مجله خردسال 95 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 95 صفحه 8

فرشته­ها امروز، همه منتظر بودیم تا پدر به خانه بیاید. من و پدر، برای مادرم هدیه گرفته بودیم. مـادر و دایی عبـاس و پدربرزگ هم برای مـادربزرگ هدیه گرفته بودند. پدر گفته بود: «هدیه­ها را ندهید تا من بیایم!» برای همین هم منتظر بودیم تـا پدر بیـاید. وقتی او آمد، یک دسته گل و یک هـدیه در دست داشت. من رفتم و هدیه­ی مادرم را آوردم. مـادر و دایی عبـاس هم هدیه­ی مادربزرگ را آوردند. پدرم گل­ها را کنار عکس امام گذاشت و مادر شمعی را که آماده کرده بود، روشن کرد. بعد، پدر، هدیه را به من داد و گفت: «این هم برای دختر خوبم!» گفتم: «امروز روز تولد امام و روز مادر است. چرا به من هدیه می­دهید؟» پدر گفت: «امروز هم روز تولد امام است و هم روز تولد دختر حضرت محمد (ص). یعنی حضرت فاطمه (س). می­دانی؟ پیامبر حضرت فاطمه را خیلی دوست داشتند. همان­قدر که من تو را دوست دارم!» پدرم را محکم محکم بغل گرفتم و بوسیدم. بعد من و پدر، هدیه­ی مادر رادادیم و مادر و دایی عباس و پدربزرگ هم هدیه­ی مادربزرگ را به دادند. خدایا! چه روز خوبی!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 95صفحه 8