مجله خردسال 53 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 53 صفحه 8

فرشته­ها . پدربزرگ من یک دوست دارد که باغبان است. او بعضی وقت­ها به خانه­ی پدربزرگ می­آید و علف­ها و شاخه­های اضافه را می­چیند. یک روز وقتی من و دایی­عباس توی حیاط نشسته بودیم به یاد دوست پدربزرگ افتادم و پرسیدم: «دایی جان! چرا قاسم نمی­آید تا علف­های باغچه را بچیند؟» من ساکت شدم تا دایی­عباس جوابم را بدهد. اما دایی اخم کرد و جواب مرا نداد. آستین لباسش را گرفتم و گفتم: «دایی جان! چرا قاسم ...» هنوز حرفم تمام نشده بود که دایی گفت: «می­دانی که امام خمینی همیشه به همه­ی مردم احترام می­گذاشتند؟ هم کسـانی که از امام کوچـکتر بودند و هم آن­هایی کـه از ایشـان بـزرگتر بودند. امـام هر وقت می­خواسـتند دربـاره­ی کسـی حرف بزنند و یا اورا صدا کنند، حتما اسم او را با احترام می­گفتند. مثلا...» من زود گفتم: «مثلا قاسم­آقا» دایی جان خندید و گفت: «آفرین!» پرسیدم: «دایی­جان چرا قاسم­آقا نمی­آید تا علف­های باغچه را بچیند؟» دایی­عباس گفت: «نمی­دانم ولی حالا که قاسم­آقا نیامده، من و تو با هم علف­هـای بـاغچه را می­چینیم.» آن روز من و دایی عبـاس با هم مثل قاسم­آقـا کار کردیم و علف­های باغچه را چیدیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 53صفحه 8