... و ...، آن قدر داد و فریاد میکردند که هیچ کدام صدای ... را زیر پوست موز نمیشنیدند. ... گفت:" این بار حواستان را جمع کنید تا آشغال را روی سر کسی نیندازید." ... گفت:" ... جان! این بار حواست را جمع کن تا آشغالت را توی لانهی کسی نیندازی!" ... به ... گفت:" حالا از درخت پایین بیا." ... از درخت پایین آمد. ... گفت:" این پوست موز را از زمین بردار." ... گفت:" حالا که پوست روی سر کسی نیست. توی لانهی کسی هم نیست. چرا آن را بردارم؟" ... گفت:" همهی جنگل خانهی ماست و هیچ کس نباید آن را کثیف کند. ... پوست موز را برداشت و همین موقع، ... و ... و ...، .. را دیدند. ... گفت:" وای! دوست من! تو این زیر مانده بودی؟" .. گفت: " هر چه صدا زدم صدایم را نشنیدند." ... به ... گفت:" اگر پوست موز را بر نمیداشتی، ... برای همیشه زیر آن میماند." ...، از و ... و ... معذرت خواهی کرد و دیگر هیچ وقت، هیچ کس ندید که ... روی زمین آشغال بریزد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 370صفحه 21