
جوجو و برفی
یکی بود،یکی نبود. غیرازخدا هیچ کس نبود. جوجو، یک جوجهی زرد تپل بود و برفی یک
گوسفند سفید پشمالو. برفی جوجو را خیلی دوست داشت. جوجو هم برفی را خیلی
دوست داشت. هر روز صبح زود برفی و بقیهی گوسفندها برای خوردن علف به
دشت میرفتند. جوجو هم با یک جست پشت برفی مینشست و همراه او به دشت
میرفت. سگ گله با این که خیلی مهربان بود دلش نمیخواست جوجو با آنها بیاید.
او فکر میکرد جوجو کوچک است و دشت جای جوجههای کوچولو نیست. اما برفی و
جوجو بازی توی دشت را خیلی دوست داشتند. برای همین هم همیشه سگ گله بعد
از کلی غرغر کردن بالاخره راضی میشد و اجازه میداد که جوجو هم با آنها بیاید.
سوار شدن پشت برفی خیلی لذت داشت. پشم های برفی نرم و سفید بودند و جوجو
نشستن روی این پشم های نرم و گرم و تماشا کردن دشت زیبا را با هیچ چیز عوض نمیکرد، حتی با یک
عالم دانهی خوشمزه! یک روز وقتی که جوجو مثل همیشه پشت برفی سوار شده بود و برفی توی دشت
میدوید و دنبال پروانهها میکرد، آنها از گله دور شدند. همین موقع یک گرگ سیاه بزرگ از پشت بوتهها
بیرون پرید. جوجو خیلی ترسید. برفی هم از ترس لرزید. گرگ دندان های تیزی داشت. خیلی هم گرسنه
بود. چون وقتی آنها را دید گفت:« بهبه چه غذاهای خوشمزهای ! جوجه کوچولو اول تو را میخورم!»
برفی گفت:«اگر جوجو را بخوری من فریاد می زنم و سگ گله را خبردار می کنم.»
گرگ خندید و گفت:«سگ گله صدای تو را نمیشنود.ولی بهتر است اول تو را بخورم.»
جوجو گفت:«اگر برفی را بخوری من فریاد میزنم و سگ گله را خبردار میکنم!» گرگ باز هم خندید و
گفت:«صدای جوجهی کوچولویی مثل تو توی دشت گم می شود و به سگ گله نمیرسد!»
جوجو گفت:«پس هر دو با هم فریاد میزنیم و سگ گله را خبر میکنیم. این طوری ...»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 58صفحه 4