مجله خردسال 77 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 77 صفحه 8

فرشتهها من یک دوست دارم که اسم او علی است. یک روز من وعلی میخواستیم با هم فوتبال بازی کنیم. نوبت علی بود که توپش را برای بازی بیـاورد. اما علی توپش را نیاورد و گفت که بازی نمیکند. علی اخم کرده بود. میخواستم چیزی بگویم که دوید و رفت توی خانهشان. من هم عصبانی شدم و با علی قهر کردم. دایی­عباس خانهی ما بود. کفش هایش را پوشید تا برود که مرا دید و پرسید: «پس چرا با علی بازی نمیکنی؟» من همهی ماجرا را برای دایی تعریف تعریف کردم و گفتم: «با علی قهر کردم و دیگر با او بازی نمیکنم.» دایی عباس گفت: «ما نمیدانیم چرا علی توپش را نیاورد و با تو بازی نکرد.» گفتم: «دلش نخواسته!» دایی عباس گفت: «بیا به خانهی علی برویم و از او بپرسیم که چرا امروز توپش را نیاورده.» گفتم: «من نمیآیم. من با علی قهر هستم.» دایی دست مرا گرفت و گفت: «وقتی کسی پیش اما م میرفت و مشکل یا شکایتی را به امام میگفت، امام قبل از این که تصمیمی بگیرند یا چیزی بگویند، حتما به حرفهای دیگران هم با دقت و حوصله گوش میکردند و نظرشان را میگفتند. این کار امام باعث میشدکه تصمیم درستی بگیرند. قبل از آنکه دوستی به هم بخورد یا حق کسی از بین برود. تو هم باید یاد بگیری که قبل از هرکاری خوب خوب فکر کنی.» وقتی حرفهای دایی تمام شد ما به در خانهی علی رسیدیم. دایی عباس علی را صدا زد و از او پرسید چرا توپش را نیاورده بود تا بازی کنیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 77صفحه 8