مجله خردسال 57 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علائ - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 57 صفحه 8

فرشته­ها دیروز اولین روز ماه رمضان بود. ما از شب قبل به خانه­ی مادربزرگ رفتیم. صبح زود همه برای سحری بیدار شدند. من دیرتر از همه بیدار شدم. یعنی وقتی که پدر و مادر و مادربزرگ و پدربزرگ و دایی­عباس نماز می­خواندند. قرار بود تا وقت افطار آن جا بمانیم. مادربزرگ می­خواست برای افطار آش بپزد. نزدیک ظهر مادربزرگ مرا صدا کرد و گفت: «بیا ناهار بخور.» من به آشپزخانه رفتم. مادربزرگ دو تا بشقاب غذا آماده کرده بود. گفتم: «چرا دو تا بشقاب گذاشته­اید؟» مادربزرگ گفت: «یکی برای تو، یکی هم برای خودم.» پرسیدم: «مادربزرگ! شما روزه نیستید؟» مادربزرگ گفت: «نه جانم! چون مجبور هستم قرص بخورم. نمی­توانم روزه بگیرم.» گفتم: «خدا می­داند.» مادربزرگ گفت: «خدا همه چیز را می­داند. او می­داند که من مریض هستم و نمی­توانم روزه بگیـرم. خدا اجـازه نمی­دهد کسی که مریض است روزه بگیرد.» دیروز من و مادربزرگ دوتایی توی آشپزخانه ناهار خوردیم. مادرم روزه بود مثل پدر، پدربزرگ و دایی­عباس.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 57صفحه 8