مجله نوجوان 43 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 43 صفحه 24

شهاب شفیعی قسمت ششم رفتن رستم به توران و دیدار او با منیژه بیژن ، پسر گیو برای کشتن گرازان از ایران به آرمان رفته بود بر اثر نیرنگ گرگین ، پسر میلاد به جشنگاه منیژه دختر افراسیاب رفت . منیژه با دیدن بیژن ، یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته او شد و بیژن را با خودش به کاخش در توران برد . افراسیاب شاه توران ، وقتی که از حضور بیژن در سرای دخترش ، منیژه ، آگاه شد . بیژن را دستگیر کرد و او را در چاهی ژرف و تاریک زندانی کرد . منیژه نیز روز و شب بر سر آن چاه می نشست و به حال بیژن می گریست . از طرفی دیگر که گیو ، پدر بیژن از گم شدن پسرش آگاه شد نزد کیخسرو ، شاه ایران رفت تا بلکه بتواند در یافتن بیژن به او کمک کند. کیخسرو نیز در جام جهان نما نگاه کرد و بیژن را در چاهی اسیر و گرفتار دید و خبر زنده بودن بیژن را به پدرش گیو داد. سپس نامه ای به جهان پهلوان رستم دستان نوشت و از او خواست تا گیو را در یافتن پسرش یاری کند . گیو نیز نامه را برای رستم برد واز جهان پهلوان خواست تا او را یاری کند . رستم نیز به گیو قول داد تا به هر قیمتی که هست بیژن را از چنگال افراسیاب نجات دهد و اینک ادامه ماجرا ... رستم نگاهی به چهره خسته و اندوهگین گیو کرد و گفت : به دیدار تو سخت شادان شدم ولی بهر بیژن پریشان شدم نبایستمی کاین چنین سوگوار تو را دیدمی خسته روزگار ز بهر تو من خود جگر خسته ام برین کار بیژن کمر بسته ام بکوشم بدین کار اگر جان من ز تن نگسلد پاک یزدان من من از بهر بیپن ندارم به رنج فدا کردن جان و مردان و گنج به نیروی یزدان ببندم کمر به بخت جهاندار پیروزگر گیو چند روزی را نزد گیو چند روزی را نزد جهان پهلوان ماند و بعد از آن با رستم و سپاهیانش به سوی بارگاه کیخسرو حرکت کردند وقتی که به سرای کیخسرو ، رستم را با مهربانی در آغوش کشید و به او گفت : مرا شادی کردی به دیداری خویش بدین پر هنر جان بیدار خویش توئی پهلوان کیان جهان نهان اشکار ، آشکارت نهان به سرای ما خوش آمدی . روزگاری است که افراسیاب ، شاه توران ، بیژن را در چاهی تنگ و تاریک اسیر کرده و آرام و قرار از دودمان ما ربوده است و هیچ دردی برای پدر بدتر از دوری فرزند نیست . تنها تو می توانی بیژن را از اسارت نجات دهی و خاطر ما و پدرش ، گیو را آسوده کنی از اسب و سلاح و مردان جنگی هر چه می خواهی بگو تا به تو بدهم و فکر هیچ چیز را نکن . رستم که افراسیاب را خوب می شناخت به شاه گفت : افراسیاب دشمنی خطرناک است و تنها باهوش و خرد است که می توانیم بر او پیروز شویم و بیژن را نجات دهیم . هر آنکس که گردد ز راه خرد سرانجام پیچد ز کردار بد بهتر است جامعه بازرگانان به تن کنیم و زر و سیم بسیار به همراه ببریم . امیدوارم که به یاری یزدان بتوانیم جای بیژن را بیابیم و او را از اسارت برهانیم . به فرمان کیخسرو گنج و گوهر فراوان به رستم دادند و صدها شتر و هزاران تن از سواران چابک و ورزیده را در اختیارش گذاشتند . پهلوانانی مثل : زنگه ، شاوران ، گرازه ، رهام و فرهاد نیز با رستم به سمت توران تاختند . وقتی که به نزدیکی خاک توران رسیدند ، رستم به جنگاورانش گفت : تا زمانی که باز می گردیم ، همین جا بمانید و آماده نبرد باشید . سپس خودش و چند تن دیگر از پهلوانان جامه بازرگانان به تن کردند و با چندین اسب و صدها شتر که بارشان زر و گوهر بود ، روانه خاک توران شدند . وقتی که مقداری از راه را پشت سر گذاشتند به شهری به نام ختن رسیدند که جایگاه پیران ، وزیر افراسیاب ، در آن شهر بود . رستم از نگهبانان اجازه خواست و با جامی زرین و پر از گوهر به دیدار پیران رفت و به او گفت : به بازرگانی ز ایران به تور بپیمودم این راه دشوار و دور

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 43صفحه 24