داستان پهلوانی
پهلوان سید ابراهیم حسینی (سید ستون)
قسمت سوم
خسرو آقایاری
صبح جمعه اول وقت اسماعیل بزاز رفت زورخانه دانگی تا پیغام حسن را برساند و بعد از ساعتی برگشت و گفت:" والله هر چی می دونستم بهشون گفتم و حسابی ازشون زهر چشم گرفتم ، اما این مرشد هم آدم یه دنده ایه."
_ "هیچی. گفت که هیچ کدام از پیران کشتی، برای حسن آقا اجازه ضرب صحبت اسماعیل که تمام شد گفتک" خیلی خب، حالا که اینطوره ما ودمون واسه خودمون اجازه ضرب و زنگ می گیریم. به بچه ها بگو زودتر آماده شن."
دو ساعت به ظهر ماندهبود که حسن و دارو دسته اش بادرشکه به طرف زورخانه دانگی راه افتادند. در زورخانه گروهی از ورزشکاران مشغول ورزش بودند. مرشد با
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 55صفحه 12