده و دست هایش را تکان می دهد ، توی ایوان پشتی خانه نشسته است . فقط شاید به خاطر این که صدای پسر زیادی بلند است ، نصف حرف ها را نمی گیرم . شاید منصفانه نباشد؛ روایت پسر را می گویم . بچه همیشه از پدر ومادر طلبکار است . هنوز از مادر خوشم نمی آید . طرف پسر هستم هر چند خودش خبر ندارد که گوش ایستاده ام . رحم کن ! نزدیک تر شو ! یک قدم به طرف او بردار ! همان قدر که او به عنوان یک بچه از تو دور شده ، تو به او نزدیک شو . . . ." پسر داد می زند : "بگذار بشنوند . . . به درک ! 27 سال به خاطر این لحظه صبر کرده ام ، خدا می داند که همیشه تحقیرم کرده ای . . . هر روز خدا ، جلو همه ، گوش کن !" حالا ، پسر ما همسایه ها را خطاب می کند . "آهای ؟" او را مثل یک بچه ی کوچک می بینم که تاتی تاتی می کند ، گاهی به طرف مادرش ، گاه به عقب و بیشتر به سمت دست های گشوده مادرش . می گوید : "نمی بینی هیچ برایم مهم نیست کی صدایم را می شنود همه عمرم منتظر این لحظه بوده ام !" کاسه ی صبر مادر لبریز می شود ، صدایش را یک پرده بلندتر می کند : "کثافت برو گمشو ! تخم مرغ گندیده ! از خانه ی من برو بیرون ! گورت را گم کن . توهم آدمی ." هنوز داد می زند ، توی صدایش زنگی از شادی هست : "خوب ،این که بدتر شد ! تو مرا بار آورده ای ." بعد ، لحن شان نرم تر شد ، من زور می زنم صدایشان را بشنوم ، سرم را بالا می آورم و چشم تنگ می کنم تا از لای شاخ و برگ ها ببینم شان ، بین من و آن ها ، پرده ای سبز حائل است سرانجام انگار اشک مادر در می آید و به گریه می افتد . چون پسر می گوید : "هاها نمردیم و از سنگ آب جوشید . یک عمر منتظر دیدن این صحنه بودم ." بعد سکوت ، او را مجسم می کنم که سوار ماشین می شود و مادرش همان جا می نشیند و هر چه پسر دورتر می شود ، رنگش بیشتر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 243صفحه 14